(60)
سعی کردم قوایم را جمع کنم و بگویم اما خواهر فعلاً نمی خواد ظریفه چیزی بفهمد باشد برای بعد ، وقتی که خوب ، خوب شدم . عفت با فرود آوردن سر قبول کرد و برای سر کشی به غذا اتاق را ترک کرد .
صبح در کنار سفره ای که کنار بستر من گشوده شده بود تنها ظریفه را دیدم و پرسیدم پس خواهرم کو ؟ مغموم جواب داد : رفته شیر بگیره . لحنش موجب شد تا بپرسم اتفاقی افتاده چرا ناراحتی ؟ سر تکان داد و از پاسخ دادن امتناع کرد . گفتم : بگو تو که می دانی تا نفهمم دست بردار نیستم پس بگو چی شده ؟ آیا باز خواهرم اذیتت کرده ؟ به من نگاه کن و جواب بده ! به چهره ام نگاه کرد غمگین و افسرده گفت : قول می دهید به روی مادر نیاورید ؟ سر فرود آوردم و ظریفه گفت : دیشب موقع خواب وقتی شما خواب بودید مادر به من گفت که دیگر نباید شما را دایی خطاب کنم و باید به شما بگویم « علی آقا » من نمی دانم چه کرده ام که مادر از من رنجیده و دیگر نمی خواهد من شما را . . . گریه امانش نداد و از کنار سفره بلند شد و به حیاط پناه برد . خواسته عفت را درک می کردم اما نمی دانستم چگونه به ظریفه بفهمانم که حق با خواهرم می باشد و او دیگر نباید مرا دایی خطاب کند .
وقتی عفت از خرید باز گشت ظریفه به ناچار وارد اتاق شد خواهرم یکی از دو شیشه شیر را به دستش داد و گفت : گرمش کن . بار دیگر که ظریفه خارج شد به آرامی به عفت گفتم : خواهر قول دیشب را فراموش کردی ؟ به نشانه نه سر تکان داد و گفت : مگه چی شده ؟ گفتم : تو چرا به ظریفه گفتی که مرا دایی خطاب نکند . عفت تا آمد لب باز کند گفتم : دلیلش را من و تو می دانیم اما ظریفه بر داشت دیگری کرده بهتر است تا بهبودی کاملم و طرح قضیه ، من هم چنان برایش دایی باقی بمانم . او دختر زود رنجی است که تا علت را نفهمد برای خودش خیالبافی می کند و زجر می کشد . عفت گفت : قصدم این بود که ظریفه عادت کند که به تو بگوید علی آقا تا بعداً دچار مشکل نشود . گفتم : ولی ما با اینکار برای او مشکلی به وجود آورده ایم که باید به نوعی حلش کنیم ضمن آن که نباید چیزی بفهمد . عفت گفت : خودم خراب کردم خودم هم درستش می کنم نگران نباش . ظریفه با شیر داغ وارد شد و کنار سفره نشست . عفت با گفتن دستت درد نکنه دخترم . روی صلح و آشتی اش را به ظریفه نشان داد و به هنگام ریختن شیر در فنجان من گفت : علی جان می دونی دیشب به ظریفه چی گفتم ؟ خود را به تجاهل زدم و پرسیدم چی گفتی ؟ خندید و گفت : به ظریفه گفتم که تو را دایی صدا نکند . البته نمی دونم چرا این را گفتم شاید دیوانه شده بودم یا اینکه به او حسادت کردم چون به نظرم رسید که تو به ظریفه بیش از من علاقه داری . با صدا خندیدم و گفتم امان از خواهر حسود . عفت به سوی ظریفه چرخید و سر او را به طرف خود کشید و پیشانی اش را بوسید و پرسید : مادر را می بخشی ؟ به جای ظریفه من گفتم : اگر نبخشد به راستی از او می خواهم که دیگر مرا دایی خطابم نکند . عتاب طنز آلودم موجب خنده ظریفه شد و با گفتن دایی جان شیرتان سرد نشود ، نشان داد که مادر را بخشیده است . همان روز دوباره مهمان داشتیم ، این بار صمصام با خود مادر و سایه را نیز همراه کرده بود . از دیدن مادر آن چنان خوشحال شدم که بی اختیار اشک به دیده آوردم . او با خود مقداری آب متبرک زمزم آورده بود که می گفت : نوشیدن این آب داروی هر درد بی درمانی است . سایه داداش خطابم نمود و این خطاب که از روی خلوص بود بر دلم نشست . دعوت به نهار را به شرطی پذیرفتند که هر دو دختر آشپزی را به عهده بگیرند و مادران در اتاق گرم باقی بمانند . صمصام این بار فرصت یافت تا با هم به گفتگو بنشینیم و او بیشتر از خودش گفت و از نقشه ای که پس از بهبودی من قصد اجرایش را داشت . او می خواست ما هم به پیروی از منصور دفتر تبلیغاتی دایر کنیم و کار چاپ و چاپخونه را به آقا رسول و کسی دیگر که به کار چاپ وارد باشد واگذار کنیم . بودن من در کار چاپ دیگر عاقلانه نبود و می بایست این حرفه را کنار بگذارم . صمصام معتقد بود که با بودن آقا رسول و یک کارگر تازه و دلسوز و البته با سرکشی خودش کار خوب پیش خواهد رفت و من فقط می توانم در دفتر پذیرش کار های چاپی خود را مشغول کنم . صمصام آن چنان با حرارت از نقشه اش صحبت می کرد که فهمیدم جایی برای پرسش و یا فکر باقی نگذاشته ، تنها حرفی که زدم این بود اگر آقا رسول موافق است من هم حرفی ندارم و به این ترتیب غروب همان روز با آمدن آقا رسول و تأیید نقشه صمصام ، علی چاپچی ماشین چاپ را بوسید و کنار گذاشت .
با بارش اولین برف زمستانی مراقبتهای ویژه خواهر و ظریفه دو چندان شد . تمام درز ها و شکاف های پنجره که سوز و سرما را به داخل اتاق راه می دادند توسط چسب و کهنه پارچه مسدود گردید و در اتاق زندانی شدم . حالم به گونه ای بود که می توانستم راه بروم اما بنا بر توصیه خواهرم راهپیمایی فقط و فقط در طول و عرض اتاق انجام می گرفت و اگر به رأی او بود ترجیح می داد حمام کردنم هم در اتاق و زیر نظر او انجام بگیرد . اما صمصام هفته ای یک بار مجازم کرده بود که زیر نظر و مراقبت شدید خودش بتوانم برای حمام از خانه خارج شوم . این گونه مراقبت بیش از آن که مفید باشد روحیه ام را کسل می کرد و چون مرغی شده بودم که در حسرت آزادی روز را شب می کردم . صدای مرد برف پارو کن موجب می شد که به او حسادت کنم و با خود بگویم ای کاش به جای او بودم . ظریفه بیش از خواهرم متوجه دلتنگی ام شده بود اما او هم نمی دانست چطور می تواند سرگرمم کند . نزدیک غروب بود و من هم چنان در رختخواب خوابیده بودم عفت توی آشپزخانه بود و ظریفه توی پستو به گمانم دنبال چیزی می گشت چون صدای بهم خوردن چیز هایی به گوش می رسید . سعی کردم بخوابم اما دیگر خواب راحت به سراغم نمی آمد وقتی ظریفه پرده پستو را عقب زد و پا به اتاق گذاشت لبخند بر لب داشت و با دفتری که به سینه چسبانده بود کنار بسترم نشست و پرسید : دایی جان دوست داری برایت چیزی بخوانم ؟ پرسیدم : این چیز چیه ؟ صفحه اول را گشود و گفت : خودم نامش را هجویات گذاشته ام . گفتم : پس نوشته خود توست بخوان شاید خوابم ببرد . از حرفم رنجید و صورتش در هم رفت اما آن قدر با گذشت بود که رنجش خود را برای آرامش من فرو خورد و گفت : خدا نکند ! رنج و درد بیماری فراموشم شده بود چرا که ظریفه بدون آنکه بداند قوی ترین مسکن را به من خورانده بود ، خدا ، خدا می کردم که بتوانم از خلال نوشته هایش به دنیای درون او راه پیدا کنم و به احساسش واقف شوم . او نمی دانست که چشم فرو بستن من نه به علت بی خبر شدن از دنیاست بلکه می خواهم با تمام وجود گوش شوم و او را بشناسم . وقتی لب به خواندن گشود نفس آسوده ای کشیدم چرا که از تن صدایش در یافتم که راهی به اعماق قلب او یافته ام . ظریفه چنین آغاز کرد : من دختر غمگینی را می شناسم که در کنار خلیجی مأوا دارد . بی اختیا گفتم : شعر فروغ را جعل کردی و می خواهی به اسم خودت تمام کنی ؟ دیده ام باز بود دیدم که چند بار سر تکان داد و گفت : آیا الهام گرفتن از یک شعر جعل است ؟ متوجه شدم بی خود و بی جهت نطق ظریفه را کور کرده ام . به خود گفتم نمی شد دهنت را ببندی و ابراز فضل نکنی صبر می کردی تا آخرش را می خواند و بعد مچ گیری می کردی این بود که گفتم من اشتباه کردم ببخش ، بقیه اش را بخوان ! اما ظریفه منصرف شد و دفترش را بست و گفت : تمام نوشته هایم جعلی است و حوصله شما را سر می برد بگذارین برایتان مجله بخوانم . گفتم : نه ! مجله را خودم هم می توانم بخوانم دوست دارم تو نوشته ات را برایم بخوانی حالا شروع کنی یا نه ؟ دیدم ظریفه این بار از روی اکراه نه از میل صفحه را گشود و با آوایی سرد شروع به خواندن کرد . من دختر غمگینی را میشناسم که در کنار خلیجی مأوا دارد ، خلیجی که لباس آسمان را بر تن کرده و به زیبایی خود فخر می فروشد ، من آن دختر خلیجی را که هر صبح و شام در کنار اسکله می ایستد و چشم به آبهای نیلگون می دوزد می شناسم . نامش را گر چه نمی دانم ، اما از صورت و چشمان به انتظار دوخته اش او را می شناسم . چه فرق می کند که نامش چه باشد . عزیز باشد یا خوار و فراموش شده من او را با تمام اندوه نهانی اش می شناسم . وقتی خسته از انتظار چشم از اسکله میپوشد و در خود فرو رفته به راه می افتد سایه به سایه تعقیبش می کنم و تا کنار خانه بدرقه اش می کنم و خود باز می گردم . من حتی او را بهتر از خودش می شناسم . اگر چه او را هرگز هم گام پدر یا مادرش ندیده ام . اما نه ! او را هم گام مادر دیده ام ، زنی از تبار دیگر . اما چه فرق می کند مادر مادر است رو سینه پر مهر او سجده گاه پیشانی فرزند . من آن دو را در بازار به وقت خرید دیده ام اما مادر را در لحظات تنهایی دختر غمگین ندیده ام . نمی دانم او از چه رو تنها به خلیج دل بسته است . آیا چشم به راه مسافری است ؟ به گمانم باید چنین باشد چرا که با رسیدن هر اتوبوس آبی به اسکله رنگ چهره گلگون می کند و یا رسیدن هر لِنج چشم در میان مسافران می گرداند . شاید سفر کرده ای قلب او را با خود برده و او این گونه بی تاب در آرزوی در یافت قلب خویش انتظار می کشد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)