تنها انگیزه ام برای رفتن به دانشگاه ملاقات با امید بود که ترجیح می دادم بدون واسطه انجام شود.وارد دانشگاه که شدم آن قدر کسل و پژمرده بودم که دل و دماغ حرف زدن با هیچ کسی را نداشتم. داشتم فکر می کردم چرا آدمهای درد کشیده و شکست خورده سر راهم سبز می شوند که با امید روبه رو شدم. بی اراده گفتم:« خوب شد دیدمتون. کاشکی از خدا یه چیز دیگه می خواستم.»امید لبخند زد و تا بناگوشش سرخ شد. نگاه عجیبی به چشمهایم کرد و پرسید:« می خواستین منو ببینین؟ خب، حالا که این طور شد اقرار می کنم منم دلم می خواست دری به تخته بخوره و دوباره همدیگه رو ببینیم.»جوابش را به حساب شوخ طبعی همیشگی اش گذاشتم و پرسیدم:« نمی دونم می تونم بهتون اعتماد کنم یا نه.»رنگش پرید و گفت:« قول می دم پشیمون نشین. خب، جریان چیه؟»« یه شماره تلفن دارم که می خوام زحمت بکشین درباره صاحبخونه اش تحقیق کنین، نمی دونم می شه یا نه.»انگار انتظار شنیدن چنان حرفی را نداشت، چون به تته پته افتاد. « یعنی انتظار دارین با دست خودم گور آرزوم رو بکنم. تازه داشتم امیدوار می شدم.»« آقای مهندس، قضیه اون طور که فکر می کنین نیست. خواهش می کنم تا دفه بعد که با هم حرف می زنیم هیچ فکر دیگه ای نکنین. موضوع زندگی یه جوون در میونه.»از نگاهش می شد فهمید قانع نشده ، اما همین که حرف زندگی یک جوان را زدم کمی آرام شد و پرسید:« من باید چی کار کنم؟»شماره را گفتم و گفت دستش نوشت. پرسید:« شماره خودتون رو هم می دین؟»«خیر، خودم باهاتون تماس می گیرم.»گیج و منگ نگاهم کرد و گفت:« قرار شده به من اعتماد کنین، باور کنین تا واجب نباشه مزاحمتون نمی شم.»« خیله خوب یادداشت کنین. شماره خودتون رو هم به من بدین.»« شما خیلی صادقین. خوشم اومد، آخرش یکی پیدا شد ما رو محرم بدونه.»با هم که خداحافظی کردیم خدا خدا می کردم کسی من و او را با هم ندیده باشد. برای رد گم کردن کلاس نرفتم و به خانه برگشتم. مادر نبود و سارا توی اتاقش بازی می کرد. تلفن مرتب زنگ می زد. گوشی را برداشتم. دکتر بود. « مامانت کجاست که گوشی رو بر نمی داره؟»« نمی دونم، من همین الان رسیدم. شاید خوابیده باشه.»« گوشی دستمه. برو تو اتاقش، زود باش دختر.»
نگرانی دکتر به من نیز منتقل شد. از راهرو که به سمت اتاق می رفتم بوی اُکالیپتوسی که از درز در بسته بیرون می زد به دماغم خورد. در را باز کردم و دیدم مادر پتو را روی سرش کشیده. آهسته گفت:« درو ببند. لرز کردم.»« گوشی رو بردارین، دکتر پشت خطه.»
