فرزانه و شوهرش همراه فریده و سعید به آنها رسیدند و کنارشان نشستند. فریده در گوش لاله گفت:
سعید امتحانش رو پس داد.
لاله پرسید:
رد یا قبول؟
فریده با لبخند گفت:
قبول!
شوهر فرزانه با شنیدن این حرف او گفت:
پس باید به فکر مقدمات عروسی باشیم.
فریده با تعجب پرسید:
برای چی؟
_ خب خودت الان گفتی قبوله.
فریده و لاله خندیدند. در همین لحظه بقیه هم کم کم از راه رسیدند و همانجا دور هم نشستند اما غزل بدون اینکه به دیگران اعتنایی بکند به طرف بالا رفت و آنجا نایستاد. مجید از درون سبد دو تا سیب برداشت و گفت:
با اجازۀ همگی من برم و گرنه طلاقم رو میده.
نیما خندید و گفت:
تندتر برو و گرنه بهش نمی رسی.
بعد از صرف چای و میوه باز هم همه بلند شدند اما این بار در کنار هم حرکت می کردند و به نوبت لطیفه تعریف می کردند.
موقع صرف ناهار شده بود. غذا آماده بود و همه منتظر برگشتن جوانها بودند. آقای مقدم گفت:
این جوونا آنقدر بی فکرند که نمی دونن ماها طاقت گرسنگی رو نداریم.
سیاوش گفت:
خب ما مشغول بشیم تا اونا هم برسن.
اما سعیده اعتراض کرد و گفت:
غذا بدون اونا مزه نمی ده.
در همین هنگام آقا ناصر گفت:
دعوا نکنید اومدند.
همه خسته اما خوشحال برگشتند کنار نهر دستهایشان را شستند. مجید مقداری آب با دست به صورت سهیل پاشید، سهیل تکانی خورد و گفت:
خودم بلدم صورتم رو بشورم تو زحمت نکش.
مجید گفت:
آره می دونم که بلدی صورتت رو بشوری اما بلد نیستی از رویا بیرون بیای.
بعد به لاله نگاه کرد و گفت:
این دختره تو رو خیلی هوایی کرده، هوش و حواست رو دزدیده.
لاله لبخندی زد و از جایش برخاست و به طرف بقیه رفت. مجید ادامه داد:
بهت تبریک می گم، از الان مطمئنم که تو خوشبخت ترین مرد روی زمین می شی، اما من بیچاره! ( و با این حرف به غزل که مشغول پاک کردن خاکهای لباسش بود اشاره کرد) سهیل خندید و پرسید:
واقعا اسیر شدی؟
_ هنوز کاملا مطمئن نیستم.
_ پس عجله نکن و خوب چشمات رو باز کن.
_ بازه بازه، نگاه کن.
سپس تا جایی که می توانست چشمهایش را باز کرد. سهیل بلند شد و گفت:
بسه دیگه و گرنه الان از ترس می میرم.
_ نه تو دیگه نمی میری.
_ چرا؟
_ چون معجون عمر جاودانی رو به دست آوردی.
سهیل آهی کشید و گفت:
اما حالا دیگه اگر هم بمیرم ناراحت نیستم چون بالاخره لاله مال خودم شد، اما یه کار دیگه هم دارم که باید زودتر انجامش بدم.
_ چی؟
_ دو تا اتاق رویایی برای لالۀ عزیزم آماده کردم که هنوز یه کمی کار داره.
_ وقتی می گم توی رویایی می گی نه.
_ من اون اتاقها رو فقط برای لاله درست کردم و با خودم عهد کرده بودم که اگه اونو بدست نیاوردم خودمو اونجا بکشم آخه اونجا میعادگاه عشق منه، وقتی برگشتیم اونجا رو بهت نشون می دم تا بفهمی چقدر عاشقشم.
_ همینطوری هم دارم می بینم که چقدر پاک باخته ای.
_ مجید من خودم رو برای همیشه مدیون تو می دونم.
_ رفاقت ارزشش بیشتر از ایناست، من که کاری نکردم.
_ ای کاش تمام رفیقها مثل تو بودند.
