مشغول خوردن شد و چون گرسنه بود، غذا را با لذت خورد.
صادق پرسید: «پری خانم، چطور ممکن است به این سرعت کسی بتواند غذا بپزد، شما چطور توانستید چنین کاری بکنید؟»
محسنی با دست به پشت او زد و گفت: «پدر جان تو چکار داری چطور درست شده، فقط نوش جان کن. این از شگردهای پری خانم است، در غیر این صورت نمی گفتند پری خانم!»
پری سر میز غذا نشست و با لبخند به صادق نگاه کرد. آرام گفت: «از دست پخت من خوشت نمی آید؟»
صادق هنوز در تردید بود. محسنی گفت: «آقا صادق، غذا سرد شد، جواب پری خانم را بده.»
صادق با تردید گفت: «نمی دانم چی بگویم، ولی چاره ای ندارم و باید شروع کنم.»
غذا را به دهان گذاشت و طعم آن را چشید. خوشمزه بود. با علاقه به خوردن ادامه داد. پری لبخند شیرینی به لب داشت و گاهی او را نگاه می کرد. غذا در آرامش و با خنده و شوخی در مورد میترا و خواهرش خورده شد.
پری گفت: «او خل است و عقل ندارد.»
صادق آهی کشید و گفت: «حالا که از شر این دو خواهر خلاص شدیم، تا خدا کمک کند پدربزرگ هم این تحفه را طلاق بدهد.»
کمی خندیدند و صحبت کردند. برای چرت بعدازظهر به اتاقهایشان رفتند. پری به جمع آوری ظروف و شستن آنها پرداخت. به یاد صادق و کنجکاوی و نگاههای او افتاد، ولی زیاد راضی نبود.
صادق به اتاقش رفت. مدام در فکر پری بود. بعضی اوقات نگاهش به پاهای او خیره می شد که همیشه با لباس بلند و گشاد پوشیده شده بود. به راه رفتنش توجه کرد. با اینکه زیاد فرقی با دیگران نداشت باز صادق احساس می کرد او مثل آدمهای معمولی راه نمی رود. گاهی وقتی از بغل دستش می گذشت احساس دیگری می کرد، مثل حرکت باد یا مانند صدای به هم خوردن برگ درختان. بدون اینکه خودش بخواهد این احساس بیشتر به سراغش می آمد. فکر می کرد پری، دختری با نام فامیلی مثل خودش، یک جوری است و هر چه فکر می کرد باز نتیجه ای نمی گرفت. در مورد ناهار آن روز هم فکر می کرد چطور بدون هیچ معطلی و با این سرعت آماده شده بود. این محال بود آدم بتواند چنین غذایی را در مدت کمتر از نیم ساعت مهیا کند. خسته شده بود. روی تخت دراز کشید و چون شب قبل در بازداشتگاه نخوابیده بود به خواب عمیقی فرو رفت.
نزدیکی های شب از خواب بیدار شد. دوباره چشمانش را بست. احساس کرد در به صدا در آمد. سرش را بالا گرفت. اما چیزی ندید. دوباره دراز کشید و چشمانش را بست. در فکر فرو رفت که باز صدای دیگری شنید. چشمانش را باز کرد. باز هم چیزی ندید. نیم خیز و با تعجب به تاریکی خیره شد. احساس کرد کسی یا چیزی در حال حرکت است. صدای پایی شنید تا خواست بلند شود چند ضربه به در کوبیده شد. صدای پری از پشت در به گوش رسید.
«آقا صادق اجازه هست وارد شوم؟»
صادق که ترسیده بود صدای پری برایش نعمت بود. گفت: «بفرمایید پری خانم.»
دختر وارد شد. چراغ اتاق را روشن کرد و صورت رنگ پریده او را دید و با تعجب گفت: «چه خبر شده، چرا رنگتان پریده؟»
صادق نفسی به رحتی کشید و گفت:«درست نمی دانم چه شده... احساس یا خیال نبود، من صدایی شنیدم. چشمانم را باز کردم، ولی چیزی ندیدم دوباره چشمانم را بستم، باز همان صدا را شنیدم... نیم خیز شدم، اما چیزی ندیدم. ناگهان صدای پایی مثل سم اسب شنیدم. کمی ترسیدم، تا اینکه شما وارد شدید. خدایی داشتم از ترس قالب تهی می کردم. نمی دانم چی شد... هنوز هم تنم گر گرفته و می لرزد.» و در حالی که دستهایش را بالا گرفته بود و موهای سرش را نشان می داد گفت: «ببین موهای سرم سیخ شده.»
پری خندید و گفت: «ما اینجا اسب نداریم که سم داشته باشد، ممکن است گربه آمده و صدای پای گربه شما را ناراحت کرده. خیالتان راحت باشد فکر کنم کمی خیالاتی شدید.»
صادق با تعجب گفت: «یعنی چیزی نبوده؟»
پری در حالی که هنوز لبخند به لب داشت گفت: «معلومه که چیزی نبوده.» دختر ادامه داد: «غرض از مزاحمت اینکه اگر خدا کمک کند امسال درسم تمام می شود. چون متفرقه امتحان می دهم کمی معطلی دارد. آمدم از شما خواهش کنم مرا راهنمایی کنی تا بتوانم در رشته پزشکی شرکت کنم.»
صادق ترسش را فراموش کرد. لبخند زد و گفت: «مبارک باشد، پس شما هم خانم دکتر خواهید شد؟ چه خوب خانم پری محسنی. نکند تو عمه یا یکی از فامیلهای ما هستی که من نمی دانم، چون خانواده محسنی یا مهندس هستند یا دکتر. بقیه هم بدون استثنا کفاش... خدا را شکر که دختر هستی وگرنه کفاش می شدی.»
پری گفت: «شما می دانستید من درس می خوانم؟»
صادق گفت: «بله می دانستم که شما ممکن است امسال با شقایق کنکور بدهید، ولی رشته پزشکی را تصور نمی کردم.»
پری خندید و گفت: «حالا کمک می کنید؟»
صادق خیلی جدی گفت: «البته، هر کمکی بخواهید در خدمت شما هستم.»
پری گفت: «از امروز هر زمان که شما وقت داشته باشید نزدتان می آیم.»
«شما بگذارید من درسهایم را بخوانم، بعد در وقت اضافی در خدمت شما هستم.»
«هر طور دوست دارید. سعی می کنم شاگرد خوبی باشم.»
صادق لبخند زد و گفت: «شما همیشه بهترین هستید چون از غذا پختنتان معلوم است.»
پری خندید و گفت: «آقا صادق، غذا پختن امروز من باعث تعجب شما شد؟»
صادق گفت: «هر طور فکر می کنم می بینم به عقل جور در نمی آید. اول باید پیاز داغ کنی، بعد مرغ بپزد، بعد سرخش کنید. برنج را بپزید و سیب زمینی را پوست بکنید و سرخ کنید. حالا بقیه مخلفات بماند. شما تک تک این کارها را در نظر بگیری، دست کم دوساعت وقت می برد. حالا تو چطور این کار را کردی برایم تعجب دارد.»
پری خندید و گفت: «می توانم از این زودتر هم انجام بدهم.»
صادق خندید و گفت: «خدا به دادمان برسد؛ نپخته دل درد نگیریم خوب است.»
پری خیلی جدی گفت: «حالا تصمیم بگیر چه غذایی می خواهی... اگر نپخته بود حاضرم مرا دار بزنید.»
صادق گفت: «در انتخاب آن مانده ام.»
پری اصرار کرد و گفت: «شما هر غذایی که دلت می خواهد بگو، شاید