"در عوض تفریح می کنی..شاید چنین موقعیتی بعد دست ندهد.."
صادق لبخند زد و لحظه ای بعد نگاهش کرد..گفت:خدا پدرت را بیامرزد..مثل این که به کره مریخ می رویم..این جاده را که می بینی از نوزادی تا حالا هزار بار رفتم و امدم..سنگ های داخل رودخانه را هم می شناسم..حالا به من بگو چند تاست فوری جواب می دهم..
پری خندید و گفت:حالا بگو چند عدد است؟
صادق هم خندید و گفت:جریان چیه؟همه تو را دوست دارند..فقط من هنوز در تردید هستم..چه خاکی بر سرم بکنم..
"کمی به من اطمینان کنی همه چی درست می شود"
"حالا اندیم اطمینان هم کردیم.چی درست می شود؟"
پری ساکت شد و حرفی نزد..صادق گفت:حرف خودت را هم جواب نمی دهی؟لابد خودت هم نمی دانی به چی باید اطمینان کنم؟
پری سرش را پایین انداخت و اهی کشید..گفت:صبر داشته باش اقای صادق خان..
صادق با التماس گفت:پری خانم پری عزیز انچه را توی مغزت بزرگ کردی..من بر عکس سعی می کنم فراموش کنم..دیگر این مسئله را به میان نکش..
پری نگاهش کرد و با ناراحتی گفت:شما مطمئن باش من خیلی خوددار تر از این هستم که خودم را زیر دست و پای شما بیاندازم..این را هم بدان اگر حرفی می زنم می دانم چی می گم...در ضمن اگر بخواهی این طور رفتار کنی از همین جا بر می گردم منزل..
صادق از لحن او یکه خورد..سرعت ماشین را کم کرد و گوشه جاده ایستاد..ارام گفت:بخدا من منظوری نداشتم که شما این طور ناراحت شوید..گفتم ان مسئله فراموش شود خدای نخواسته قصد
توهین یا کوچک کردن شما را نداشتم...اگر حرف من شما را ناراحت کرد ..ببخشید..معذرت می خواهم...
"بهتر است درباره این مسئله دیگر حرفی نزنیم"
صادق باز هم اصرار کرد و گفت:تو را به خدا ناراحت که نشدی؟
پری بدون این ک بخندد یا واکنشی نشان دهد فقط نگاهش کرد.چشمان زیبا و پر فروغش را به او دوخت و اهی کشید..ارام گفت:"بهتر نیست راه برویم؟"
صادق ماشین را به حرکت در اورد .پری گفت:هر وقت چای خواستی بفرمایید برایتان بریزم .اگر هم گرسنه ات شد برایت همین جا چیزی درست کنم..
"اگر شما هم گرسنه هستید هر جا دلت خواست بگو تا بزنم کنار..ان طوری بهتر می توانم غذا بخورم..
"من گرسنه نیستم"
"من هم گرسنه نیستم"
دوباره سکوت بینشان بر قرار شد تا این که صادق گفت:پری خانماگر باز قاطی نمی کنی سوالی بپرسم.
پری جوابش را نداد..صادق لحظه ای سکوت کرد و دوباره پرسید :
"هنوز از من دلخوری؟"
دختر باز هم پاسخی نداد .صادق اهی کشید و گفت:خدا یک ذره به ما عقل بدهد که بی موقع حرف نزنیم..
پری خندید و گفت:چرا اینقدر حرف می زنی.بهتر است رانندگی کنی...
"حالا بپرسم؟"
"نه"
"برای چه؟"
"تا به من اطمینان نکنی سوالهایت را پاسخ نمی دهم..
"فقط همین؟"
پری با قهر گفت:بله فقط همین..
"باشد من به شما اطمینان می کنم..
"سوالت را بپرس"
صادق اهی کشید و با کمی مکث گفت:خدا پدرت را بیامرزد اصلا یادم رفت چی می خواستم بپرسم..اها..یادم امد..سوالم این بود..تو با همه ی این قدرت و اگاهی که داری چطور از پس این زنیکه بد دهن بر نیامدی؟
پری خیلی سریع پاسخ داد:او صاحب دارد..صاحبش هم اقای من است..چطور می توانم بدون اجازه او کاری کنم؟
"پس اینجا تو مقصری"
پری با تعجب پرسید:من برای چه؟
"برای این که پدربزرگت را در جریان قرار ندادی"
پری اهی کشید و گفت:همین قدر که تو فهمیدی و. برایم مشکل ساز شدی کافی است..