_ آره راست می گی اگه قرار باشه همه مثل تو باشن که دنیا خراب می شه.
_ بازم شروع کردی؟
سیامک آنها را صدا زد و گفت:
تو رو خدا حرفاتون رو بذارید برای بعد مردیم از گرسنگی!
مجید برگشت و گفت:
پس یه کم دیگه معطل می کنیم تا حد اقل از دست تو یکی راحت بشیم.
سپس همراه سهیل به طرف آنها رفتند. بعد از صرف ناهار قرار شد که این بار بزرگترها به گردش بروند و جوانها بمانند و کنار لوازم باشند. وقتی همه بلند شدند سیامک و همسرش هم برخاستند. مجید پرسید:
شما کجا راه افتادید؟
سیامک گفت:
گردش!
_ ما که نفهمیدیم بالاخره شما پیرید یا جوون؟!
_ خب معلومه دیگه جوون امروز و پیر آینده.
_ تو که ما شاءا... کم نمیاری فقط دنبال فرصتی که از زیر کار در بری.
سیامک خندید و دست نیلوفر را گرفت و گفت:
بیا بریم این آقا مجید حسودیش می شه که نتونسته یه جفت برای خودش پیدا کنه تا باهاش گرم بگیره و خوش بگذرونه، مگه ندیدی امروز چه جوری مثل یه مرغ سرگردون همه طرف می رفت.
_ اولا مرغ خودتی آقا سیا بعدشم همین الان که من اینجا هستم سه، چهار جفت توی آلمان منتظر من هستن.
_ حتما سه، چهار جفت کفش.
_ نخیر اشتباه کردی! سه، چهار جفت جوراب.
همه به بحت آنها خندیدند که سیاوش گفت:
به رخ کشیدن کفش و جورابتون رو بذارین برای بعد، سیامک اگر میای زودتر راه بیفت.
سیامک پیپش را گوشه لبش گذاشت و در همان حال گفت:
آخه حسودا نمی ذارن.
مجید خندید و گفت:
برو، برو و گرنه جا می مونی اون وقت میندازی گردن من!
نیما در حالی که برای خودش چای می ریخت گفت:
این طوری که حوصله مون سر می ره بیاین یه بازی بکنیم.
مجید گفت:
موافقم! قایم موشک بازی چطوره؟
ستاره گفت:
شما که همه چیز رو به مسخره می گیرید.
_ ببخشید خانم بزرگ دیگه شوخی نمی کنم که به شما بی احترامی بشه.
_ پس آقا بزرگ یه کم ساکت باشید تا فکر کنیم ببینیم چه بازیی کنیم!
_ باشه ننه جون فکر کنید.
صدای خنده همه بلند شد. غزل در حالی که به لاله نگاه می کرد گفت:
عروس و داماد جدید بگن چی بازی کنیم.
سهیل بلند شد و گفت:
ما که نیستیم، ترجیح می دیم با هم تنها باشیم.
غزل با طعنه گفت:
منم منظورم شما نبودید منظورم فریده و آقا سعید بود ... چون شما که همچین جدیدم نیستید.
منظور او لاله بود و همه این مسئله را زود درک کردند. لاله با ناراحتی بلند شد اما جوابی نداد ولی سهیل گفت:
اگر عشق واقعی باشه در پیری هم آدم جوونه و همه چیز براش بوی تازگی می ده.
مجید برای ختم بحث گفت:
آره سهیل جان شما برید یه کمی با هم باشید تا تلافی این چند سال جدایی دربیاد.
لاله و سهیل با هم به طرف تختی دورتر از همه تختها رفتند و کنار هم نشستند اما لاله از حرف غزل ناراحت شده بود.
سعید گفت:
من می گم گل یا پوچ بازی کنیم.
مجید گفت:
نه خیلی بچه گانه ست، اسم و فامیل بازی کنیم بهتره.
نیما خندید و گفت:
این که بدتر شد.
مجید چینی به پیشانیش انداخت و رو کرد به غزل و گفت:
اینا می خوان منو اذیت کنن، اصلا پاشو من و تو هم بریم یه گوشه ای برای خودمون خلوت کنیم.
