فصل چهارده
نسیم شبانگاهی بدن نیمه عریان درختان را به هم می سایید. ستاره ها زیر مه رقیقی پنهان بودند و نجوای پرندگان در خاموشی طیبعت بی جان گردیده بود. به یاد یکی از شبهای بی ستاره افتادم که دور از چشم دیگران با امیر به نجوا نشسته بودیم. در اوهام و خیالات مسحور کننده لب حوض نشسته بودم. صدای پای شیوا میان نجوای جیرجیرکها به گوشم نرسید. کنارم آمد و نشست. پرسید:« هنوز بیداری؟»
از جا پریدم.« تویی شیوا! فکر کردم خوابیدی.»
« قصه این جیرجیرکها چیه که وقتی همه می خوابن سر و صدا می کنن؟»
« جیرجیرکها هم دنبال سکوت شب هستن.»
« آدمها هم توی تاریکی فکرشون به کار می افته. اگه مغز آدم زبون داشت چه واویلایی می شد.»
نگاهم به عمق تاریکی بود.« سفر به درون! و چه دنیای شگفت انگیزیه هیاهوی احساسات همیشه بیدار آدمها.»
« خیلی تحت فشاری... یه دکتر اعصاب بری بد نیست.»
« الان فقط به فکر دنیایی هستم که داره روی سرم خراب می شه.»
« فکر می کنی اگه امیر بود اوضاعت بهتر از این می شد؟»
جوابش را ندادم، چون هرگز به چنان چیزی فکر نکرده بودم، امیر تنها مایه دلخوشی من بود، اما هیچ کاری از دستش برنمی آمد که شرایط زندگی ام را عوض کند. پرسیدم:« با تو در تماسه؟»
« داشتم باور می کردم مرده و زنده اش برات فرقی نمی کنه.»
« فقط می خوام بدونم حالش خوبه یا نه. کار دیگه ای باهاش ندارم.»
« وقتی فهمید خونه فروخته شده، اوقاتش حسابی تلخ شد. گمونم اول آخرش باید برگردی خونه خودتون.»
« شیوا یادت باشه تو انتخابت خیلی دقت کن. اول همه جوانب زندگیش رو بسنج، بعد علاقه مند شو.»
« اینکه تو می گی بیشتر یه معامله است، یه معامله ناجوانمردانه با نفس.»
« خطر شکست روابط حساب شده که پیرو قوانین از پیش تعیین شده هستن خیلی کمه.»
« من تا حالا عاشق نشده ام، اما شنیدم که می گن عشق بی گدار به آب زدن و دریا دل بودنه.»
« می دونی شیوا، بهش حق می دم از این به بعد به فکر منافعش باشه، اما احمق نیستم که خیانتش رو نادیده بگیرم. ازدواج یا هر نوع رابطه احساسی امیر با دیگری برای پیمانی که با هم بستیم خیانت بزرگی محسوب می شه.»
کمی بعد هر دو به سمت اتاقهایمان می رفتیم که تلفن زنگ زد. شیوا گفت:« یعنی این موقع شب کیه؟»
« برو از اتاق مامانت گوشی رو بردار و با خیال راحت باهاش حرف بزن.»
به دلم برات شده بود امیر پشت خط است. با اینکه دلم پر می زد صدایش را بشنوم از ترس آنکه دلبستگی احمقانه ام مانع از عملکرد صحیح عقل ناقصم باشد جرات نکردم گوشی را بردارم. در هر دو اتاق باز بود. پچ پچ شیوا را می شنیدم. از تصور آنکه امیر از آن سوی دنیا به فکر من افتاده است هیجانزده بودم. وسوسه حرف زدن با او مثل دود غلیظی در ذهنم پیچیده و کلافه ام کرده بود. بلند شدم در را بستم و روی تخت دراز کشیدم. قلبم به شدت می تپید و دلم می خواست زمان سریع بگذرد تا بی تصمیصی آن لحظه ها به خاطرات پوسیده تبدیل و در چاه زمان مدفون شود. از آن همه جنب و جوش بیهوده ذهن و سردرگمی شبانه روزی کلافه بودم. به هر دلیلی حرف امیر پیش کشیده می شد تا چند روز به هم می ریختم و بی قرار می شدم. او درست شبیه روحی مستقل مرتب در جسمم شناور بود و ناخودآگاه به خلوت درونم پا می گذاشت.
از لای درز پرده کیپ تا کیپ کشیده شده نور خفیفی تو می زد. پس از ساعتهای طولانی غلت زدن یک ساعتی می شد که مثل مجسمه بی حرکت و ساکن به تشک چسبیده بودم. تنم خواب رفته بود. یک پهلو شدم و به ساعت روی میز تحریر نگاه کردم. برای اولین بار در زندگی نمازم قضا شده بود. تا بلند شدم نشستم شیوا از در اتاق تو آمد.« ساعت خودش را کشت... اومدم تو خفه اش کردم و هر چی تکونت دادم پا نشدی.»