مادر بلند شد نشست. داشت با تعجب نگاهم می کرد که در را بستم و به اتاقم برگشتم. سارا نق می زد گرسنمه و حوصله ام سر رفته. مجبور شدم لباس گرم تنش کردم و به نزدیک ترین پارک بردمش. هوا آن قدر سرد بود که نمی شد روی سطح فلزی سرسره دست گذاشت، اما سارا سرما و گرما سرش نمی شد. یک ساعتی یک لنگه پا مرا نگه داشت. وقتی دیدم دست بردار نیست زیر یک درخت کاج نشستم. از آن نقطه دنج می شد قسمت بازی بچه ها را دید. با آنکه پارک خلوت بود گاه گداری پچ پچ جوانان از لابلای درختان به هم چسبیده به گوش می رسید. به نظرم مواد مخدر خرید و فروش می کردند. چند جوان کم سن و سال از مقابلم رد شدند. یکی از آنان به چشمم آشنا آمد، اما هر چه فکر کردم یادم نیامد کجا دیده بودمش. هوا که تاریک شد سارا را به زور از تاب پایین آوردم و به خانه برگشتیم. رفتم آشپزخانه غذا گرم کردم و برگشتم دیدم وسط اتاق من خوابش برده. به اتاق سارا رفتم پتو بیاورم که چشمم به عکس دسته جمعی او و دکتر و مادرم و کاوه افتاد که روی میز کنار تختش بود. با خودم گفتم: آن قدر حواسم پرته که هیچی رو خوب نمی بینم، ای خدا... یعنی اون پسره که توی پارک دیدم کاوه بوده!آن شب تا سپیده صبح با خودم کلنجار رفتم و به خودم قبولاندم اگر ذره ای دلم به حال دکتر بسوزد و به سرنوشت کاوه اهمیت بدهم پنهان کردن هر حقیقتی در رابطه با او خیانت به خانواده خودم می باشد.خیابان آن قدر شلوغ بود که اگر تلفن همراهم ویبره نداشت و در جیب پالتوی کلفتم نمی لرزید صدای زنگش را نمی شنیدم. تا شماره را نگاه کردم رنگم پرید. دکمه سبز رنگ را فشار دادم.«سلام.»«هیچ معلوم هست کجایی؟»« تو خیابون... خیلی شلوغه.»«چرا با ماشین نرفتی؟»« حوصله رانندگی نداشتم. نمی دونین خیابونا چه خبره.»« هر چقدر هم شلوغ باشه به حساب من الان باید خونه باشی.»« نزدیک هستم... شما چیزی نمی خواین؟ روزنامه بخرم؟»« هیچی نمی خوام. سارا رو زودتر بیار خونه.»« چیزی شده؟ انگار ناراحتین.»« هیچی نشده. هوا داره تاریک می شه... دلم شور می زنه.»« نکنه امیر با شما...»«امیر شده جن و تو بسم الله؟ گیرم که به من زنگ زده باشه!»« آها، همونه که عصبانی هستین؟»« چرا جواب تلفنش رو ندادی؟ مگه قرار نبود اول حرفاش رو بشنوی بعد اعدامش کنی.»« پس با شما هم تماس گرفته! من هیچ حرفی با امیر ندارم.»« حالا دیگه منو واسطه کرده و نمی تونی روش رو زمین بندازی.»« خیلی کم آزارم داده، حالا شما رو به جونم انداخته. به خاطر امیر با من اوقات تلخی می کنین؟»« زود بیا خونه تا بقیه حرفامون رو با هم بزنیم. تا کی می خوای کینه توزی کنی؟»
« اگه قراره خدای نکرده بیاد اونجا من می رم جای دیگه و امشب خونه نمی آم.»« پس فرودگاه رفتنت چی بود؟ منو باش که فکر کردم از خر شیطون پایین اومد. سرمه، امیر مرد محترمیه. صد بار گفتم، باز تکرار می کنم، حتا حرف زدن با اون افتخاره! تو هم ادا در نیار برگرد خونه.»« شما یه جور نگاه می کنیدش و من یه جور دیگه. مقام و منزلتش بالا رفته قبول، اما دل من هرگز با اون صاف نمی شه. گمون نمی کردم شیوا قضیه فرودگاه رفتنم رو لو داده باشه.»