غزل صورتش را از او برگرداند و حرفی نزد چون از جوابی که سهیل داده بود خشمگین و عصبی بود.
مجید گفت:
بیا اینم از شانس ما! اصلا بازی نکنیم سنگین تریم.
همسر فرزانه با شنیدن این حرف دراز کشید و سرش را روی زانوی او گذاشت و گفت:
این شد یه حرف حسابی، من که خیلی خوابم میاد.
مجید بلند شد و به فرزانه گفت:
تو هم براش لالایی بخون تا بهتر خوابش ببره، منم می رم پیش رفیق خودم، حالا می فهمم که چرا سهیل بیچاره تا حالا جرأت نکرده بود حرفش رو بزنه.
غزل پرسید:
مثلا چه حرفی رو می خواسته بزنه؟
_ حرف دلش رو، عشق به لالۀ عزیزش رو!
_ اما همگی ما می دونیم که این حرفها دروغه و سهیل برای جبران گذاشته ها می خواد با لاله ازدواج کنه و هیچ علاقه ای هم به او نداره.
نیما با عصبانیت گفت:
غزل دیگه ساکت شو.
مجید دستهایش را تکان داد و گفت:
نه، نه بذار بگه مثل اینکه این غزل خانم هنوزم دست بردار نیست و می خواد یه جوری به زور خودش رو به رفیق ما بچسپونه ولی عزیزم به اطلاع شما و همه اونایی که نمی دونن برسونم که سهیل از بچگی عاشق لاله بوده ولی به خاطر رفیقش کامران از عشقش دست کشید و چون تحمل این وضع رو نداشت اومد آلمان، اما اونجا هم هر لحظه فقط اسم لاله سر زبونش بود، اگر اونجا بودید و می دیدید که چطور تمام در و دیوار خونه اش رو با عکس لاله پر کرده بود حرفهام رو باور می کردید، وقتی بهش خبر رسید که لاله طلاق گرفته اصلا نمی دونست چه طوری برگرده. این رو هم بدونید که نجابت و پاکی لاله ست که سهیل رو تا این حد شیفته کرده. مجید سکوت کرد و منتظر ماند تا اگر باز هم کسی حرفی زد بتواند از آنها دوباره دفاع کند. فریده از فرصت استفاده کرد و گفت:
من از این عشق با خبر بودم، البته خود لاله حرفی نزده بود ولی من دفتر خاطراتش رو چند بار خونده بودم، اون به حدی سهیل رو دوست داره که تمام گلهایی رو که از ده سال پیش تا به حال سهیل براش آورده نگه داشته، توی کمدش پر شده از گلهای خشک و کارتهای تبریک، اون کمد با همه کوچکیش یه دنیا عشق و محبته که من با دیدنش شدیدا تحت تأثیر قرار گرفتم و به عشق پاک اونها ایمان آوردم.
لادن که از طعنه های غزل بغض کرده بود گفت:
بیچاره لاله کسی نمی دونه که اون توی این مدت چی کشیده.
مجید گفت:
لاله نجیب ترین زنیه که من در تمام عمرم دیدم، اون لبهاش بسته س اما یه دنیا حرف داره که متانت و حیا مانع می شه که بتونه زبونش رو باز کنه، توی چشماش به اندازه یه آسمون پر ستاره عشق و محبته که با هر نگاه به سهیل تقدیم می کنه. سپس برگشت و نظری به آنها که روی تخت کنار هم نشسته بودند انداخت و گفت:
خوش به حالشون که دنیای به این قشنگی برای خودشون درست کردن، دنیای اونا با دنیای خیلی ها فرق می کنه، دنیای اونا پر از عشق و محبت و عاطفه ست در حالی که دنیای خیلی ها ممکنه پر از کینه و نفرت باشه، دنیای اونا خیلی بزرگه اما قابل درکه در حالی که دنیای بعضی ها انقدر کوچیک و به هم ریخته ست که حتی به چشم نمیاد.
فرزانه پرسید:
پس چرا سهیل تا حالا ساکت نشسته بود؟
_شاید به خاطر اینکه منتظر بود یه فرصت بهتر پیش بیاد.
نیما گفت:
شایدم می ترسید که ما حرفاش رو باور نکنیم.