« باید یه زور بیدارم می کردی. نخوندن این دو رکعت نماز از الان تا آخر شب بیچاره ام می کنه.»
« مست خواب بودی... قضاشو بخون، نون سنگک خشخاشی خریدم. چای هم کم مونده هفت جوش بشه.»
خنگ ترین آدمها هم از آن چهره برزخی می فهمیدند اتفاقی افتاده است. ترحم در نگاهش موج می زد.« پاشو بیا پایین صبحونه بخوریم، آه... نباید توی این قضیه دخالت می کردم، فقط همین رو می دونم که هر دو تاتون دیوونه هستین.»
« ارواح خاک مادرجون راستش رو بگو. تو هر چی بگی می پذیرم. تو رو خدا بگو چی گفت؟»
« فقط ناراحت توست، همین. آخرین جمله ای که گفت این بود که نمی تونم این همه صدمه رو که به روح سرمه زدم جبران کنم. تنها کاری که از دستم بر می آد اینه که بگم بره دنبال زندگی خودش و انگار نه انگار امیری توی این دنیا وجود داره... اسم مرجان را که آوردم فریاد زد: آره بهتره بهش بگی با این وضع ممکنه دست به هر کاری بزنم، چون از الان به بعد غلام زرخرید دایی قادرم. هنوز نه به داره و نه به باره همه جا دارن جار می زنن منو از بدبختی نجات دادن! امیر گفت: نمی خوام سرمه زجر بکشه. مرگ یکبار و شیون یکبار. بهش بگو امیر رو نفرین کن و برو دنبال زندگی خودت.»
سرم مثل چوب پنبه سبک شده بود. گیج و مات زده ولو شدم. شیوا جلو آمد، دست به گونه ام کشید و گفت:« چرا قسم دادی؟ می خواستی این اراجیف رو از زبون من بشنوی؟ به خدا امیر از ته دل حرف نمی زد. پسره زده به سرش. اگه فقط یه جو عقل توی سرت مونده باشه معنی حرفاش رو می فهمی. برای امیر هیچی تغییر نکرده، فقط شرایطش نامناسبه و نمی تونه برگرده ایران. مطمئنم به محض اینکه پاسپورت بگیره برمی گرده. طرز حرف زدنش نشون می داد راضی نیست یک لحظه خونه دایی قادر بمونه.»
اگر دو کلمه بیشتر حرف می زد از کوره در می رفتم. شیوا از حالت صورتم فهمید حالم خوش نیست. انگار قطع امید از امیر دیوار بلندی بین من و او ایجاد کرد. آهسته گفت:« معذرت می خوام، باور کن منم گیج شدم.» با صدای زنگ تلفن هر دو جا خوردیم. شیوا جواب داد و از طرز حرف زدنش فهمیدم باید به خانه برود. گوشی را گذاشت و گفت:« دلم نمی خواد برم، اما دستور از بالا صادر شده و مو لای درزش نمی ره، بابا بگه بیا یعنی با سر باید برگردم خونه.»
« یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟ از بابات خیلی دلخورم.»
واکنش شیوا حیرت انگیز بود. خیلی خونسرد پرسید:« درعمرت سرجمع پنج تا جمله با هم حرف زدین؟»
« اجازه بده علتش رو توضیح ندم. جوابش خیلی خصوصیه.»
« می تونم حدس بزنم. موضوع مربوط به رفتارش با امیر می شه. خب، می بینی که من همه چیز رو می تونم حدس بزنم. فقط یه خواهشی ازت دارم، گوشی تلفن رو بردار. من برسم خونه بهت زنگ می زنم.»
« منم یه خواهشی از تو دارم، زنگ بزن بهش بگو دیگه به اینجا یا هر جایی که هستم زنگ نزنه.»
بدین ترتیب رابطه من و امیر قطع شد.
شیوا که رفت من ماندم و دلشکستگی و تنهایی و یک دنیا غم و اندوه و عشق فنا شده ای که به سادگی فراموشم نمی شد. باور از دست دادن او سخت و دل بی قرار من چنان به آینده با او بودن امیدوار بود که به هیچ ترفندی تسلیم سرنوشت نمی شد.
هجوم افکار و احساست نگران کننده مغزم را به حالت انفجار انداخته بود و در آن کش و قوس سرکشی و دلدادگی عاشقانه، کم مانده بود از ته دل فریاد بکشم. تلفن که زنگ زد گوشی را برداشتم شیوا بود.
« سرمه، بی خود منتظر اختر خانم نباش که محاله برگرده تهران.»