- مادرجون، با من کاری نداری؟ اجازه مرخصی می دی؟
‏سارا سبد سبزی خوردن را در سفره دمروکرد. وقتی آنها را جمع می کردم چشمم به امیر افتاد. غمگین تر از همه اوقات رنگ صورتش از ناراحتی کبود شده بود. نگاهم نمی کرد.
‏مادربزرگ گفت: ‏جوونی کجایی که یادت به خیر. ماکه از جو ونیمون هیچی نفهمیدیم، اما شماها قدر این روزارو بدونین و دلواپس هیچی نباشین. تا خدا نخواد برگ ا‏ز درخت نمی افته.
‏امیر کنار سفره نشست.گفت:مادرجون، سیبی که گفتی کجا می افته؟ کاشکی جاذبه ای وجود نداشت و سیبه رو هوا می موند. والله سرگردونی بهتر از توی هچل افتادنه.
‏مادر بزرگ هاج و واج نگاهش کرد و از من پرسید: ‏تو فهمیدی چی گفت سرمه؟
‏- منظورش اینه که من دارم تو هچل می افتم.
‏امیر زیر چشمی نگاهم کرد وگفت: خدا بهت چشم داده. اگه شرایط خواستگارت خوبه که مطمئنم دایی بی گدار به آب نمی زنه، همه چی رو بی خیال شو و به فکر منم نباش. یه خاکی توی سرم می ریزم.
‏بغضم نزدیک بود بترکد که بلند شدم از اتاق بیرون آمدم. پله ها را دو تا یکی بالا رفتم و وارد اتاق پدر شدم. در را از تو بستم و دمرو روی تخت ‏افتا دم. آن قل ر دلم پر بودکه با یک شبانه روزگریه کردن هم سبک نمی شدم. بوی موهای پدر در لابلای درز و پرهای بالشش پر بود، به یاد آن همه عشقی که به او داشتم غمم صد برابر شد.
‏کمی بعد امیر داشت در را ‏از جا می کند، بلند شدم نشستم و صورتم را ‏با آستین روپوشم خشک کردم، امیر فریاد زد: باز نکنی دررو می شکنم سرمه. بازکن، آن قدر سر به سر من نزار. امروز دیو ونه ام کردی به خدا. ارواح خاک آقاجون بازکن تا نزدم به سیم آخر .
‏بلند شدم در را باز کردم. تا چشمم به چشمهایش افتاد اشکم سرازیر شد وگفتم: دست از سرم بردار، بذار به حال خودم بمیرم. من این زندگی رو نمی خوام. به خدا اگه بابا مجبورم کنه خودم رو می کشم.
‏دستهایم راگرفت.
- آروم باش، آسمون به زمین نرسیده.
- مگه نگفتی همه چی تموم شده.
- ‏من کِی گفتم؟ غلط کردم، بابا مگه امیر مرده؟ من ساکت نمی شینم، می آم با مامانت صحبت می کنم، مامانم می گفت زن داییت مخالفه. تو که این بابا رو ندیدی، ازکجا می دونی آدم خوبی نیس؟
‏دستهایم را به زور از میان دو دستش بیرون کشیدم.
- اینم داستان جدیدته؟ تاکی باید امتحان پس بدم؟من کدوم حرف تورو باور کنم، دیو ونه ام کردی مرد.
‏مقابلم نشست.
- فقط تو نیستی که باید امتحان پس بدی. همه توی این دنیا در حال امتحان شدن هستیم، توکه از دل من خبر داری، اما در افتادن با بابات کار آسونی نیست. سبک سنگین کن ببین من ارزشش رو دارم در مقابل بابات وایسی یا بهتره از خیر این زندگی لنگ در هوا بگذری.
- تو فقط برای عذاب دادن من به دنیا اومدی. از روزی که پا توگذاشتی تو حریم خلوت من، تا حالا یک قطره آب خوش ازگلوم پایین نرفته. دورادور که می بینمت باید آه بکشم. نزدیکت هم هستم هزار جور حرف ضد و نقیض می شنوم.
- به خدا اشتباه می کنی. من صادقانه حرف می زنم. هنوز اخلاق سگی من دستت فنیومده. اگه دلم رو بشکنی، تا آخر عمر نمی تونم کمر راست کنم.
- تو چی، تو چرا دل منو می شکنی؟
‏- من با طناب عشق تو به این دنیا آویز ون هستم، اما... هنوز حرف دلت رو به من نزدی، امیر حق نداره احساس تورو نسبت به خودش بدونه؟ همه چی باید توی گرفت وگیرکلمه هاگیرکنه؟ من انگار دارم توی مه راه می رم. مشخص نمی بینمت، قلبت رو برام بشکاف، همون طور که من جلوی پات تیکه پاره اش کردم.
‏- با این حرفا یی که می زنی نمی تونم جلوی گریه ام رو بگیرم... من جز تو هیچکس رو نمی خوام.
- نشد، قرار بود به هم متعهد بشیم، درسته؟ تا حرف اصلی رو نزنی این اتفاق نمی افته. من هنوزم سردرگمم. بابا، چطوری بگم. این قشقرت به خاطر یه جمله راه افتاده، حرف دلتو بزن راحتم کن.
‏- اگه بابا بخواد به زور شوهرم بده گفتن این حرفا بی فایده است.
- من فقط یه سؤال کردم، یه جواب می خوام. نترس، باورکن هیچ اتفاقی نمی افته، از روزی که گفتم دوستت دارم تا حالا مرتب دارم بهت جواب پس می دم. امیر لایق حرفای قشنگ نیست؟ یادته یه روزی ازم پرسیدی ‏کجای زندکیتم؟ یه دقیقه نکشید جوا بت رو دادم، اما تو هی این دس اون دس می کنی!گفتن حرف دلت این قدر سخته؟
- یعنی تو هنوز نفهمیدی چقدر دوستت دارم! امیر، خجالت می کشم بگم که... تو همه زندگی منی. دل آدم دستمال نیست که هرلحظه جایی پرت بشه. تا آخر عمرم باهات می مونم
‏چشمهای او پر از اشک شد.کف اتاق دراز کشید وگفت: مرسی عزیز دلم. خدایا شکر.کمک کن قدر این همه خوشبختی رو بدونم.
‏از میان جیغ و داد سارا سرو صدای مادر بزرگ شنیده می شد که نگران غیبت من و امیر بود. به امیرکه آرام شده بود گفتم: مادرجون چه فکرا که نمی کنه. پاشو تا اون روش بالا نیومده بریم پایین. می دونی چند ساعته این بالا هستیم؟
- تو برو پایین، منم چند دقیقه دیگه می آم.
‏بلند شدم. موقع خروج از درگفت: تا آخر عمر با هم می مونیم، دیگه هیچی نمی تونه مارو از هم جد اکنه عزیز دلم.
‏امیر سرنخ کلاف ابراز عشق راکه تا آن روز شرم داشتم حتا به آن فکر کنم، در ذهنم بازکرد. عجیب بودکه آرام و راحت تر از همیشه احساسم را بیان کردم و با صدای آرامی گفتم: مطمئن باش دوستت دارم امیر.
‏ناگهان لای پلکهایش باز شد.
- سرمه، بیا پیشم.
‏با فاصله کنارش نشستم. لبخند عجیبی زد. - فکرکردی چی کارت دارم. خواستم بگم دارم روی پروژه مهمی کار می کنم.کاری می کنم که به وجودم افتخار کنی، فقط کمی به من مهلت بده.