فصل 37


میترا و خواهرش در آپارتمان تنها بودند. یأس و ناامیدی وجود پر از کینه و عداوت میترا را می آزرد. فکر بود که همیشه کارهایش روی نظم و ترتیب جلو می رفت، اما در آن مدت هرچه می کرد چیزی جور در نمی آمد. سرخورده و غمگین به گوشه ای خیره شده بود. با خود اندیشید: حرف نیلوفر را گوش کرده و بی جهت طلاق گرفته. اگر کمی پافشاری می کرد ممکن بود پولی از مهندس محسنی می گرفت. با بی حوصلگی لباس پوشید. تصمیم داشت از خانه خارج شود تا شاید یکی از افراد قدیمی را ببیند.
اولین جایی که مد نظر میترا بود میدان ولیعصر بود که پاتوق همیشگی نوشین و شهلا بود. از هر که می توانست سراغ شهلا را گرفت. کمی دور زد. در قسمت شرقی میدان ایستاد. دختری کم سن و سال جلو آمد. همان طور که نگاهش می کرد گفت: «چی داری؟»
میترا نگاهش کرد و گفت: «هیچی دخترخانم.»
«اینجا جای منه... برو آن طرف بذار باد بیاد.»
میترا کمی کنار رفت. با لبخند به او گفت: «اینجا چی می فروشی؟»
دختر از حالت عادی خارج بود. با عصبانیت گفت: «فضولی به تو نیامده.»
«حالا چرا عصبانی هستی دختر خوب؟»
دختر نگاهش کرد و بی اعتنا روی خود را به طرف دیگر کرد. میترا سعی کرد به او بی توجه باشد، اما چشمانش بین مردم به دنبال شهلا و نوشین می گشت. تا اینکه دختری قد بلند با خوشرویی جلو آمد و سلام کرد. میترا بدون اینکه او را بشناسد سرش را تکان داد. دختر گفت: «شما خاله میترا نیستید؟»
میترا با خوشحالی گفت: «اوه چرا عزیزم.» و با تعجب گفت: «اما من تو را بجا نمی آورم؟»
دختر خندید و گفت: «من دوست نوشین و شهلا هستم.»
میترا با خوشحالی گفت: «الهی قربون تو برم که خدا تو را رساند.» سپس با نگرانی ادامه داد: «باور کن دارم از بی خبری دیوانه می شوم.»
«چرا خاله جان؟»
«از بی خبری... نمی دانم این دو تا کجا هستند و چه می کنند؟»
دختر با تأثر نگاهش کرد و آرام گفت: «شما خبر ندارید؟»
میترا با وحشت و تعجب گفت: «نه، مگر چیزی شده؟»
دختر آهی کشید و گفت: «بله، نوشین را همین جا توی جوب راستش کردند... فدای اعتیادش شد. شهلا هم آب شده رفته توی زمین... اما یکی از پسرها می گفت چند روز پیش توی یک ماشین گرانقیمت دیدش.»
میترا زد روی دستش و گفت: «الهی بمیرم برای نوشین.»
«بین بچه ها شایعه شده که نیلوفر زیرآب شهلا را زده.»
میترا در حالی که دست دختر را گرفته بود و به طرف خودش می آورد گفت: «اسمت چیه؟»
«خاله، من مهناز هستم... دوست جان جانی نوشین، یادت رفته؟»
میترا کمی به مغز خود فشار آورد و با دلخوری گفت: «پیری و هزار ایراد... اگر این طور باشد تو باید سیروس را هم بشناسی؟»
مهناز آهی کشید و با مکث گفت: «خاله، مثل اینکه تو از خیلیها بی خبر هستی!»
میترا آهی کشید و با گلایه گفت: «من که پاهام درد می کنه و بیرون نمی آم. اگر این پدر سوخته ها تلفن کنند من از اوضاع بیرون باخبر می شوم... اما اگر تلفن نکنند توی بی خبری می مانم.»
