مورد مسئله پری کنجکاوی به خرج می داد.گرچه ترسیده بود و درعمل درجریان ماهیت او قرارگرفته بود،اما حاضرنبود دوباره تجربه کند.با اینکه ساعت ها درباره ی آن فکرکرده بود اما حاضرنبود دوباره تجربه کند.با اینکه چندباربا پری دراین مورد بحث کرده بود،ولی دخترصلاح نمی دانست برای او کامل توضیح دهد و دلیل قانع کننده ای بیاورد،به همین دلیل او همان طور دربرزخ افکارش باقی مانده بود.
آقای محسنی دراین مدت سعی کرد بیشتربه مسایل خانه نظارت داشته باشد.مرتب می گفت:ازوقتی نوه ها آمده اند،پری خانم هم باید درس بخواند و هم آشپزی کند و به کارهای خانه برشد.بنده خا خیلی خسته می شود.این پسررا ازساری آوردیم که کمک او کند.محسنی بابت پری احساس مسئولیت می کرد.اوراصدازد.وقتی پری جلو آمد با خوشرویی گفت:پری جان،بشین با هم کمی صحبت کنیم.
پری نشست و منتظرشد.محسنی با لبخند و با مهربانی گفت:پری خانم،دخترخوب و قشنگ،چرا رنگت پریده.لابد ازخستگی زیاد ودرس و دانشگاه است.می دانم شما نمی توانید خوب استراحت کنید.
پری سرش را بالا آورد و به چشمان محسنی نگاه کرد که زیرعینک ذره بینی کمی درشت تر به نظرمی آمد.گفت:خیرپدربزرگ،من خسته کارودرس نیستم.شما مطمئن باشید همه چیزرا سروقتش انجام می دهم.
محسنی با تعجب گفت:پری جان،برو مقابل آیینه صورت خودت را نگاه کن.رنگت پریده دخترجان.چرا اجازه نمی دهی به این پدرسوخته ها بگم به شما کمک کنند.
پری آهی کشید و گفت:چشم اقا بزرگ،اگرلازم شد خودم عرض می کنم.
محسنی هاج و واج به او نگاه کرد و گفت:حالا مطمئن هستی فشاری به شما نمی آید؟
پری گفت:بله،مطمئن هشتم.
محسنی با تردید نگاهش کرد و گفت:رنگ پریدگی صورتت علامت چی می تواند باشد؟
پری سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.محسنی آهسته و با تشویش گفت:نکند خدایی نکرده جایی ازبدنت درد می کند و مرا بی خبرگذاشتی.
پری سرش را بالاآورد.نگاه بی فروغش را به او دوخت و سعی کرد لبخندی برلب بیاورد.گفت:پدربزرگ،چر خودت را این قدر ناراحت می کنی.من سالم هستم.
محسنی آهی کشید و آرام گفت:می توانم حدس بزنم.شاید ازدوری اقوام ناراحت هستی.
پری با تعجب به او خیره شد و حرفی نزد.
محسنی ازجابلند شد و به طرف پنجره رفت.دستهایش را به پشت گذاشت و درهمان حال گفت:پری جان،تو چرا این همه مرا دربی خبری می گذاری.خیال کردی به همین راحتی آدم می تواند همه چیزرا ندیده بگیرد.
پری ازجا بلند شد وبا تعجب و تردید پرسید:آیا خدایی نکرده چیزی شده که من بی خبرهستم.
محسنی رویش را به طرف او کرد و گفت:بله پری جان،صددرصد تو خانواده ای داری و شاید دلت برای آنها تنگ شده.پری جان، درست است که موقعی که خانم خدابیامرز زنده بود خانه را اداره می کرد و من مثل ماشین کوکی تربیت شده بودم.کارهرروزم مشخص بود.آن قدرکارمی کردم که ازهمه شما بی خبربودم.حالا هم توی این سن و سال خدارا شکرمی کنم،ولی معنی اش این نیست که ازشما غافل شوم.ازطرفی مگرمی شود بی کس باشید؟
پری ازحرفهای او چیزدیگری برداشت کرد.این مسئله را به فال نیک گرفت و گفت:البته که قوم و خویش دارم.حالا چطورشده به فکراین حرفها افتادید؟
محسنی چندبارسرش را تکان داد و گفت:همین مهم است که بروی آنها را ببینی تا دلت بازشود.
