می دم از من متنفر باشه.»
«گوش کنٰ من آفتاب لب بومم. داییت هم خیلی از بین رفته. به من که جواب ندادی اما من مرده، تو زنده... آخرش یه روزی باید جواب پس بدی! من دلبستگی خاصی به این دنیا ندارم فقط آرزو می کنم پیش از مردن عروسی سرمه رو ببینم. اون حق داره خوشبخت بشه. از بیماری من هم با کسی حرف نزن.»
بدنم لخت و سنگین به زمین چسبیده بود. بی اراده یاد مادربزرگ افتاده بودم که هموقع سنگین می شد می گفت بختک روم افتاده. نفهمیدم کی امیر رفت و چقدر طول کشید تا به خودم اومدم.
از جوابهای نامسئولانه امیر گر گرفته بودم، اما بیش از آن نگران سلامتی دکتر بودم. وقتی در باز شد و دکتر را دیدم، تعجب کردم. چطور صدای پایین آمدنش را نشنیده بودم؟ مثل کودکی که به زمین خورده باشد به آغوشش پناه بردم. دکتر هول شد و پرسید: «اینجا چی کار می کنی؟»
گریه تحویلش دادم. گفتم: «من طاقت همه چی رو دارم. اون وقت شما بیماریتون رو از من مخفی کردین! باید حقیقت رو می گفتین.»
«خیله خب. من کمی تنگی عروق دارم، چربی هم دارم که در سن من زیاد هم عجیب نیست. خاطر جمع باش تا عروسی تو رو نبینم از دنیا دل نمی کنم.»
«پس من تا آخر عمر ازدواج نمی کنم.»
«چرند نگو. غلام حلقه به گوش پیدا شده که بد نیست ببینیش. امروز عصر می خواست بیاد که دست به سرش کردم. دیدن امیر واجب تر بود. می خواد ته توی قضیه رو دربیاره. انگار همه سرش رو به طاق کوبیدن که اومده سراغ من.»
تمام حرفهایی که یواشکی شنیدم یک طرف و غصه ی بیماری دکتر طرف دیگر. موقعی که مقابلم نشسته بود و لبخند می زد نگران روزی بودم که او را برای همیشه از دست می دادم! از سکوت و طرز نگاه کردنم کنجکاو شد و پرسید: «هنوز هم توی فکری؟ نمی خوای بدونی خواستگار کیه؟»
«گفتم که... فقط یه مرد خوب توی زندگی من وجود داره اونم شما هستین.»
«انگار هنوز متوجه نشدی، من از همسر آینده ی تو حرف می زنم.»
«یعنی اینقدر حالتون وخیمه که می خواین تر و فرز شوهرم بدین؟ شاید می ترسین ترشیده بشم و روی دستتون بمونم؟»
«کی گفته من مردنی هستم؟ می دونی، مرد خوب کم گیر می آد.»
دکتر کلافه بود و من به روی خودم نمی آوردم که آمادگی فکر کردن به چنین چیزی را ندارم. گفتم: «انگار بدتون نمی آد برم توی اتاقم و تا صبح زار بزنم.»
«خیله خب... بعد اگه آمادگی داشتی می گم دکتر صارمی یه نوک پا بیاد اینجا.»
آهسته گفتم: «بگم آمادگی ازدواج ندارم ناراحت می شین؟»
«اگه به حال خودت رها کنمت هیچ موقع آماده ی ازدواج نمی شی. دیدنش که ضرر نداره... بذار فردا شب بیاد از نزدیک ببینش، بعد تصمیم بگیر.»
دکتر که خوابید تا صبح به بیماری او فکر کردم. زندگی بدون او حتا در تصورم هم نمی گنجید. حاضر بودم بقیه عمرم را با او تقسیم کنم، اما بدون