مهناز با همان حالت متأثر گفت: «من هم فهمیدم شما بی خبر هستید. والله... از سیروس خان هم بی خبر نیستم.»
مهناز از علاقه میترا به سیروس باخبر بود. آرام گفت: «خاله جان، تورا به خدا ناراحت نشید؟»
«مگر چه شده؟»
مهناز با کمی تأخیر گفت: «راستش... سیروس هم تصادف کرده و مرده.»
مهناز جیغی کوتاه کشید و مات و متحیر با چشمانی از حدقه درآمده به مهناز نگاه کرد. ساکت بود. دختر ترسیده بود. با دلجویی گفت: «خاله، تورا به خدا به خودت مسلط باش.»
میترا آرام گفت: «نه... سیروس نباید می مرد... نه.»
پاهای میترا سست شد و روی زمین نشست. دختر اولی که دوست مهناز بود و با میترا جر و بحث کرده بود جلو آمد و گفت: «مهناز، این زنیکه چه مرگش شده؟ بیا بریم، الان پلیس سر می رسد و همه مارا می گیرد.»
مهناز گفت: «دوست نوشین است، حالش بد شده.»
«هر خری هست باشه... بیا بریم.»
میترا گاهی به مهناز و گاهی هم به دختر و زمانی به جمعیت که دورش جمع شده بودند خیره شد، اما مهناز و دوستش بین جمعیت گم شدند. کمی بعد دو مأمور پلیس سر رسیدند و جمعیت را از اطراف میترا متفرق نمودند. یکی از آن دو گفت: «خانم چی شده؟ جیبت را زدند؟»
میترا فقط نگاهش کرد. حرفی نزد. کسی گفت: «اگر قلبت گرفته آمبولانس خبر کنیم.»
دو زن جلو آمدند و دست میترا را گرفتند و او را از جا بلند کردند. چند بار آه کشید. آرام گفت: «حالم بد شده بود، اما حالا بهتر شدم.»
بدون آنکه حرفی بزند یا به دو مأمور توجه کند راه افتاد. به طرف کریم خان رفت و با تاکسی خود را به خانه رساند.
خواهرش بی توجه به ورود میترا جلوی آیینه دستشویی ایستاده بود و آواز گل سنگم را زیر لب زمزمه می کرد. گاهی مکث می کرد و می خندید. صدای خنده اش در فضای آپارتمان می پیچید. میترا در را بست و بدون توجه به او به اتاقش رفت، چون بی حوصله بود دوباره به هال برگشت. خواهرش از دستشویی خارج شد. وقتی او را دید یکه خورد و ترسید، چون انتظار میترا را نداشت. با وحشت دستش را روی قلبش گذاشته بود. گفت: «الهی خدا لعنتت کند، ترسیدم، کی برگشتی؟»
میترا حوصله بحث نداشت. حرفی نزد و روی مبل نشست. خواهرش مقابلش نشست و به صورت او زل زد. میترا سعی کرد به طرف دیگری نگاه کند. عاقبت پرسید: «آدم ندیدی این طور به من زل زدی؟»
«من تو را نگاه نمی کنم، خیالاتی شدی.»
میترا آرام گفت: «دیگه بدبخت شدیم خواهر.»
دختر خندید و گفت: «ما کی خوشبخت بودیم که حالا بدبخت شده باشیم.»
میترا در حالی که به گوشه ای خیره شده بود گفت: «سیروس مرده... نوشین هم مرده... شهلا هم گم و گور شده... من ماندم با خواهری خل و چل... نیلوفر هم نمی دانم کدام قبرستانی است.»
خواهرش خنده بلندی کرد. میترا با تعجب نگاهش می کرد. دختر مرتب می گفت: «نوشین و سیروس مردند، چه خوب شد که مردند.»