« چی رو؟ مگه اون بدبخت چی کار کرده؟»« تا حالا سر من داد نکشیده بودین! یه کلمه گفتم می رم فرودگاه، هم به شما گفت و هم به امیر. الان که برم پیشش حسابش رو می رسم. شما هم لطف کنین اگه امیر زنگ زد بهش بگین جلوی چشمم آفتابی نشه.»« اون فقط می خواد ازت معذرت خواهی کنه، همین! پونزده ساله دنبال فرصت می گرده و حالا که دیده کمی نرم شدی فکر کرده موقعیت خوبی برای عذرخواهی پیدا کرده.»با بغض گفتم:« پشیمونم، نباید می رفتم فرودگاه که فکر نکنه بخشیدمش.»گلهای نرگس پلاسیده را در اولین سطل آشغال سر راهم پرت کردم و تغییر جهت دادم. نشانه های عشق و دلدادگی دوران نوجوانی هنوز هم در رگ و پی جانم زنده بود و بی تابی می کرد. در آن روز پر حادثه، ماشین زمان به سرعت به عقب برگشته و همه بدبختیهای چند سال گذشته را پیش چشمم به نمایش درآورده بود تا جذابیت نزدیک شدن به او گولم نزند و به یاد بیاورم کسی که معنی دوست داشتن را عاشقانه و بی ریا در قلب و روحم زنده کرد در سخت ترین شرایط رفت و تنهایم گذاشت.حسابی هوا تاریک شده بود. زیر درخت کهنسال، جوانک کم سن و سالی نشسته بود و چرت می زد. روی دستهای لاغر و نحیفش نقاط کبود زیادی دیده می شد که جای تزریق مواد مخدر بود. چشمهای بی فروغش برق عجیبی داشت که حتا در تاریکی هم دل هر انسان نوعدوستی را به درد می آورد. لرزش اندامش نشان می داد تعادل ندارد. با دیدن او یاد دغدغه اولین شبی افتادم که از دلواپسی معتاد بودن کاوه تا صبح خوابم نبرد و تصمیم گرفتم برای نجات او هر کاری از دستم بر بیاید انجام بدهم.فکر کنم تازه خوابم برده بود که زنگ تلفن از جا پراندم. هوا هنوز درست روشن نشده بود، کورمال گوشی را برداشتم و به گوشم چسباندم.«بفرمایین.»« سلام خانم سبحانی، امیدم، بد موقع که زنگ نزدم!»مثل برق گرفته ها از تخت پایین آمدم. « چی شده آقای مهندس؟»« انگار خواب بودین! ببخشین، فکر کردم دیر تماس بگیرم از خونه بیرون می رین.»« خیله خوب... حالا که بیدارم... بگین، حرفتون رو بزنین.»« تلفنی نمی شه. تو دانشگاه هم که شما راه دستتون نیست با هم حرف بزنیم، حاضر شین می آم دنبالتون. نشونی؟»« می آم پارک. ساعت نه همون جا که دفعه قبل همدیگه رو دیدیم.»دلشوره و اضطراب خواب را از سرم پراند. بلند شدم لباس پوشیدم و از در بیرون زدم. توی کوچه پرنده پر نمی زد. وسط کوچه بودم که صدای باز شدن در یکی از خانه ها را شنیدم و پشت بندش صدای احمدآقا به گوشم رسید.« باز که تو کوچه ویلونی! کجا این موقع آفتاب نزده!»بدون آنکه برگردم شروع به دویدن کردم و احمدآقا هم پشت سرم آمد.«از دست من یکی نمی تونی قِسِر در بری. آن قدر زجرت می دم که رَب و رُبتو یاد کنی نمک به حروم.»احمدآقا بند کیفم را گرفت و کشید. نفهمیدم چطور افتادم و صورتم روی آسفالت کشیده شد. تیزی آهن پاره ای که آنجا افتاده بود صورتم را زخمی کرد. مغزم کرخ شده بود و درد را حس نمی کردم. بلند شدم، کیفم را برداشتم و شروع به دویدن کردم. صدای احمدآقا تا سر کوچه می آمد.« مگه باباتو نبینم. یه کاری می کنم نتونی تو محل سرت رو بلند کنی.»