از خون دلم، دو دیده را، تر بکنم/ این عمر، چگونه بی تو، من سر بکنم

در خاطر من، بهار بی‌پاییزی/ من مرگ تو را، چگونه باور بکنم؟



گفتمش نقاش را نقشی کشد از زندگی —— با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید


آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم—— ا ز جهان پر زده در باغ عدن لانه کنم


حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد/ تا ابد با اشک غم کوه امیدم کاه شد

گفته بودم یوسف گم گشته باز آید ولی/ یوسف من تا قیامت هم‌نشین چاه شد


سایه ای بود و پناهی بود و نیست——شانه ام را را تکه گاهی بود و نیست

سخت دلتنگم ، کسی چون من مباد —— اینچنین غم قسمت دشمن مباد

اشک آن مایه ندارد که نماید خاموش——- آتشی را که زهجران در دل ما نیست


ای دریغا از جفای روزگار بی وفا/ من نگین انگشتری، گم کرده‌ام

در میان چاه جور و حمله گرگ اجل/ یوسفی در وادی ناباوری گم کرده‌ام