می رفت انگاراز روی ریتم خاصی قدم بر می دارد شاید فرشتگان اورا راهنمای و مشایعت میکردند. لحظه ی با شکوهی بود .مریم با اشتیاق پری را نگاه میکرد. چنددختر کوچک دنباله لباس عروس را که با گلهای بنفشه تزیین شده بود با دست حمل میکردند. گویا همان فرشتگان در فضای اتاق عطر بنفشه عمو را پراکنده میکردند.همه جاپراز نور و عطر اگین بود.زیر پای عروس راباگلهای بنفشه گلباران کرده بودند. زنان زیادی از طایفه ابو حمزه در این جشن شرکت داشتند. عطر گلهای کوههای عربستان رابرای عطر فشانی به پای عروس ریخته بودند.همه جا غرق نشاط و شادی بود.عاقد بادیدن عروس زیبا ناباورانه به او چشم دوخته بود از جابرخاست و به خود گفت:این یک زن معمولی نیست فرشته ای است که از اسمان به زمین امده.وبااحترام کناررفت.پری انگار روی زمین راه نمیرفت .شقایق هم اورا همراهیمیکرد و دست اورا در دست داشت. مریم پری راباکمک مهسا سرسفره عقد نشاند. دخترها فوری دامن عروس را مرتب کردند. پری سرش پایین بود مادرش قران را به دستش داد . ایینه جلوی او قرار داشت لبخند بسیار ملیحی ازدرون قلبش به لبهایش انتقال می یافت.از صورت پری شادی به دلهای مهمانان راه یافته بود کسی نبود که از زیبایی عروس در ان لباس رویایی حیرت نکندوبه خالق یکتادرخلق چنین مخلوقی احسن نگفته باشد. محسنی باحیرت به پری و زیبایی او نگاه میکرد.همه محو تماشای این فرشته اسمانی بودند.صادق می خندید و بدون اینکه به او حرفی بزنند خودش کنار پری نشست. انگار او هم نمی خواست چشم از پری بردارد. پری در اسمانها سیر میکرد. لحظه باشکوهی بود.عاقد بااجازه محسنی و داود و پدر صادق صیغه عقد را جاری کرد.کلامش با بوی عطر بنفشه های سفید جویبار های مازندرانن و گلهای کوههای عربستان در هم امیخت و ارام در دلها جا میگرفت. دو خواهر پری چون فرشته اسمانی بالای سراو مرتب گلهای بنفشه به فضا میپاشیدند.کسی نبود بپرسد این همه گل تر و تازه رااز کجا می اورند. عاقد بار اول صیغه راخواند پری جواب نداد.پریسا گفت :عروس رفته گل بنفشه بچینه.عاقد دوباره صیغه را خواند.پرنیان گفت:عروی هنوز گل بنفشه سفید میچیند. عاقد بار سوم صیغه را خواند و منتظر شد.پری سرش را بالا اورد.اول محسنی بعد داود را نگاه کرد همانطور دستش رادر میان دسته گل بنفشه سفید و نرگس صحرایی میفشرد گفت بااجازه بزرگترها بله.هلهله شادی ونقل ونبات با گلهای بنفشه سفید برسر این فرشته کوچک اسمانی ریخته شد عاقد گفت مبارک باشد. حلقه ازدواج راابتدا صادق درانگشتان باریک پری کرد. پری هم با شور و نشاط حلقه رادر انگشتان او کرد و به هم نقل و شیرینی تعارف کردند دخترهای کوچک با صدای دلنشینی اواز خواندند و به رقص و پایکوبی پرداختند. محسنی هردو را بوسید و به ان دو هدیه داد و مادر پری گردنبندیزمرد به پری دادوانگشتری از یاقوت به صادق. دوخواهرش هرکدام سینه ریزی اززمرد و دستبندی به پری دادند و به صادق ساعت طلا و انگشتر برلیان دادند.هردوصادق رابوشیدند.مریم و پدرش و دیگران مانده بودند بااین بذل و بخشش خانواده پری چه باید بکنند تالیاقت عروس راداشته باشد.