«عمو یه خرس اندازه خودم خریده، رنگش سفیده،گفته همه خرسا رو برات می خرم. دیشبم برام کیک و بادکنک خرید.»
‏زیر چشمی به نیمرخ پدر نگاه کردم، پوست صورتش از شدت ناراحتی و فشار عصبی داشت می ترکید. تظاهر می کرد نسبت به حرفهای سارا بی تفاوت است، اما مشخص بود طاقت شنیدن آن حرفها و تحمل شادی سارا را ندارد.
‏خوش خدمتیهای دکتر آریان نه تنها برای پدر، بلکه برای من هم عجیب و شک برانگیز بود. انگار هیچ کار و زندگی دیگری نداشت جز رسیدگی به امور سارا!
‏با پدر قرار رفتن به رستوران داشتیم، اما وقتی جلوی در بزرگ قرمز رنگی توقف کرد پرسیدم: «اینجا کجاست؟»
‏لبخند زد و گفت: «پیشنهاد رویا بود که امشب توی خونه خودمون جشن بگیریم. خیلی وقته دلش می خواد شما دو تا رو از نزدیک ببینه.»
‏به تنها چیزی که فکر نمی کردم ملاقات با آن شوهر دزد مزاحم بود که زندگی همه ما را به هم ریخته بود! پدر بدون توجه به ناراحتی من در عقب را بازکرد و گفت: «سارا، بیا... بیا تو بغلم بابا.»
‏بدنم کرخت شده و میخکوب روی صندلی چسبیده بودم که در جلو را هم باز کرد. «معطل چی هستی؟ پیاده شو دیگه.»
‏از شدت ناراحتی نفسم تنگ شده بود. پدر حتا به اندازه یک گیاه هم برای من ارزش قائل نبود که نظرم را در رابطه با تصمیمی که گرفته بود بپرسد. گفتم: «من شرایط روحی مناسبی ندارم. خواهش می کنم بذارین برم خونه.»
‏«لوس نشو دختر. ناسلامتی واسه خودت مستقل شدی. همین که رفتی پیش مادرجون به همه ثابت شد که با مامانت مخالفی.»
‏«مخالفت با مامان دلیل بر موافقت با شما و کارهاتون نیست. شما من رو درک نمی کنین. دلم نمی خواد زن شما رو ببینم، از نظر من اون یه متجاوزه.»
«‏خجالت بکش و جلوی این بچه چرت و پرت نگو. یه نگاه به طبقه ‏دوم بنداز... داره نگاهمون می کنه.»
‏«خوبه که منم شما رو در مقابل عمل انجام شده قرار بدم؟ بازم به مامان که به من حق انتخاب داد!»
«معلومه که آقای دکتر از شلوغی خوشش نمی آد! چی بهتر از یه خونه مفت و مجانی و خلوت! دسپخت عالی و یه زن باتجربه و باسلیقه که از هر انگشتش یه هنر می ریزه.»
عصبانی بودم اما می ترسیدم خشمم را نشان بدهم. بهترین موقعیت برای خالی کردن عقده هایم بود. با احتیاط گفتم: «دارین از زنی تعریف می کنین که بعد از بیست سال طلاقش دادین!»
‏«دو مال کشمکش داشتیم. من نمی خواستم طلاقش بدم، خودش اصرار کرد.»
‏«توقع داشتین شما رو با این زن بی وجدان تقسیم کنه. منم بودم همین کار رو می کردم.»
‏سارا گیج شده بود. بغض کرد و کم مانده بود گریه کند، بعد خودش را به آغوشم پرت کرد. من مجبور شدم برخلاف میلم به خانه ای قدم بگذارم که دلم نمی خواست. همسر پدر بیش از آنچه تصور می کردم زیبا و خوش اندام بود. هم سن و سال من، اما کمی جا افتاده تر به نظر می رسید. پختگی رفتارش نشان می داد از آن هفت خط های روزگار است که چندین مار را بلعیده تا افعی شده.
‏زویا مثل دختربچه ای کم سن و سال با من رفتار کرد.کیف و روسری ام را گرفت، به جالباسی دم در آویزان کرد و گفت: «نادر، کفشای سمارا رو در بیار، مواظب باش چیزی از دهنش نریزه فرش لک بشه... آن وقت مجبوری عوضش کنی.»
‏پدر رنگ و رو پریده خم شد کفشهای سارا را درآورد و زیر چشمی به من نگاه کرد. انگار خودش هم تصور نمی کرد همسرش جلوی من چنان رفتاری بکند! در حالی که دلم برایش می سوخت شادی موذیانه ای از ته دلم سرک می کشید و دلم خنک شد. از پاگرد کوچک وارد راهرو بزرگ و از آنجا به اتاق پذیرایی درندشتی رسیدیم که در نهایت سلیقه مبله شده بود. پدر خشک و رسمی تر از همیشه رفتار می کرد. به سارا گفت: «دست به هیچی نزن و از جات تکون نخور.»
‏زویا بدون لبخند با نگاههای غیردوستانه از من و سارا پذیرایی کرد. در طول شب یک کلمه حرف اضافی با پدر نزد. یکی دو ساعت که گذشت سارا چرتش گرفت. زویا میز شام را از قبل چیده بود. سارا گیج خواب بود و به زور روی صندلی بند شده بود. من هم نتوانستم دستپخت گندش را تحمل کنم. با اولین لقمه حالم به هم خورد. به دستشویی رفتم و همه را بالا آوردم. زویا داشت میز را جمع می کرد که پدر پرسید: «بهتر شدی؟»
‏«خوب می شم. گاهی وقتا این طوری می شم و مادرجون چایی نبات برام می آره.»
‏زویا به آشپزخانه رفت. پدر گفت: «برو باهاش خداحافظی کن.»
«وظیفه صاحبخونه نیست که بدرقه بیاد! خوبه هم سن و سال خودمه و بحث کوچک تر و بزرگ تر هم مطرح نیست.»
‏زویا از پشت سرم گفت: «به سلامت.»
‏بدون آنکه برگردم خداحافظی کردم و از در بیرون آمدم. پدر عصبانی بود. از طرز رانندگی کردنش فهمیدم دلشوره برگشتن به خانه را دارد. مشخص بود رابطه اش با زن جدیدش چندان رو به راه نیست. از تصور اینکه برگردد به خانه و بینشان دعوا راه بیفتد دلشوره گرفتم. گرچه تا سرحد مرگ عصبانی بودم، اما به طرز جنون آمیزی پدرم را دوست داشتم. می دانستم او دنبال سراب خوشبختی ترک همه ما را کرده و به زودی می فهمد هوس زودگذرش ارزش به هم ریختن بیست سال زندگی و آوارگی ما را نداشته است.
آن شب به زور خوابم برد و رویایی زودگذر من و امیر را در کنار هم قرار داد. در عالم خواب و بیداری صدای اخترخانم را می ظنیدم، اما دلم نمی آمد چشم باز کنم و تنهایی ام را باور کنم. تنها آرزوی من ازدواج با امیر بودکه نمی دانستم چه موقع اتفاق خواهد افتاد.
‏به او گفته بودم اگر شب یلدا نیاید برای همیشه فراموشش خو اهم کرد. اما شب زنده داری غم انگیز و کلافه کننده اولین یلدا که بدون حضور او گذشت به من فهماند برای همیشه باید چشم به راه بمانم.