فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
ساعت سه و نیمه ما که نمی خواهیم فقط برای شام خوردن برویم . از طرفی شیوا مدرسه است و بی بی هم دست تنها.
خان جان گفت:
من این چیزها را خوب می دانم چرا به جای این حرفها تماسی با منزل پدرش نمی گیری؟
فرهاد با حالتی عصبی، موهایش را دست کشید و گفت:
اگر آنجا نبود چه؟ من چه جوابی باید بدهم؟ د ... آخه نمی پرسند تو خبر نداری همسرت کجاست؟
خان جان گفت:
بگو کسی جراءت نمی کند از دختر زبان دراز شما بپرسد کجا می رود و چه وقت بر می گردد.
فرهاد سیگاری روشن کرد و به سمت تلفن رفت. شماره منزل بهرام پور را گرفت و دقایقی صحبت کرد بعد از قطع تماس گفت:
آنجا بود داره میاد.
خان جان گفت:
خواهش می کنم فرهاد وقتی آمد با او برخورد نکن باور کن من حوصله یک جر و بحث دیگر را ندارم. از طرفی موءاخذه کردن او هیچ فایده ای ندارد.
فرهاد دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
می دانم ... می دانم
نیم ساعت بعد سارا از راه رسید بدون اینکه سلام کند از کنار آنها گذشت و به طبقه بالا رفت. فرهاد با حالتی عصبی به دنبالش رفت اما قبل از اینکه وارد اتاق شود سارا در را به شدت به هم کوبید و آن را قفل کرد
فرهاد که سعی داشت خونسردی اش را حفظ کند گفت:
سارا .... هنوز قهری، خیلی خب هر چه تو بگویی اما حالا باید لباسهایت را عوض کنی تا برویم منزل امیر.
سارا با خونسردی گفت:
بایدی در کار نیست چون من حوصله ندارم اما تو و خان جانت می توانید بروید.
فرهاد گفت:
یعنی چه که حوصله ندارم ؟ این مهمانی به خاطر توست.
سارا گفت:
و من حوصله ندارم مگر زبون نمی فهمی؟ اگر خیلی دلت می خواهد بروی خب برو.
فرهاد گفت:
ببین سارا اگر این قهرها و این رفتار بچه گانه به خاطر اون ادکلن است که باشه.... باشه همین امشب از شیوا پس می گیرم و تقدیم تو می کنم.
سارا گفت:
به هر حال من امشب آنجا نمی آیم که تو بخواهی ادکلن را از او پس بگیری . در ضمن اون ادکلن را هم فراموش کن ، چون ربطی به اون نداره.
فرهاد گفت:
پس به خاطر چی دلخور هستی؟
سارا گفت:
الآن حوصله ندارم که برایت توضیح بدهم باشه برای وقتی که سرحال شدم.
فرهاد با عصبانیت گفت:
یعنی تو امشب به منزل امیر نمی آیی؟
سارا فریاد زد:
نه ... یعنی من هیچ وقت پایم را آنجا نمی گذارم ، نه امشب و نه شبهای دیگر.
فرهاد پرسید:
برای چه؟ من حق ندارم بدانم؟
سارا با تمسخر خندید و گفت:
اتفاقا" تو چنین حقی نداری و من هم مجبور نیستم علتش را به تو بگویم
فرهاد با کلافگی گفت:
خیلی خب بعدا" درباره اش حرف میزنیم اما حالا در را باز کن
سارا فریاد زد:
برو گمشو ... فهمیدی ، گورت را گم کن
فرهاد با عصبانیت از پله ها پایین رفت و خطاب به خان جان گفت:
بلند شو مادر ، بلند شو برویم.
خان جان با تعجب گفت:
یعنی چی؟ پس سارا؟
فرهاد گفت:
او نمی آید ... می گه حوصله ندارم.
خان جان گفت:
اینکه نمی شود ما برویم و او نیاید این مهمانی به خاطر شماست.
و خودش برای راضی کردن سارا به طبقه بالا رفت اما هر چه او را صدا زد جوابی نشنید.
شیوا قبل از اینکه وارد شود به جاکفشی نگاه کرد و بعد وارد شد امیر جلوی تلویزیون روشن نشسته بود و مشغول مطالعه روزنامه بود سر و صدای ظرف
شستن بی بی هم از آشپزخانه به گوش می رسید شیوا با صدایی که در آن شادی موج می زد گفت:
سلام بابا ... مثل اینکه مهمانها هنوز نیامده اند
امیر گفت:
سلام دخترم ... هنوز که نیامده اند وقتی از شرکت می آمدم فرهاد را دیدم گفت می ره سارا و خان جان را بیاره.
شیوا به آشپزخانه سرک کشید و گفت:
سلام بی بی ، صبر کن لباسهایم را عوض کنم ، باقی کارها با من.