پری سرش رابلند کرد و مریم را بوسید و او به هریک یک سکه داد. هدیه های عروس و داماد را جمع میکرد. عروس و داماد مقابل مهمانان دور زدند.صادق در حالی که دست در دست پری داشت با مهمانها خوش و بش میکرد. وقتی پری پدربزرگ را بوسید انگار پدری سالها منتظر دراغوش کشیدن فرزندش بود پری چنان او را می بویید که همه متوجه شدند.هردو مدتی در اغوش هم گریه کردند و بدون اینکه حرفی بزند به هم فهماندند چقدر یک دیگر را دوست دارند پری دست دور کمرپدربزرگ انداخت وباهم از جلوی مهمانان گذشتند. جلوی مادرش ایستادو اورا بوسید. مهمانان مرتب دست میزدند و اواز میخواندند وبااوازشان عروسی را دلنشین میکردند.در همان موقع شعبان به داخل امد .زنی جوان و زیبا با لباسی فاخر همراه او بود که دست دو دختر کوچک راگرفته بود. زن به همه سلام کردو مستقیم به حضور داود رفت. پری به خوشحالی جلو رفت و گفت :عمه خانم خیلی خوش امدید.-ببخشید کمی دیر رسیدم پری جان. پری گفت:عمه یک کمی نبود خیلی بود. عمه در میان مریم وپری نشست و جعبه کوچکی دراورد و گفت:قابل شمارا ندارد.شقایق خندید وان راازدست عمه گرفت. گفت:چری جان چقدر زیبا است .شقایق همانطور که میخندید با صدای بلند گفت به به عجب گردنبندی...بااین میشود شهرتهران را خرید خوش به حال این پسرعموی خوشبخت.پری جان مثل اینکهطلا و جواهرات برایتان پول خرد است! صدق گفت :قابل ندارد. شقایق گفت:راست می گی صادق جان؟-بعدها که شوهر کردی قول میدم بهت کادو بدم...البته اگه پنجاه سال دیگر پشیمان نشده باشم . همه خندیدند .شقایق گفت: تاان موقع خودم میخرم. شعبان وارد شد و مقابل پری ایستاد.پری نگاهش کرد و لبخندی برلب راند و باسربه او علامت داد به داود نگاه کردو او هم علامت داد شعبان خارج شد کمی بعد مردی با جذبه و قدی بلند بالباسی اراسته وارد شد .داود جلو رفت واورادراغوش گرفت به طرف محسنی رفت گفت :اقای مهندس مهمان داریم...ازراه دور امده اند.یک نفربااوبود که چمدانی را باخود حمل میکرد که ظاهرا سنگین بود و همان جاجلوی دراتاق ایستاده بود داود گفت:ابوحمزه تبریک میگوید و می خواهد هدیه خود را بدهد. صادق تا اسم اوراشنید جلو رفت و ازودعوت کردندتا بماند. امااوتعظیم کرد وچمدان راگذاشت و خارج شد. محسنی همینور با عجله جلو امد و گفت:صادق این بنده خدا مسافر بود چمدانش را جا گذاشت؟پری گفت:پدربزرگ، چمدان را برای عقد ما هدیه اورده. بنده خدا لباس اورده؟شعبان امدو دستور انتقال چمدان را به اتاق داد. دوباره جمع با رقص دو دختر خردسال عمه پری شاد شدند . دختران دیگری به جمع انان پیوستند. صادق ازلحظه ها و فرصتها استفاده میکرد و باپری گرم میگرفت.پری خجالت میکشید جلوی خانوده خود و شوهرش زیاد با صادق تنها باشد .کم کم جشن به انتها رسید . غیراز مهمانان خودی بقیه رفته بودند داود با پسرانش هم رفتند. مهمانان طایفه که در جشن شرکت داشتند همراه نگهبانان به ولایت خود برگشتند تاازاین جشن با شکوه برای دوستان خود بگویند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)