نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: ماجراهاي جالبي از بچه های شیطون

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    ماجراهاي جالبي از بچه های شیطون


    دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مى کرد.معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجودى كه حيوان عظيم الجثه اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى تواند آدم را ببلعد. اين از نظرفيزيکى غيرممکن است.دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى پرسم.معلم گفت:
    اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
    دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.





    يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى کرد نگاه
    مى کرد.ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد. از مادرش پرسيد: مامان!
    چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟ مادرش گفت:هر وقت تو يک کار بد مى کنى و باعث ناراحتى من مى شوی، يکى از موهايم سفيد مى شود.دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالافهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيدشده!





    عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه ها را تشويق ميکرد که دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سالهابعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله. يکى از بچه ها از ته کلاس گفت: اين هم آقامعلمه، الان مرده




    معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه ها درس مى داد. براى اين که موضوع براى بچه ها روشن تر شود گفت : بچه ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى دانيد خون در سرم جمع مى شود و صورتم قرمز مى شود. بچه ها گفتند: بله
    معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستادهام خون در پاهايم جمع نمى شود؟
    يکى از بچه ها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست




    بچه ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست. در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود.
    يکى از بچه ها رويش نوشت: هر چند تا مى خواهيد برداريد! خدا مواظب سيب هاست


  2. 2 کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/