نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 66

موضوع: خلوت شبهای تنهایی | فهیمه رحیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (10)
    داشتم برای هر دویمان چای می ریختم که ضربه ای به در زده شد وقتی در را باز کردم ، آقا حبیب که کت نیمدارش را به جای چتر روی سر انداخته بود ، گفت : برگها راه ناودان را گرفته اند و باران رد نمی شه . گفتم : بفرما تو من بازش می کنم ، صمصام از جا بلند شد و گفت : من اینکارو می کنم و با داخل شدن آقا حبیب او از در خارج شد . آقا حبیب کت را از روی سرش بر داشت و کنار بسط چای نشست و گفت : آب بارون اگه رد نشه سقف اتاق رو خیس می کنه . خوب شد به موقع فهمیدم . استکان چای رو مقابل آقا حبیب گذاشتم و گفتم : فکرش رو نکن حالا که به خیر گذشت چای بفرمایین .

    باز کردن ناودان به نظرم طولانی شد بلند شدم تا ببینم چرا صمصام دیر کرده که دیدم نزدیک لب پشت بام رو به خرابه ایستاده و داره یکی یکی برگها رو از بالا به پایین پرواز می ده . در تبانی باران و باد ، صمصام موجودی شده بود سر تا پا خیس آب اما گویی ضربات باران و باد را حس نمی کرد حتی به هنگامی که به نام صدایش کردم تا آخرین برگ را رها نکرد ، به سویم توجه نکرد . فکر کردم بازی اش گرفته و دارد تفریح می کند اما وقتی به سوی اتاق آمد و ساییده شده بر من وارد اتاق شد ، کوچترین انبساط خاطری در چهره اش دیده نمی شد . اشتباه نکرده بودم که فکر کردم حضور من و آقا حبیب را فراموش کرده ، چرا که وقتی آقا حبیب با کلام خود که گفت : وای سر تا پایتان خیس آب است ، یکه های خورد و به خود آمد و با نشاندن لبخند کمرنگی حضور ما را درک کرد .
    پس از رفتن آقا حبیب روبرویش نشستم و پرسیدم : صمصام خوبی ؟ کتاب و جزوه هایش را بی حوصله روی هم گذاشت و گفت : فردا می ریم بیرون شهر . بعد بلند شد و کتری را بر داشت و استکان های کثیف چای را هم در دست دیگر گرفت و به هنگام خارج شدن از اتاق گفت : تو سینه ام چیزی در حال انفجاره که نمی دونم چیه .
    وقتی بالا آمد دیگر آن صمصامی که از اتاق خارج شده بود نبود . کتری را که زمین گذاشت مشغول خشک کردن استکان ها شد و گفت : طبابت کار خودش رو کرده و درد پای مولود خانم بهتر شده . به قول خودش از وقتی رژین گرفته و شبها شام نمی خوره ، حالش خیلی بهتره . به طرز تلفظ مولود خانم که رژیم را رژین می گفت خندیدم اما صحنه بازی با برگ خود او را فراموش نکرده بودم و با احتیاط پرسیدم : « صمصام » می شه بگی تو امروز چت بود ؟ اون از چاپخونه و مرکب ریختن ات تو ماشین که حواست نبود و مرکب ها لبریز شد ، این هم از ناودون خالی کردنت که مثل بچه ها ، برگ ها رو یکی یکی ول می کردی تو خرابه .و . . .
    صمصام پرسید : حوصله تو را سر بردم ؟ با قاطعیت گفتم : نه ! این چه حرفیه اما راستش کمی نگرانت هستم ، اگه چیزی هست بگو شاید بتونم کمکت کنم . گوشه اتاق نشست و زانو بغل کرد و گفت : دلم برای خونواده ام تنگ شده . مخصوصاً « سایه » خواهر کوچیکم که کمتر از « سحابه » زیر نفوذه . دوست دارم ببینمش ! خندیدم و گفتم این که ماتم گرفتن نداره خوب برو ببین . سر تکان داد و گفت : تو متوجه نیستی رفتن من به هر دلیل که باشه ، این طور استنباط می شه که اومدم . . . تو حرفش رفتم و گفتم : منت کشی ، اما من با نظرت مخالفم و فکر می کنم داری اشتباه می کنی . گفت : تو که اونها رو نمی شناسی . گفتم : ترو خوب می شناسم و می دونم تا زمانی که اون ها رو نبینی و خاطرت از سلامتی خانواده ات جمع نشه ، به کار خرابی ات ادامه می دی . پس تا یک تی پا بهت نزدن و بیرونت نکردن و کارت رو از دست ندادی ، زود تر بجنب . با لحن تمسخر آمیزی گفت : منو بیکار موندن ؟ فراموش کردی بابا جانم که تو بازار تاجره کمکم می کنه ؟ اینو به کسی بگو که تو هفت آسمون یک ستاره نداشته باشه !