بی بی لبخندی زد و گفت:
علیک سلام دخترم کار زیادی نمانده
شیوا به اتاقش رفت و بعد از دقایقی برای کمک به بی بی پیوست
بعد از آماده شدن شام ، شیوا دیوان حافظ را روی میز قرار داد و گفت:
فکر نکنم امشب برایمان فال بگیرد.
امیر که روزنامه را کنار گذاشته بود به ساعتش نگاه کرد و گفت:
دیگر از فال گیری استعفا داده . فکر نمی کنی دیر کردند؟
در همین هنگام صدای زنگ تلفن در سالن پیچیدشیوا گوشی را برداشت و گفت:
بفرمایید
صدای خان جان در گوشی طنین انداخت:
سلام شیوا جان
سلام خان جان ، شما هنوز راه نیافتادید؟
شیوا جان ، راستش زنگ زدم بگویم برای ما مهمان رسیده ، از فامیلهای سارا ... لطفا" گوشی را بده به پدرت ، فرهاد می خواهد عذر خواهی کند
شیوا از او خداحافظی کرد و گوشی را به سمت امیر گرفت و گفت:
با شما کار دارند
و دیگر منتظر نماند و به اتاقش رفت همه آن شور و شوق به یکباره خاموش شده بود
بعد از قطع تماس فرهاد با دلخوری به طبقه بالا رفت خواست وارد اتاقش شود که سارا در را باز کرد و گفت:
چرا نرفتید؟
بدون تو؟
سارا پوزخندی زد و گفت:
من که به تو اجازه دادم بروی.
فرهاد گفت:
سارا مشکلت چیه؟چرا با من اینطور بی ادب رفتار می کنی؟
می خواهی بدانی؟ خیلی خب بیا داخل اتاق.
فرهاد وارد شد و روی مبل نشست و گفت:
بفرمایید
سارا در حالیکه قدم میزد گفت:
خودت باید بدانی که مهریه عندالمطالبه است.
فرهاد خنده کوتاهی کرد و با تمسخر گفت:
آره ... میدانم چون اگر نمی دانستم ممکن بود تمام ثروتم را مهرت کنم.
سارا خندید وگفت:
آنقدرها به من علاقه نداشتی که دست به چنین ریسک بزرگی بزنی. در ضمن خوب می دانم که مهریه مثلا" سنگین من یک سوم از ثروت سرشارت هم نمی شود
فرهاد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
که اینطور ... پس تو قبل از ازدواج با من ، ثروتم را تخمین زده ای؟
سارا با جدیت گفت:
من مهریه ام را می خواهم ، همین فردا.
فرهاد سیگاری روشن کرد و با تمسخر گفت:
می توانم بپرسم بعد که مهریه ات را گرفتی ، طلاق هم می خواهی یا نه؟
سارا گفت:
نه عزیزم پرداخت مهریه ربطی به طلاق ندارد .
فرهاد با عصبانیت گفت:
پس این تقاضای احمقانه برای چیست؟
سارا مقابل فرهاد ایستاد و گفت:
اولا" که این درخواست احمقانه حق مسلم من است فهمیدی؟ در ضمن تصمیم دارم با پولش کار کنم و از سود حاصله اش استفاده کنم دلم نمی خواهد هر وقت به پول احتیاج دارم کاسه گدایی جلوی تو بگیرم تازه باید کلی برایت ناز و عشوه کنم
فرهاد خنده عصبی کرد و گفت:
ناز ... ؟ من در این مدت از تو جز ناسزا و قهر چیز دیگری ندیده ام اما بدون دلگیری از رفتار نادرستت هر چقدر پول خواستی در اختیارت گذاشته ام چون معتقدم هر چه دارم متعلق به همسرم است
سارا گفت:
چه عقاید قشنگی داری ! به هر حال من همیشه به پول زیاد احتیاج دارم .
فرهاد گفت:
مثلا" چقدر؟
ساراگفت:
گفتم که من مهریه ام را می خواهم همین فردا
سپس به سمت در رفت و آن را برای فرهاد باز کرد و گفت:
وقت شام می بینمت
فرهاد سیگارش را در زیر سیگاری انداخت و از اتاق خارج شد
شب برای فرهاد به سختی سپری شد درست از هنگامی که با سارا ازدواج کرده بود دچار بیدار ، خوابی شده بود چرا که رفتار نامناسب سارا او را به فکر می انداخت و او تا صبح به زندگی اش فکر می کرد آن شب قبل از اینکه به رختخواب برود با یک تماس تلفنی ، پدر و مادر سارا را از خواسته دخترشان مطلع کرد و از آنها خواست فردا صبح به عنوان ناظر برای پرداخت مهریه آنها را همراهی کنند.