مزمور اول
مرا نیز چون دیگران خنده ای هست
و اشکی و شکی جنونی و خونی
رها کن مرا
رها کن مرادر حضور گل و
زمره ی نور
نور سیه فام ابلیس
مرا دست و پیراهن آغشته گردید
به خون خدایان
مرا زیر این مطلق لاژوردی
نفس گشت فواره ی درد و دشنام
نه چونان شمایان
مرا آتشی باید و بوریایی
که این کفر در زیر هفت آسمان هم نگنجد
برابلیس جا تنگ گشته ست آنجا
رها کن مرا
رها کن مرا
مزمور دوم
از همدان تاصلیب
راه تو چون بود ؟
مرکب معراج مرد
جوشش خون بود
نامه ی شکوی که زی دیار نوشتی
بر قلم ایا چه می گذشت که هر سطر
صاعقه ی سبز آسمان جنون بود ؟
من نه به خود رفتم آن طریق که عشقم
از همدان تا صلیب راهنمون بود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)