تعطيلات چطور بود .. برگيت از آن دختران متوسط نژاد ژرمن است . همه چيز از ديدگان او خوب و خوش مي گذرد او و دختراني مثل او ، وقتي مي توانند در يك دانشكده درس بخوانند ، كمك خرج از دولت آلمان بگيرند ، از كمك هزينه خانواده هم استفاده كنند ، يك بوي فرند خوب و سر به راه داشته باشند كه تعطيلات آخر هفته را با يك بسته قرص ضد آبستني با آنها بگذرانند ديگر از هيچ چيز ناراضي نيستند . چشمان برگيت كه نمي دانم چرا هميشه چشمان يك موش را به خاطرم مي آورد از شادي به هم خورد . موهاي بلند و زردش را از روي پيشاني كنار زد و گفت
_ عالي بود..
پرسيدم :
_ مونيكا هم با شما بود .
_ بله ..ما با هم رفته بوديم.
_ پس چرا مونيكا خودش را در اتاق زنداني كرده است .
برگيت لبخندي زد و گفت :
_ والتر همانجا ولش كرد و با دختر ديگري رفت .
_ آخر چرا ..
_ براي اين كه آن دختر زرنگ تر بود ..
من با عصبانيت پرسيدم :
_ مگر ما در جنگل زندگي مي كنيم كه هر كس هرچه دلش خواست بكند.. هر كه زرنگتر بود زورش بيشتر ، جفت آدم را بردارد و برود ... ما در يك مملكت متمدن زندگي مي كنيم...
برگيت سوپش را هورت سر كشيد و مثل اين كه هيچ اتفاق قابل توجهي نيفتاده است گفت :
_ ولي ما نبايد مانع آزادي ديگران بشويم ، وقتي والتر از دختر ديگري خوشش مي آيد بايد با او برود .
من با سماجت عجيبي بحث را دنبال كردم .
_ پس تكليف مونيكا چه مي شود ، او عاشق " والتر " بود .
برگيت لبخندي زد و گفت :
_ او هم والتر را فراموش مي كند .
من ناگهان ساكت شدم .. بي جهت آن طور داغ شده بودم ، وقتي مونيكا هم مي تواند والتر را فراموش بكند ديگر حرفي و اعتراضي باقي نمي ماند ، .. عيب ما شرقي ها اين است كه نمي توانيم هر واقعه اي هر قدر هم كوچك و حقير باشد ، به زودي فراموش كنيم ، . نيم ساعت بعد مونيكا وارد رستوران شد ، غذايش را گرفت و به سر ميز ما آمد .. من هنوز هم انباشته از همدردي بودم و مي خواستم يك جوري به مونيكا كه محبوب نازنينش او را ترك كرده تسلي بدهم اما مونيكا طوري حرف مي زد مثل اين كه در آن دو سه ساعت همه چيز را با خودش حل كرده است ...
ولي دلم طاقت نياورد و گفتم :
_ مونيكا خبر بدي شنيدم ...
مونيكا همانطور كه تيكه گوشتي را به دهان مي گذاشت گفت :
_ ولش كن احمق ...
من حيرت زده از خودم پرسيدم ، يعني اين همبستگي و همبستري و اين علاقه دوساله و اين همه گردش ها ، تفريحات و بوسه ها فقط با يك جمله " ولش كن احمق " تمام شده است ...نه تصور اين موضوع هم برايم درد آور بود ...
_ مونيكا راستي تو والتر را براي هميشه كنار گذاشتي ... ؟
مونيكا اخم هايش را در هم كشيد و گفت :
_ بله ... گمشه !...
_ پس آن گردش ها ، صحبت ها ، نوازش ها ، عشق ها ..؟!
مونيكا تكه گوشت ديگري قورت داد و گفت :
_متاسفم ... تجربه خوبي نبود.

***
امروز صبح مونيكا را ديدم شانه به شانه عبدالحميد دانشجوي عرب خوابگاه ما ، در حالي كه به صداي بلند مي خنديد از پله ها پايين مي رفت، مدتي ايستادم . از حيرت دست و پايم به هم پيچيده بود .. نه .. براي ما شرقي ها غير ممكن است ...( كاش مي ديدي الان بدتر از اون ها شديم ...) حتي عبور بدترين آدم ها از زندگي ما دختران شرقي با چند ماه حسرت خوردن ، رنج كشيدن و يادآوري گريه آلود خاطرات همراه است ... آه چقدر ما با هم تفاوت داريم .

***
امروز عصر باز نامه اي از مسعود برايم رسيد ، آن را روي كتابم گذاشتم تا شب سر فرصت آن را بخوانم ... بگذار اين نامه مسعود را هم در دفترچه عزيزم نقل كنم .
عزيزم شهرزاد ، سلام و باز هم سلام و باز هم صد سلام . اگر بداني دوري از تو دختر عموي خوشگلم با من چه كرده است شايد دلت به حالم بسوزد . اما افسوس كه تو نمي تواني رنگ پريده و نبض من را كه كند و خسته مي زند ، ببيني و آزمايش كني .. تو هنوز به نامه هاي پسر عمو جواب نداده اي ، شايد تقصير من باشد . من خيلي نا گهاني احساسم را برايت نوشتم . شايد هم اين جسارت مرا حمل بر بي ادبي بكني ، اما باور كن كاري غير از نوشتن آن نامه نمي توانستم . من از كودكي شنيده ام كه نامزدي دارم به نام شهرزاد ، نامزدم دختر عموي من است . عقد دختر عمو و پسر عمو هم در آسمانها بسته شده ؟ مادرم كوچكترين شكي ندارد كه من و تو روزي زن و شوهر خواهيم شد . منصور برادر ارجمند و مهربان تو هم با من و مادرم هم عقيده است .راستي از پيامي كه به وسيله منصور فرستاده بودي و مرا هزار برابر گرم و اميدوار كردي متشكرم ، هيچ فكر نمي كردم كه تو با من اين طور با محبت و دوستانه ياد بكني ، همان طور كه برادرت منصور جان حتما برايت توضيح داده ، من رستوران مدرن و قشنگي افتتاح كرده ام كه اتفاقا خيلي مورد توجه همشهري ها قرار گرفته و خوشبختانه در همين مدت كوتاه درست و حسابي رونق گرفته و اگر وضع به همين ترتيب پيش برود ان شاالله وقتي كه دختر عموي عزيزم تحصيلش را در آلمان تمام كند با يك هواپيماي شخصي او را از آلمان به تهران مي آورم ...خوب مثل اين كه خيلي براي " شهري " عزيزم پز مي دم ولي چه كنم ... دوستت دارم و با همه احساس و علاقه در انتظار روزي هستم كه تنهايي زندگي خود را با تو قسمت كنم .، از اين كه نمي توانم نامه هاي شاعرانه و قشنگي برايت بنويسم ، متاسفم خيلي خوب هم مي دانم كه دخترهاي امروزي تشنه و مشتاق نامه هايي هستند كه پر از كلمات عطرآگين و قشنگ باشد . ولي من به جاي همه آن جملات قشنگ و شاعرانه فقط هزار بار مي نويسم و تكرار مي كنم كه دوستت دارم شهري عزيز من ... راستي اگر فرصتي پيدا كردي لا اقل دو كلمه در جواب نامه ام بنويس..
قربانت مسعود