    گفتم : فردا بعد از ظهر به یک بهانه برو خونتون و همگی را ببین و برگرد . وقتی تو دلت تنگ شده باشه ، وای به احوال مادرت . خنده زیر لبی کرد و هیچ نگفت .
    صبح صبحانه خورده نخورده ، بلند شد و گفت : حاضر شو بریم . متعجب پرسیدم من کجا بیام ؟ خودت برو ! نشان داد که حرفم اعصابش رو خرد کرده و حوصله شنیدن وراجی های مرا نداره . دستم رو کشید و گفت : بلند شو گفتم ! خونه نمی ریم هوس کردم از جهنم بزنم بیرون . انگار ، نه انگار که این جهنم او اتاق من هم هست و من بر خلاف عقیده اش اینجا را بهشت می بینم . به تمسخر گفتم : حالا دیگه این جا شد جهنم ؟ ! نگاه خیره ای به چهره ام انداخت بدون کلام پشت به من نمود و از میان دفاترش دفتری بر داشت و خواست از در اتاق خارج شود که گفتم : حالا چرا با این عجله من که نگفتم برای گردش نمی یام صبر کن تا لباس بپوشم . او بیرون در ایستاد و سر به آسمان بلند کرد و من هم تند و تند سفره را جمع کردم و لباس پوشیدم . طبق معمول ، ما تا پایمان به در حیاط رسید ، سر و کله مولود خانم هم پیدا شد و به سلام و علیک و صبح بخیر گفتن ما قناعت نکرد و رو به صمصام کرد و پرسید : به نظر شما من لاغر نشدم ؟ چیزی نمانده بود بقی بزنم زیر خنده اما خود را کنترل کردم و فهمیدم مخاطب مولود خانم آقا دکتر صمصام است نه من ! صمصام نگاهی گذرا به سر تا پای مولود خانم انداخت و با آوردن لبخندی بر لب گفت : چرا به نظرم ضعیف شده اید . اگر همین طور پیش بروید سلامتی کامل خود را به دست می آورید . مولود خانم با گفتن خدا خیرت بدهد جوون ، ما را بدرقه کرد . از در که خارج شدیم به شوخی گفتم : تو زنک را به کشتن می دهی ، نکنه خیال داری از او سوفیا لورن بسازی ؟ کنار خرابه ایستاد و نگاهش را تا انتهای خرابه کش داد و گفت : بیمار را تو به من معرفی کردی ! چند تا از بچه های کوچه ته خرابه داشتند تیله بازی می کردند و از سر و وضع گلی شان معلوم بود که چند ساعتی زود تر از ما بیدار شده اند . صمصام گفت : کاش اینجا یک درخت گردویی ، توتی ، چیزی بود که بچه ها رو مشغول می کرد . با قاطعیت گفتم : خاطرت آسوده ، که با وجود مولود خانم هیچ بچه ای حق نزدیک شدن به درخت را پیدا نمی کرد . مگه خبر نداری « زنک » گنج آبا و اجدادی توی این خرابه چال کرده ! صمصام به طرف سر کوچه به اه افتاد و زیر لبی گفت : تو هم دست کمی از او نداری ! از حرفش آرزده خاطر شدم و خواستم راهم را به طرف خانه کج کنم که فهمید و با لبخند آشکاری گفت : شوخی کردم قهر نکن ! وقتی در کنارش به راه افتادم بی اختیار گفتم : از خود راضی ! لبخند دیگری تحویلم داد که باعث شد آرزدگی ام را فراموش کنم و مثل بچه سر براهی به دنبالش حرکت کنم . جرأت نکردم که بپرسم مقصد کجاست و خیال دارد مرا با خود به کجا بکشاند . روز جمعه بود و تک و توکی مغازه باز بود . با دلخوری گفتم : انگاری خیابون ها شده قبرستون . حرفمو نفهمید و پرسید : چی گفتی ؟ سر تکان دادم به نشانه هیچی و سکوت کردم تا ببینم آخر این راه به کجا ختم می شه .
    * * *

  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/