پری روی صندلی نشست وارام گفت:بعد خانم نتوانستم شمارا تنها بگذارم.به همین خاطراجازه نداشتم به دیدارشان بروم و یا اقوامم اینجا بیایند.
محسنی با تعجب گفت:خاک برسرمن که نفهمیدم دلتنگی،رنگ پریدگی ات به علت دوری ازاقوامت است...ای خاک برسرمن.
پری ازجابرخاست و گفت:خدا نکند،حالا خودتان را ناراحت نکنید.
-خوب برو پری جان.برو عزیزم.حالا آنها کجاهستند؟
پری لحظه ای مردد ماند.درعمل انجام شده قرارگرفته بود.ازدروغ هم متنفربود.آهسته گفت:آبندون بالاسر.
محسنی با تعجب و حیرت دهانش بازماند.پس ازلحظه ای ارام گفت:آبندون بالاسر؟
پری گفت:بله آقا بزرگ.
محسنی هنوزباورنداشت.دوباره گفت:آبندون بالاسر؟پدرآمرزیده این چندسال چرا مرا دربی خبری گذاشتی.من که هرماه به دیداراقوام می روم،خوب می گفتی یا تورا می بردم و یا آنها را با خودم می آوردم.
پری سرش پایین بود و حرفی نمیزد.درحقیقت نمی دانست چه جوابی بدهد.محسنی با اشتیاق پرسید:حالا پری خانم پدرت چه کاره است؟
پری سرش را بالااورد و گفت:کلاه دوز.
محسنی لبهایش را جمع کرد و گفت:توی شهرساری چند کلاه دوزداریم.کدامشان است که این همه ما ازآنها غافل شده ایم.
پری سرش را پایین انداخت و جوابی نداد.محسنی لبخندی زد و گفت:حالا اگرخواستی برو دیدارشان.می خواهی من تورا ببرم؟ ازاین به بعد هروقت ساری می روم شما با من بیایید.
پری بازهم حرفی نزد.محسنی گفت:پری خانم.نکند ازآن بنده خداها ناراحتی دارید؟
و بدون اینکه منتظرپاسخ او باشد ادامه داد:تمام پدرومادرها آرزوی دیدارفرزندانشان را دارند.آن بنده خداها هم ازاین قانون تبعیت می کنند.ازخودم تعجب می کنم،اهل ساری باشم و یک ساروی را دخترخودم بدانم که درخانه ام ساکن باشد و نام مرا یدک بکشد و همه اورا دخترعزیزکرده من بدانند،اما ندانم تو کی هستی وچه زجری می کشی؟
سکوت برقرارشد.پری حرفی نمی زد.محسنی گفت:دخترخوبم،دست پرورده ی خانم خدابیامرزم،چرا این همه چیزرا به من نمی گی که راحت ترباتو حرف بزنم.
پری بازهم حرفی نزد.محسنی اصرارداشت باید همه چیزرا بازگوکند،اما انگارقفل بردهان پری زده بودند.
نمی دانم دلیل سکوت تو چیست،ولی هرطور خواستی عمل کن.دوست داشتی من تورا ببرم بسم الله،می خواهی خودت بروی مختارید،می خواهید آنها را دعوت کنی بازهم میل خودت است.من حرفی ندارم،فقط ازیک چیزگله مند هستم که چرا تاکنون اقوامت را ازمن مخفی کردی.
پری بازهم سکوت کرد و حرفی نزد.او آهی کشید و گفت:باشد پری خانم،باشد.هیچ چیزفرقی نکرده و شما همان هستید که بودیم،ولی بهتربود درست و حسابی با من می نشستی و همه ماجرا را می گفتی.