زود تاکسی گیرم آمد. راننده قوطی دستمال کاغذی را از جلوی داشبورت برداشت و تعارفم کرد. «زمین خوردین؟»در آینه نگاه کردم. سمت راست صورتم خراشیده و گوشه لبم جر خورده بود. با دستمال کاغذی خونابه دور لبم را پاک کردم و گفتم:«دربست برو.»پارک سرد و خلوت تر ازهمیشه بود. تا از تاکسی پیاده شدم امید را دیدم. رنگ به رو نداشت. وقتی چشمش به صورتم افتاد دستپاچه شد و پرسید:« تصادف کردین؟»«من چیزیم نیست. شما بگین چی شده؟ حرف بزنین آقای مهندس.»هر دو روی نیمکت نشستیم. امید چشم از صورتم برنمی داشت. « بریم درمونگاه؟»« آقای مهندس من از دلشوره نفهمیدم چطوری از خونه بیرون زدم. بگین از آرمان چه خبر؟»« راستش جا خوردم این طوری دیدمتون.»« زمین خوردم... درد هم ندارم. حالا می گی چی شده.»« خیلی صبورین والله. هر کی جای شما بود...»وسط حرفش پریدم. « روده هام اومد تو گلوم.»« یه اطلاعاتی از صاحبخونه گیرم اومد. خونه اجاره ایه. توی ولنجک، یه کوچه سوت و کور و خلوت که فقط پنجشنبه جمعه ها به خاطر کمبود جا مردمی که می رن گوه ماشینهاشون رو اونجا پارک می کنن. یکی از رفقای هفت خط رو فرستادم بین در و همسایه پرس و جو کرد و به عنوان اینکه آرمان خواستگار خواهرشه تحقیق کنه که تَقش دراومد. یارو پاش لب گوره. زن و بچه اش اون ور آب ریالهای بی زبونش رو خرج می کنن و خودش هم دو سه شب درمیون خونه نمی آد. همسایه ها انگشت به دهن، چشماشون چهار تا شد که کدوم مادر مرده ای می خواد زن آرمان بشه!»دلم زیر و رو می شد. مهندس با زبان چرب و نرمش داشت داستان سرایی می کرد که طاقتم تمام شد و پرسیدم:« معلوم شد آرمان چه کاره است؟»« چه عرض کنم! هیچ کاره و همه کاره، خونه پاتوق یه مشت ارازل و اوباش معلوم الحاله. چند بار همسایه ها شکایت کردن. چند روزی بی سر و صدا شدن و آبا که از آسیاب افتاد دوباره همون آش و همون کاسه.»کنجکاوی مهندس بدجوری تحریک شده بود. پرسید:« قرار بود به من توضیح بدین.»« دلم شور کاوه رو می زنه.»« خب این کاوه کیه؟ چه نسبتی با شما داره؟»« پونزده شونزده سالشه، چیز دیگه ای هست که نگفته باشین؟»« ای، همچی... مواد مخدر، مشروبات الکلی غیر استاندارد که آدمو می کشه، دود و دم و قمار... بازم بگم!؟ شرم حضور می شه.»« ممنونم آقای مهندس، خدا عوضتون بده.»« همین که باعث شد با هم باشیم خیلی خوبه. امروز دانشگاه می رین؟»« یکی دو ساعت دیگه کلاس دارم.»« نمی خواین برین درمونگاه؟ فکر کنم گوشه لبتون بخیه بخواد. حیفه از فرم بیفته.»« خودش خوب می شه... شاید هم رفتم خونه و خودم پانسمانش کردم.»هر دو از پارک بیرون آمدیم. موقع خداحافظی مهندش گفت:« اجازه می دین بهتون زنگ بزنم؟»کارت ویزیتش را از جیب کتش بیرون آورد و گفت:« بندازینش ته کیفتون.» دو دستی کیفم را گرفته بودم و نمی دانستم چه واکنشی مناسب تر است. « باور کنین اگه چاره داشتم وقت شما رو نمی گرفتم. می دونم که شما آدم گرفتاری هستین.»« برای شما همیشه وقت دارم. خواهش می کنم دستم رو رد نکنین.»« اجازه بدین دوستیمون در همین حد بمونه.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)