میترا با عصبانیت گفت: «دیوانه، مردن هم خنده داره؟»
«بهتر شد که مردند، چون هرچه پول داشتی می دادی به آنها.»
میترا ساکت به او نگاه کرد. گفت: «بدبخت پراید را هم بردن.»
دختر خندید و گفت: «نه اینکه مال بابات بود که ناراحت شدی. حالا برده که برده. لابد می خواد اون دنیا رانندگی کنه تا وقتی که تو را توی قبر کردند تا جهنم سوارت کند ببرد که خسته نشی.»
میترا نگاهش کرد و خندید. گفت: «تو که دیوانه ای... منو نگاه کن که برای یک دیوانه قصه تعریف می کنم.»
دختر عصبانی شد و گفت: «دیوانه خودت هستی. من از همه شما عاقل ترم.»
میترا خنده چندش آوری کرد. حرفی نزد و به طرف دفتر تلفن رفت. در مقابل شماره ای مکث کرد. آن را گرفت و خیلی با احتیاط گفت: «ببخشید خانم، می خواستم با مهرداد صحبت کنم.»
زنی گفت: «ما چنین کسی نداریم.»
«ببخشید خانم، مگر آنجا منزل مهرداد نیست؟»
زن با عصبانیت گوشی را قطع کرد. میترا کمی تعجب کرد. دوباره شماره او را گرفت. سعی می کرد خونسرد باشد. آرام گفت: «خانم قطع نکنید. من میترا هستم، از دوستان مهرداد و سیروس خان. شاید کمکتان کنم. فقط قطع نکنید تا ببینم چی شده.»
«من نه سیروس خان را می شناسم و نه آقا مهرداد را.»
همان طور که گوشی در دست میترا بود ارتباط قطع شد. میترا دوباره شماره زن را گرفت. با تهدید و خشونت گفت: «من نشونی شما را دارم. اگر این بار قطع کنید می آیم در خانه تان.»
زن از همه جا بی خبر گفت: «داری مزاحم می شی... من که جوابت را دادم.»
«ادب حکم می کند که پاسخ آدم را درست بدهی، نه اینکه قطع کنی.»
«من که جوابت را دادم، حالا چه مرگت است؟»
میترا با خونسردی گفت: «حالا بگو مهرداد کجاست؟ سیروس چه شده؟»
زن مکث کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت: «هزار تا مثل تو پدرم را درآوردند... خانم، سیروس مرده... مهرداد هم فراری است... حالا خیالت راحت شد؟ تو را به خدا دست از سرم بردار.»
میترا با تعجب گفت: «برای چه؟ بگو شاید کاری از دست من بربیاد.»
«قتل خانم، قتل.»
«کی را کشته؟»
«من که نمی دانم، ولی اگر بگیرنش به جرم قتل سه نفر اعدامش می کنند.»
میترا دیگر حرفی نزد و گوشی را سر جایش گذاشت. بیشتر تو هم رفت. زیر لب گفت: «چه خبر شده؟ یکی مرده، یکی مردار شده، یکی هم مثل نیلوفر خبر مرگش کمیاب شده.»
میترا جستجوی خود را بابت پیدا کردن نیلوفر آغاز کرد. ابتدا به مغازه او رفت. در آنجا بسته بود. همسایه ها هم اطلاع دقیقی نداشتند. با سماجت توانست از یکی از عتیقه فروشیهای خیابان منوچهری نشونی خانه او را بگیرد. همان موقع خود را به خانه نیلوفر رساند. دنبال زنگ گشت، ولی دکمه ای ندید. به اطراف خیره شد. متوجه شد دو مرد به طرفش می آیند. ترسید. دوباره به دنبال زنگ در گشت. آن دو مرد به او رسیدند. یکی گفت: «خانم دنبال کسی هستید؟»
میترا رویش را برگرداند. گرچه ترسیده بود، ولی با پررویی گفت: «بله، چطور مگر؟»
«شما با کی کار دارید؟»