- شمام دیگه بزرگ شدین واسه شمام خواستگارهای خوبی سراغ دارم که به نظرم مناسب میان. توران میان گریه گفت:
- میخواین از تنهایی دق کنم ؟ من طاقت دوری بچه ها رو ندارم.
سرگرد بی اعتنا به او به صورت بهت زده ی دخترها چشم دوخت و برای چند ثانیه سکوت اختیار کرد. فروغ زیر چشمی به پوران نگاه کرد به نظر او آرامتر از خودش بود . سرگرد گفت:
- به هر حال من از اون پدرهای قدیمی و کوته فکر نیستم پس می تونید یک کم فکر کنید و بعد خطاب به فریدون که آرام کز کرده بود ادامه داد:
- تو هم بعداً میری اروپا میخوام اونجا ادامه تحصیل بدی
فروغ به خودش جرات داد و پرسید
-اما پدرجون من میخوام درس بخونم
سرگرد به سردی گفت:
هر قدر خوندی کافیه تو بعداً وظایف مهمتری داری گمونم مادرت یادت نداده. بقیه که با تحیر به حاظر جوابی خواهرشون نگاه می کردند همچنان سکوت کردند و همین سبب شد سرگرد گفته های خودش را کامل و کافی ببیند. او که سایه خودش را درجمع سنگین می دید . در سکوت از جا بلند شد و بقیه هم به احترامش ایستادند و بچه های بزرگتر به شدت شوکه بودند. سرگرد به طرف توران برگشت و کوشید به چشمان اشکبارش نگاه نکند ولی وقتی به عقب برگشت تصویر تکان دهنده ای را در برابر چشمانش دید که بی گمان تا سالها در ذهنش باقی میماند . زنی جوان که کودکی خردسال به دامانش چسبیده بود و چند بچه ی قد و نیم قد پریشان و گیج در اطرافش. به امیر گفت:
- سعی کن مرد باشی یک مرد واقعی
گریه ی بی صدای توران به هق هقی بلند مبدل شد که ناخودآگاه اشک بچه های کوچکتر را هم سرازیر کرد ولی سرگرد در طول زندگی آموخته بود برود به دنبال دلش به سردی گفت:
- به چیزی احتیاج داشتین خبرم کنید
فریدون به طرفش دوید
- بابا
چنین حرکتی از یک نوجوان سیزده ساله دور از باور بود سرگرد دست راستش را روی شانه ی چپ فریدون گذاشت و در چشمانش خیره شد.........
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)