عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم

هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مقناطیس

جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد

جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان

دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق

جمله اخلاص‌ها از او برمید
این نشان بدایت عشق است

هیچ کس در نهایتش نرسید