فصل بیست و چهار
غیبت کاوه همه را نگران و سارا را کلافه کرده بود، اما از آنجا که لجباز و از خود راضی بود به روی خودش نمی آورد ولواپس است. سرکش و انعطاف ناپذیر تر از همیشه مدعی بود کاوه با او تماس دارد و به زودی برمی گردد با هم ازدواج می کنند.
شبی به اتاقش رفتم و سعی کردم او را راضی کنم. «رضایت بده بریم با متخصصی مشورت کینم. ممکنه این بچه ناقص باشه! دلت می آد یه موجود بیگناه رو بدبخت کنی!»
«تا کاوه بر نگرده پامو از این خونه بیرون نمی گذارم.»
پچ پچهای وقت و بی وقت من و سارا دکتر را به شک انداخته بود. خانم سرلک هم با تجربه کار در بیمارستان از همان اول متوجه حامله بودن سارا شده بود. هر از گاهی کنایه می زد که سر حرف را باز کند، اما من پاک خودم را به نفهمی می زدم، چون می ترسیدم قضیه را به دکتر لو بدهد.
هر روز صبح بعد از دکتر از خانه بیرون می رفتم. او به دنبال پسرش در به در کوچه و خیابان می شد و من به دنبال کار پیدا کردن از این شرکت به آن شرکت سر می زدم. شبها که خسته از راه می رسیدم و می دیدم دکتر دست از پا درازتر برگشته و خبری از کاوه ندارد، دلم به حال سارا می سوخت که به پسر لاابالی و بی مسئولیت او اعتماد کرده بود. مثل روز برایم روشن بود کاوه پشت سرش را هم نگاه نمی کند، اما در عجب بودم که دکتر مأیوس نمی شد. شکم سارا برجسته تر شده بود و کمتر جلوی دکتر آفتابی می شد، اما امید برگشتن کاوه را از دست نمی داد.
اواخر تابستان که دکتر چند روز در خانه ماند باور کردم امیدش را از دست داده است. عصر روزی سراغش رفتم و دیدم آلبوم عکسهای قدیمی را ورق می زند. همان طور که سرش پایین بود پرسید: «چرا نمی آی تو!»
آن روز حال و هوای غریبی داشت. دستش روی عکس پسرکی که شلوارک کوتاه پوشیده بود سر خورد و گفت: «اینجا شش سالش بود و از در و دیوار بالا می رفت... بچه شادی بود.» بعد آلبوم را بست و گفت: «داغ اولاد سخته دخترم. انتظار نداشتم جا خالی کنه و بره. بچه من باید معرفت رو از تو یاد می گرفت.»
دکتر دچار افسردگی شده بود و من نگران کودک بی هویتی بودم که هر روز بزرگ تر می شد.
صبح روزی که قرار مصاحبه با شرکتی داشتم به محض خارج شدن از اتاق چشمم به سارا افتاد که خانم سرلک زیر بغلش را گرفته بود و داشت از پله ها پایین می بردش. خانم سرلک نگاه عجیبی به من انداخت و گفت: «آن قدر این دست و اون دست کردین که دختره رفت تو ماه آخر. حالا کجا با عجله! نمی بینی حال خواهرت بده!»
سارا ناله می کرد و من از گوشه کنایه های خانم سرلک به تنگ آمده بودم. جلو رفتم، دست سارا را گرفتم و گفتم: «کجات درد می کنه؟»
خانم سرلک پوزخند زد و گفت: «چه خوش خیال!»
عصبی شدم: «می گی چی کار کنم. چه خاکی توی سرم بریزم که خیالت راحت بشه. خوبه که خودت هم توی این قضیه بی تقصیر نیستی!»
خانم سرلک فریاد زد: «به من چه مربوط. همین مونده گناه این بچه نامشروع رو گردن من بندازین. چشمت چهارتا می شد آن قدر از در نمی زدی بیرون و می نشستی مواظبت می کردی خواهرت بند رو آب نده.» بعد با عصبانیت از پله ها پایین رفت.
مبهوت حرفهای او بودم که در حیاط به هم خورد. رفتن خانم سرلک مشکلات را چند برابر کرد. سارا احتیاج به مراقبت داشت. دکتر در شرایط روحی نامناسبی به سر می برد و گفتن حقیقت به او زخمی به جراحتهایش اضافه می کرد و من یک سر و هزار سودا داشتم و نمی دانستم تکلیفم با بجه بدون پدری که به زودی پا به این دنیای بی رحم و شلوغ می گذاشت چیست! هنوز از خجالت آخرین باری که برای معاینه پیش دکتر زنان برده بودمش در نیامده بودم و غمم گرفته بود موقع زایمانش چطور قضیه را راست و ریس کنم.
