همچو دیوی سهمگین در خواب
پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
درکنار برکه ی آرام
اوفتاده صخره ای پوشیده از گلسنگ
کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
سوی دیگر بیشه ی انبوه
همچو روح عرصه ی شطرنج
در همان لحظه ی شکست سخت ، چون پیروزی دشوار
لحظه ی ژرف نجیب دلکش بغرنج
سوی دیگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز
گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش می خواند
با صدایی چون بلور آبی روشن
غوکخای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می خواندند
با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
خرد می گشت آن بلوری شمش
زیر آن آوار
باز خامش بود
پهنه ی سیمابگون برکه ی هموار
عصر بود و آفتاب زرد کجتابی
برکه بود و بیشه بود و آسمان باز
برکه چون عهدی که با انکار
در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
بیشه چون نقشی
کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود


من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته
در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می کردم
تکیه داده بر ستبر صخره ی ساحل
با بلورین دشت صیقل خورده ی آرام
راز می کردم
می فشاندم گاه بی قصدی
در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود
و زلال ساده ی ایینه وارش را
با کدورت یار می کردم
و بدین اندیشه لختی می سپردم دل
که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می کردم
بیشه کم کم در کنار برکه می خوابید
و آفتاب زرد و نارنجی
جون ترنجی پیر و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر می تابید
عصر تنگی بود
و مرا با خویشتن گویی
خوش خوشک آهنگ جنگی بود
من نمی دانم کدامین دیو
به نهانگاه کدامین بیشه ی افسون
در کنار برکه ی جادو ، پرم در آتش افکنده ست
لیک می دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه کنده ست


خوابگرد قصه های شوم وحشتناک را مانم
قصه هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات
پیچ و خمهاشان بسی آفات را ایات
سوی بس پس کوچه ها رانده
کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده
با غرور تشنه ی مجروح
با تواضعهای نادلخواه
نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم
روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
می سپارم زیر پای لحظه های پست
لحظه های مست ، یا هشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو چنگی سکه های از رواج افتاده و تیره
می کنم پرتاب
پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
غرقه در سردی و خاموشی
خوابگد قصه های بی سرانجام
قصه هایی با فضای تیره و غمگین
و هوای گند و گرد آلود
کوچه ها بن بست
راهها مسدود


در شب قطبی
این سحر گم کرده ی بی کوکب قطبی
در شب جاوید
زی شبستان غریب من
نقبی از زندان به کشتنگاه
برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
از خزان جاودان بیشه ی خورشید