خاله پردیستون بهتون بگه که موندنتون این جا صلاح نیست و باید برگردین چی؟ اون وقت شما چی کار می کنین؟
او که تا اون لحظه به عواقب کارش و اون چیزی که سعید می گفت فکر نکرده سکوت کرد و به فکر فرو رفت. سعید دوباره به طرف تلویزیون برگشت و در حالی سعی می کرد صداش لحن بی تفاوت و خونسردی بگیره گفت:
-هر جور که خودتون صلاح می دونین همون کار رو بکنین، ولی مگه این شما نبودین که می گفتین اگه برگردین شما رو به زور و اجبار به عقد پسرعموتون در میارن (با بی تفاوتی تظاهری و دروغین شانه هاش رو بالا انداخت) مگه این که تصمیم داشته باشین که به حرف پدربزرگ و عمو تون گوش بدین و با هر کسی که اون ها صلاح می دونن ازدواج بکنین.
سعید ساکت شد و بی صبرانه منتظر جواب او موند. او که باز هم بلاتکلیفی و کمی به سراغش اومده بود آروم آروم از پله ها بالا رفت و با صدای آرومی که به سعید می شنید گفت:
-نمی دونم، نمی دونم باید چی کار کنم؟
او رفت و سعید رو توی گردابی از چرا ها و سؤال ها باقی گذاشت. با خودش فکر میکرد یعنی ممکنه وفا این جا رو ترک بکنه و برگرده خونشون، بکنه یه روز از این جا موندن خسته بشه و فقط به خاطر رفتن از این جا و جرو بحث نکردن با عمو و نکردن با عمو و پدر بزرگش تن به ازدواج اجباری بده و با پسرعموش یا اون پسر سمج، برادر دوستش بکنه. چرا رفتن وفا از خونه ی من این قدر برام وحشتناک و نفس گیره؟ مگه وفا که برای همیشه پیش من بمونه ؟ اون فقط قراره یه چند ماهی این جا بمونه و بعد بره سراغ زندگیش. چرا من این طوری شدم؟ چرا وقتی صدای وفا رو می شنوم قلبم تند تند میزنه؟چرا وقتی صورت زیبا و افسون گرش رو می بینم همه ی بدنم می لرزه؟ وفا فقط یه مهمونه، اونم مهمون عزیز و محترمی که توی این دنیایی که پر شده از گرگ های وحشی به من اعتماد کرده و به خونه ام اومده تا سقف خونه ی من سر پناهش باشه.
روی مبل راحتی دراز کشید و سرش رو گذاشت روی دسته ی گرد و نرم مبل و چشم هاش رو بست داشت سعی می کرد که دیگه به هیچ چیز فکر نکنه و زودتر بخوابه فردا خیلی کار داشت و صبح زود باید می رفت فروشگاه.
وفا روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد. از ترسش حتی نمی تونست موبایلش رو روشن بکنه می ترسید که با روشن کردن تلفن همراهش پدربزرگ یا عموش باهاش تماس بگیرن و اون مجبور بشه که جواب بده. حتی تصور این که خونواده اش از اتفاقی که براش افتاده مطلع بشن دیوونه اش می کرد. می دونست که خاله پردیس تا حالا هزار بار باهاش تماس گرفته و با جواب ندادنش موجب نگرانیش شده ولی چاره ای نداشت با خودش گفت:
-سعید راست می گه اگر با خاله تماس بگیرم و همه چیز رو بهش بگم مطمئنا ازم می خواد که برم پیش اون بمونم، ولی اگه به طور اتفاقی زن عمو زیبا منو ببینه اون وقت چی کار باید بکنم؟چه جوابی باید بدم؟ بگم خیلی ببخشین خالد کثافت اون چیزی نبود که تظاهر می کرد. اون منو برای فروش با خودش برده بود دبی، بگم که شبانه توی یک کشور غریب یهدختر تنها و بی پناه رو می خواست بی آبرو بکنه؟ چه طوری بهشون ثابت کنم که ازهیچ چیز خبر نداشتم ؟ چه طوری بهشون بگم ؟ فردا صبح با خاله تماس می گیرم و همه چی رو بهش می گم، ازش می خوام که بهم اجازه بده که خونه ی سعید بمونم، سعید اگه پسر بدی بود .تا حالا باطن و نیت خودش رو نشون داده بود .به خاله می گم که سعید خیلی پسر مؤمن و سر به زیریهتوی این دو سه روز حتی مستقیم تو صورت من نگاه نکرده من بهش اعتماد کامل دارم. خونه ی سعید مطمئن ترین جایئه که من می تونم این مدت توش زندگی بکنم. خاله حتما حرف هام رو قبول می کنه اگه خاله گفت برگردم بهش می گم دلم نمی خواد با کوروش ازدواج بکنم، بهش می گم که دلم می خواد این دفعه با قلبم همسر اینده رو انتخاب بکنم نه با صلاح و مصلحت. نمی خوام به اجبار با کسی ازدواج بکنم دوست دارم منم مثل دخترهای دیگه به کسی علاقه مند بشم و برای رسیدن بهش تلاش بکنم. دوست دارم مثل پدر و مادرم عاشقانه زندگی کنم.
وفا به این جای تفکراتش که رسید به تلخی گریه کرد. خودش هم می دونست که نمی تونه به کسی علاقه مند بشه، اون اصلا قلبی تو سینه اش نداشت که به خاطر کسی بتپه، اون با مردن پدر و مادرش همه ی احساس و علاقه اش رو با اون ها دفن کرده بود و برای همین هیچ وقت نسبت به کسی یا چیزی کشش و میل و احساسی نداشت . اون برعکس همه ی دخترهای هم سن و سالش هیچ وقت با دیدن پسر جوان خوش تیپی ذوق زده نمی شد و با حرف زدن با جنس مخالفش هیچ حسی بهش دست نمیداد درست مثل یه سنگ شده بود، عاری از هر گونه تمایل و احساسی و سفت وسخت و غیر قابل نفوذ.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)