پاییز آن سال سارا حسابی سنگین شده بود و من جرأت نمی کردم از خانه بیرون بروم. ماهی یک بار معاینه به هفته ای یک بار رسیده بود که روزی به اتاقش رفتم. رختخوابش خالی بود و روی آینه میز توالت با رژ لب نوشته بود: کاوه زنگ زد و گفت می ترسه برگرده خونه. می رم دنبالش برش می گردونم.
باور نمی کردم سارا تا آن حد بی فکر باشد و تنها راهی شده باشد. هر چه فکر کردم دستگیرم نشد دختری به سن او چطور شجاعت چنان کارهایی دارد.
صدای زنگ تلفن در راهرو پیچیده بود. به سمت تلفن دویدم و به امید آنکه سارا پشت خط است گوشی را برداشتم. صدای شیوا را که شنیدم وارفتم. «دلتنگم بی وفا، کجایی؟ پاک فراموشم کردی.»
چند بار نفس عمیق کشیدم و آب دهانم را قورت دادم. شیوا پرسید: «چرا حرف نمی زنی؟ مشکلی پیش اومده؟»
«همه چی خوبه. آب از آب تکون نخورده و زندگی به روم لبخند می زنه. چطور شد یاد من کردی؟»
«روتو برم! دست پیش گرفتی پس نیفتی.»
«راست می گی، هم پررو هستم و هم پوست کلفت.»
«انگار آمادگی حرف زدن نداری. از پیله ات که در اومدی به من زنگ بزن.»
گوشی را گذاشتم و بغضم ترکید. با آنکه سارا خیلی عذابم داده بود از رفتنش دلگیر بودم.
دو سه روز چشم انتظاری سختی را پشت سر گذاشتم. هر لحظه بی خبری از او هزار سال عذابم داد تا روزی که زنگ زد. آن قدر شاد و سرحال بود که حیفم آمد توی ذوقش بزنم. او شاد بود و من گریه می کردم. یکهو ساکت شد و گفت: «این بار هم منو ببخش تا ببینی از این به بعد چه دختر خوبی می شم. قول می دم بدون خبر قدم از قدم بر ندارم و بی اجازه تو آب نمی خورم. می دونم تو دلت صد تا فحش و بد و بیراه نثارم کردی، اما خودت بگو، اگه می گفتم می گذاشتی بیام دنبال کاوه؟»
«جون به لبم کردی سارا، حالا بگو کجا هستی؟»
«بندر عباسم. برگردم همه چی رو تعریف می کنم. دکتر چطوره؟»
«خراب... امشب برمی گردی؟»
«بلیت خریدیم. منو ببخش خواهر، فردا می بینمت.»
اولین بار بود که سارا عاقلانه حرف می زد. وقتی گوشی را گذاشتم با خودم گفتم: «چه زود بزرگ شدی سارا! هم سن و سالهای تو به فکر درس خوندن هستن و تو داری مادر می شی!»
به اتاق دکتر رفتم. میان رختخوابش غلت می زد. بالای سرش نشستم و گفتم: «کاوه پیدا شده، غم و غصه هاتون رو توی رختخواب جا بذارین و پاشین حاضر شین که هزارتا کار داریم. سه تا مسافر فردا می رسن.»
دکتر ناباورانه نگاهم کرد. خمیازه کشید و گفت: «شوخیت گرفته دختر! من و تو کسی رو نداریم. کدوم مسافر کدوم گمشده؟»
«تو رو خدا دکتر به خودتون بیاین، دارم از کاوه و سارا و تو راهی شون حرف می زنم.»
افسردگی شدید دکتر نگران کننده بود. امیدوار بودم با دیدن کاوه حافظه کوتاه مدتش برگردد.
شب از شوق برگشتن سارا و کاوه خوابم نمی برد. تا صبح در حال برنامه ریزی برای استقبال از آنها بودم. به حساب من تا عصر باید می رسیدند. دکتر متوجه جنب و جوش من و تغییر جو خانه نبود. ناهارش را که خورد به اتاقش رفت و راحت خوابید. من از فرصت استفاده کردم و به اتاق سارا رفتم. خرت و پرتهای به درد نخور را بیرون ریختم و همه جا را گرد گیری کردم. تا عصر زمان زود گذشت، اما غروب به بعد جانم به لبم رسید تا آخر شب شد. لحظه ها با حوصله و بی هیج شتابی پاورچین قدم برمی داشتند. چشمم به در حیاط خشک شد. تا نیمه شب طاقت آوردم، اما بعد از آنکه ناامید شدم به پلیس راه زنگ زدم. تلفن اشغال بود، مجبور شدم از صدوهیجده شماره شرکتهای اتوبوسرانی را گرفتم و بعد از کلی دردسر مسئول آنجا گفت: «بندرعباس؟ پناه برخدا شما هم مسافر داشتین؟»
گوشی از دستم افتاد و زانوهایم سست، ضربان نبضم کند و برای لحظه ای جسد سارا و کاوه پیش چشمم مجسم شد. هیاهوی عجیبی سر و مغزم را به حالت انفجار درآورد. بی کس و تنها، وحشت زده و بی قرار دور اتاق راه رفتم و ضجه زدم. تا چند لحظه فکرم کار نمی کرد. مثل بیماری که داروهای عوضی بلعیده باشد منگ و بی حس ارتباط با زمان را به کلی از دست دادم. بدون فکر لباس پوشیدم و از در بیرون زدم. کوچه های خلوت و تارک را تا رسیدن به خیابان اصلی دویدم. در تمام عمرم چنان ساعتی از خانه بیرون نیامده و بدون واهمه سوار اتومبیل ناشناسی نشده بودم!
