شیوا با عصبانیت در اتاق را باز کرد و گفت:
_کجا داری می ری؟
سارا بدون این که به او نگاه کند گفت:
_نمی توانی قبل از ورود در بزنی؟
شیوا وارد اتاق شد و گفت:
_می خواهی بروی؟
سارا با تمسخر گفت:
_دارم می سپارمش به تو!
شیوا گفت:
_قبل از طلاق؟
سارا با خنده گفت:
_حکم طلاق من همان مرده ی زنده نماست.
شیوا با خشم گفت:
_اما او شوهر توست. چرا صبر نمی کنی تا دکتری که خان جان برایش تلگراف زده بیاید؟
سارا گفت:
_چی، بمانم؟ نه عزیزم من همه ی تلاشم اینه که قبل از بهبود احتمالی اون آقا طلاقم را بگیرم. در غیر این صورت ممکن است که او دوباره زنده بشه و باز با ندادن طلاقم، بخواد عذابم بده.
شیوا گفت:
_تو داری اشتباه می کنی. داری یه مرد واقعی را فدای هوس هایت می کنی.
سارا خندید و گفت:
_آره دختره ی خوش قلب آن مرد واقعی تقدیم به تو.
و با جدیت ادامه داد:
_دختره ی احمق، اون اصلا زنده نیست تا بشه اسمش را مرد واقعی گذاشت. من اگه جای خان جان بودم ترتیبی می دادم که اعضای مورد نیاز بدنش به بیماران محتاج هدیه بشه تا با این کار بار گناهاش کم بشه و اما تو با خیال راحت بشین کنارش و برایش دعا کن. من هم به قول تو میرم دنبال هوس ها و خوش گذرانی هام. اگه زنده شد سلام گرم منو بهش برسون.
چمدانش را برداشت و تا جلوی در رفت و باز ایستاد و گفت:
_راستی یه نصیحت دیگه، اگه یه روز شانس بهت رو کرد و مجنونت از خواب زمستونیش بیدار شد و با او ازدواج کردی، سعی کن از نقطه ی دیدش دور نشی چون ادم بدبینیه. مخصوصا تو که پر از هیجان و هیایو هستی. او قدم به سنی گذاشته که احتیاج به آرامش داره. به هر حال من دارم خودم را از زنجیر قید و بند او رها می کنم. به نظر من مردها مثله یه زنجیر فولادی هستن که برای بسته شدن به دست و پای ما بسته شدند. سعی می کنم در جشن عروسیتان شرکت کنم.
و خنده کنان از در خارج شد. شیوا لبه ی تخت نشست و به فضای غم بار اتاق نگاه کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)