صادق با تعجب گفت:من..من برایت چه مشکلی درست کردم؟
"اگر تو نمی دانستی شاید بیش تر از این به من احترام می گذاشتی"
صادق حالت دفاعی به خود گرفت و گفت:خدای نکرده به شما چه بی احترامی کردم که این طور از من حرف می زنی؟
"چطور ندارد!از زمانی که داخل ماشین نشسته ای همین طور اخم کرده ای..هر حرفی که می زنم حالت دفاعی می گیری..
"پری به خدا می ترسم..تو این را به حساب ترس من بزار..نه دفاع یا بی احترامی..تو نمی دانی..من گیج شدم..خیلی سخت است که بتوانم این جریان را هضم کنم..
"حالا من باید چکار کنم تا تو این مسئله را فراموش کنی؟
صادق نفسی کشید و گفت:اخ..خدا خیرت بدهد..راحت شدم..
پری خندید و گفت:من گرسنه هستم..
صادق ارام گوشه جاده توقف کرد..سپس داخل جاده ای خاکی شد.هر دو پیاده شدند..به پری کمک کرد تا وسایل را بیاورد .هوا افتابی و ملایم بود..پری سفره را روی سبزه ها پهن کرد..برای صادق چای ریخت و پنیر و کره و تخم مرغ را روی سفره چید.
صادق خندید و گفت:پری خانم..شما خیلی خانم هستید..فکر همه چی را کردید..
پری نگاهش کرد اما حرفی نزد..صادق تخم مرغ را پوست کند و مشغول شد..پری هم با لذت مشغول خوردن بود..
صادق گفت:خیلی دلم می خواهد دماغ این زنیکه را یک جوری بسوزانی..
"نمی شود"
"تو یک جوری می توانی راهی پیدا کنی..مطمئن هستم.."
پری ساکت بود..صادق منتظر بود چیزی از او بشنود اما تلفن پری به صدا در امد..پری جواب داد..پدربزرگ بود..پری گفت:"سلام پدربزرگ ما الان فیروزکوه را رد کردیم..داریم صبحانه می خوریم..ما را ببخشید..مرتب به انتن نگاه می کردم..تازه این جا بهتر شده که شما زنگ زدید..
پدربزرگ وقتی خیالش جمع شد با صادق هم صحبت کرد..ان دو پس از خوردن صبحانه سوار شدند و حرکت کردند ولی صادق هنوز به میترا فکر می کرد..
ساعت یازده صبح به ساری رسیدند.صادق گفت:مثل این که مامان مریم می خواهد تو را ببیند..
"می دانم.مرا ببر نزدشان"
وارد خانه که شدند مادر صادق با خوشحالی پری را در اغوش گرفت..به قد و بالای او نگاه کرد و با خوشحالی گفت:"چه خانم شدی ماشاالله..چقدر هم خوشگل و دوست داشتنی شدی پری خانم..خانم دکتر محسنی.
پری با همان متانت همیشگی گفت:من کوچک شما هستم..چشمانتان قشنگ می بیند..اگر اجازه بدهید من مرخص می شوم چون پدر و مادرم منتظرم هستند..
مریم گفت:نمی شود..بیا تو تلفن می زنیم بیایند همین جا شما را ببینند..
پری بغلش کرد و گفت:به خدا مدت طولانی است انها را ندیدم..دلم داره از سینه ام بیرون میاد..به شما قول می دهم در اینده بیشتر نزد شما باشم..
مریم با ناراحتی گفت:من اینجوری دوست ندارم..پس بیا بالا یک استکان چای بخور..
"باشه بعد.اپر اجازه بدهید من می روم"
مریم به صادق گفت:صادق جان پری جانم را ببر پیش پدر و مادرش و زود برگرد و قرار هم بزار تا دختر خوبم برای برگشتن دچار مشکل نشود"
"باشد مادر"
دوباره هر دو سوارشدند و از شهر بیرون امدند..از پلیس راه هم گذشتند..بعد از پل هوایی به جاده ای فرعی پیچیدند..
"اقا صادق موقع برگشتن این همه بار نداریم"
"منزلتان کجاست؟"
"خسته شدی؟"
"خسته که نه ولی شما گفتید ابندون بالاسر ولی کلی از انجا گذشتیم"
"کمی جلوتر بروید.پدر و مادرم باید انجا باشند"
کمی جلوتر صادق چند مرد و زن را کنار جاده دید.پری با خوشحالی