بلند شدم نشستم.گیج خواب بودم. پرسیدم: “امیر رو بیدارکردین؟”
“نمی دونم کی رفت! طفلک صبحونه هم نخورد.”
‏مادر بزرگ که رفت دلم شور افتاد، اما جرات نکردم به خانه زنگ بزنم. بلند شدم أز پله ها پایین رفتم. یک فنجان چای برداشتم و به اتاق جلویی رفتم. روزم مثل مجلس ختم غم انگیز و آزاردهنده شروع شده بود. مادر بزرگ پرسید: “امروز نمی ری مدرسه؟”
“حالش رو ندارم مادرجون.”
‏با صدای زنگ تلفن تکان خوردم. مادر بزرگ لنگان لنگان به سمت آن رفت وگوشی را برداشت، دلم مثل سیر و سرکه می جو شید. به لبهای مادر بزرگ نگاه می کردم و منتظر خبر بدی از جانب پدر و مادرم بودم که گفت: ““تویی امیر؟ چی شده مادر؟”
‏از نیمرخ چهره مادر بزرگ عصبی به نظر می رسید. پوست چروک خورده اش کم کم مهتابی شد. انگار آب دهانش خشک شده بودکه لبهایش باز ماند و چشمهایش از تعجب در شت تر شد. دم به دم سرفه می کرد که پریدم گوشی را از دستش گرفتم.
‏”امیر خبری شده؟”
‏”تونستی بخوابی عزیز دلم؟”
“زنگ زدی همین رو بپرسی؟ راستش رو بگو چی شده، از خونه مون خبر داری؟”
“نه... حالا چرا صدات می لرزه. فکر کردی من مفتشم که راه بیفتم برم در خونه تون پدر و مادر تو بازپرسی کنم.”
‏مادر بزرگ کف اتاق نزدیک میز تلفن نشسته بود و در حالی که داشت دانه های تسبیح مرواریدش را یکی یکی پایین سر می داد با نگاهی تیز رفتارم را زیر نظر داشت.
‏امیر پرسید: “مادرجون کجا ست؟”
“کارش داری؟»
‏”خواستم ببینم اگه نزدیک تلفن نیست قربون صدقه ات برم. قربون انگشتای نرم و شفا بخشت.”
مادر بزرگ داشت بربر نگاهم می کرد. لابد هزار فکر ناجور به سرش زده بودکه می دید یک شبه رابطه من و امیر دوستانه شده. از نگاههای مشکوکش خجالت کشیدم.
‏امیر گفت: “روپوشت رو تن کن، وسائلت رو بردار برو مدرسه. توکه نباید پاسوز اشتباهات بزرگ ترهات بشی، درسای عقب مونده تو بخون، اشکالی داشتی هم از خودم بپرس.”
‏بدون اراده خندیدم.گفت:”گفتم که هیچی از من نمی دونی. واجب شد یه بار دیگه با هم مفصل حرف بزنیم. برای اطلاع جنا بعالی باید به عرض برسونم که بنده حقیر ریاضی و فیزیک درس می دم.”
‏در حالی که از تعجب دهانم بازمانده بودگوشی راگذاشت. امیر کنجکاوی مرا چنان تحریک کرد که همان لحظه تصمیم گرفتم همه چیز را دررابطه با زندگی مرموزش کشف کنم.
‏مادر بزرگ به چهره بهت زده ام خیره شده بود. زیر لب گفت: “بگو چی شده که گذاشتن بیای شب پیشی من بمونی! منو باش که فکرکردم نادررفته مسافرت که چند وقت پیداش نیست.”
‏مدرسه رفتن برخلاف گزشته ها باری اضافه بودکه بردوشم سنگینی می کرد. اگر امیر سفارش نمی کرد امکان نداشت آن روز به دبیرستان بروم. زنگ خورده بودکه رسیدم، اما هنوز دبیرمان واردکلاس نشده بود. بچه ها داشتند ازسرو کول هم بالا می رفتندکه درمیان شلوغی کلای چشم شیوا روی صورتم خشک شد. آهیته گفت:”باز که دیرکردی!»
‏”خونه مادرجون بودم. آن قدر باصفا ست که به زور ازش دل کندم و اومدم مدرسه.”
‏چشمهای قهوه ای رنگش ریز شد و باکلاس کنایه آمیزگفت: “امیرم که اونجا بود!”
“لابد می خوای بدونی چرا دیشب خونه مادرجون موندم... توکه از همه چی خبر داری، می دونی که میونه پدر و مادرم مدتها ست سثکرابه، چرا نمک به زخمم می پاشی!”
‏شیوا جلو آمد و بغلم کرد. بغضم تر کید. شیوا هم گریه کرد.
‏”سرمه، می خوام کمکت کنم. من آدم بی شعوری نیستم، بگو چی کار کنم که باورکنی دوستت دارم.”
“می ترسم از هم جدا بشن.”
“ اختلاف اونها که مال دیروز پریروز نیس. نکنه می خوای بگی نمی دونستی مدتها ممت با هم مشکل دارن؟!”
‏زنگ آخرکه خورد با عجله وسائلم را برداشتم و از مدرسه بیرون زدم. بیس از هرروز دیگر احتیاج به امیر داشتم.