ازدحام آدمها در مقابل شرکت اتوبوسرانی غوغا بپا کرده بود. راننده که متوچه حال خرابم شده بود پیاده شد و گفت: «شما بشین، من می رم جلو سروگوشی آب می دم و برمی گردم.»
طاقت نیاوردم. پشت سرراننده پیاده شدم و به سختی از میان جمعیت راه باز کردم. شخصی که در میان مردم ایستاده بود و به آنها دلداری می داد فریاد زد: «نشونی روی شیشه هست.»
به راننده گفتم: «تو رو خدا راه بیفتین بریم بیمارستان، هر چی بخواین بهتون می دم.»
«خواهر، من راننده تاکسی نیستم به خدا، دیدم تنهایی دلم نیومد سوارت نکنم.»
«خواهرم پا به ماهه، می ترسم بلایی سرش امده باشه.»
مرد برگشت و به صورتم خیره شد. گفت: «امشبم روی همه شبهایی که دیر خونه رفتم. تو رو به مولا گریه نکن! اون سر دنیام بخوای می برمت.»
صورتم را با دو دست پوشاندم. مرد زیر لب گفت: «مردت کجاست که نصفه شبی زدی بیرون! اگه بلایی سر آبجیت اومده باشه چی؟ با این دل نازکی که تو داری رو دستم نمونی!»
نزدیک صبح بود که به بیمارستان رسیدیم. راننده پیاده شد و گفت: «بشین دعا کن تا من برم و برگردم.» به در بیمارستان نرسیده بود که برگشت و گفت: «اسم خواهرت چیه؟»
«سارا سبحانی، همراهش کاوه آریان.»
طاقت نیاوردم و پیاده شدم. راننده جلوتر از من وارد بیمارستان شد. گیج و منگ وسط راهرو بودم که از پله ها بالا رفت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت: «هول نکن، خواهرت تو اتاق عمله.»
داشتم فکر می کردم یعنی ممکنه بار دیگر سارا رو صحیح و سالم ببینم که پشت در اتاق عمل رسیدم و به پنجره کوچک چند ضربه زدم، پرستار آبی پوش از دریچه سر بیرون آورد و گفت: «رنگش رو ببین... تو که یه قطره خون توی تنت نیست. اومدی خبر کی رو بگیری؟»
بریده بریده گفتم: «خواهرم سارا... حامله بود.»
صورت پرستار سرخ شد. «اون بچه که دهنش بوی شیر می داد خواهر توست؟ آخه اون بدبخت مادر مرده چه وقت مادر شدنش بود؟ برو یکی دیگه رو بفرست تا جوابش رو بدم.»
«کسی رو ندارم.»
«بچه سالمه... بنازم قدرت خدا رو که شیشه رو بغل سنگ سالم نگه داشته.»
پرستار به چپ و راست نگاه کرد دریچه را بست و من مثل شمعی که از حرارت ذوب شود روی زمین پهن شدم.
اخبار روزنامه ها پر از عکس کشته شدگان و مجروحان اتوبوس بندرعباس - تهران بود که با تریلی نفت کش تصادف کرده بود. گویا راننده مواد مخدر مصرف کرده بود.
عمه ها که پس از چند سال بی خبری و ترک رابطه با ما در بدترین شرایط فرصت خوبی برای خالی کردن عقده های درونیشان پیدا کرده بودند یک لحظه هم زبان به دهان نگرفتند. از زمانی که جسد سارا را برای شستشو به غسالخانه بردند نوحه سرایی کردند تا لحظه ای که تابوتش بر سر و دست مردان خانواده در فضا پرواز کرد.
سر خاک، عمه نازنین بالای سر و عمه نیره پایین پای او نشستند، تا قبر کن گور را آماده کند هزاران گله و شکایت و قصه پر سوز و گداز خانوادکی نقل شد. به محض آنکه جسم بی جان سارا به خاک سپرده شد هم هر دو غش کردند.
از آنجا که خدا نمی خواست در بدترین شرایط روحی بی کس و تنها
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)