دستش را دور شانه ام گذاشت و گفت:الهه اگه من و تو جاری بودیم چقدر خوب بود.
با قهر ساختگی نگاهش کردم و گفتم:افسانه قرار نشد لوس بشی.
افسانه لبخند زد و گفت:لوس کیه؟ من یا تو که دل برادر شوهر بیچارمو شکستی.نمی دونی عرفان چه حالی داشت.همون شب یک راست رفت مشهد.دو روز بعد که برگشت گفت پشیمون شده و نمی خواد با تو ازدواج کنه ولی از حال زاری که داشت همه مون فهمیدیم که این حرف خودش نیست.خلاصه جوون مردم رو حسابی ناکام گذاشتی.
سرم را پایین انداختم و در خودم فرو رفتم.افسانه سرش را کنار گوشم اورد و گفت:الهه من که می دونم هنوز ....
کلامش را فریاد عادل ناتمام گذاشت.سراسیمه به طرف صدا برگشتم و عادل را دیدم که در قدمی ما دمر روی زمین افتاده بود.افسانه جیغ کشید و به طرف او دوید.با دیدن خون قرمزی که از چانه اش بیرون می زد لبم را به دندان گزیدم.افسانه دیوانه وار جیغ می کشید و علی را به نام می خواند.مادر و عالیه خانم که پشت سر ما حرکت می کردند سراسیمه خود را به ما رساندند.عالیه خانم ارام و بدون دستپاچگی عادل را از دست افسانه که به گریه افتاده بود گرفت و در حالیکه افسانه را دعوت به ارامش می کرد گفت:افسانه جان چیزی نشده این جوری بچه بیشتر می ترسه.
حقیقت هم همین بود.عادل که گریه افسانه را دید دردش را فراموش کرد و با وحشت او را می نگریست.علی و حسام و حمید که جلوتر از ما بودند برگشتند.علی جلو امد و به عوض عادل سعی داشت افسانه را ارام کند.شکر خدا اسیب زیادی به عادل نرسیده بود فقط گوشه چانه اش کمی زخمی شده بود و خراش های جزیی کف دست ها و روی زانویش ایجاد شده بود.
مدتی صبر کردیم تا افسانه ارام شد.با دیدن عادل که دردش را فراموش کرده بود و در حال نشان دادن زخم کف دستش به مبین بود لبخندی زدم و در حالیکه ان دو را به افسانه نشان می دادم دستم را به طرفش دراز کردم تا برای بلند شدن کمکش کنم.در همان حال گفتم:بلند شو بابا پاک ابروی ما را بردی.تو که همیشه دل و جرات داشتی.چی شد اون دل و جیگر؟
افسانه لبخند زد و دستش را به طرفم دراز کرد و از جا بلند شد.با پیش امدن این حادثه مسیر حرف عوض شد و اخر نفهمیدم افسانه چه می خواست بگوید.شاید می خواست به من بگوید که هنوز می داند عرفان را دوست دارم.شاید هم چیز دیگری می خواست بگوید.به هر صورت نه من روم می شد از او بپرسم باقی حرفش چیست و نه او یادش امد حرف نیمه کاره اش را به اتمام برساند.
صبح روز بعد مادر و. عالیه خانم منزل ماندند و مبین و عادل را نگه داشتند.بقیه به طرف رودخانه رفتیم.این همان رودخانه ای بود که یک پل متحرک روی ان بود ولی اینبار انجا نرفتیم شاید هم همان بود و تغییراتی که کرده بود باعث شده بود برایم بیگانه به نظر برسد.نه اثری از پل بود و نه بهشتی که در پس ان بود با این حال انجا هم برای خودش بهشتی بود.باغی وسیع پر از میوه.
نزدیک ظهر با سبدی پر از میوه های پاییزی به منزل برگشتیم.ان روز هم به همه خیلی خوش گذشت.به خصوص شب که در ایوان بزرگ و سنگفرش جلوی ویلا زیلووی پهن شد و همگی دور هم نشستیم.حاج مرتضی از خاطرات جوانی خود و اشنایی اش با عالیه خانم سخن گفت.با لذت چشم به دهان او دوخته بودم و با خودم فکر می کردم چقدر به او و عالیه خانم علاقه دارم.
صبح روز بعد جلوی ایوان ایستاده بودم و به دور دست ها چشم دوخته بودم.با شنیدن صدای حسام به طرف او برگشتم.حسام لبخند زد و گفت:به چی فکر می کنی؟
سوال او برایم کمی عجیب بود.به خاطر نمی اوردم تا به حال چنین سوالی از من کرده باشد.به او لبخند زدم و گفتم:هیچی همین جوری ماتم برده بود.
حسام نگاهی به دور دست ها انداخت و گفت:باشه.نمی خواهی نگو ولی اگه حال داشته باشی می خواستم با هم یه کم صحبت کنیم.
به نشانه موافقت سرم را تکان دادم و رفتم تا مانتوام را بپوشم.
همراه حسام جاده ای را که به طرف ده می رفت دنبال کردیم.مدتی رفتیم که حسام به حرف آمد: خب تعریف کن
خندیدم و گفتم: مثل اینکه شما می خواستید با من حرف بزنید.
حسام آهی کشید و گفت : چه اشکالی داره تو هم حرف بزنی . وقتی می بینم توفکری دلم خیلی می گیره . فکر می کنم باعث تمام ناراحتی هات من هستم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: این چه حرفیه می زنی ؟
حسام با لبخند نگاهم کرد و گفت: چشمات آنقدر گویاست که دیگه احتیاجی نیست کسی از زبونت بخواد چیزی بشنوه . می دونم چقدر دلگیر گذشته هستی. راستش همیشه با خودم فکر می کنم سختگیری های من در رابطه با تو باعث شد جذب محبت او بی.. " حسام باقی حرفش را فرو خورد و بعد از لحظه ای ادامه داد : به خاطر همین خودم رو در به وجود آوردن چنین شرایطی سرزنش می کنم.
از اینکه حسام چنین حرفی میزد خیلی دلم گرفت . رو به او کردم و گفتم : نه حسام این حرفت رو قبول ندارم. شاید یک وقتی این طور فکر می کردم اما حالا فهمیدم هرچی بیشتر جوش و خروش می کردی به خاطر این بود که بیشتر نگرانم بودی. اگر می بینی که بعضی از اوقات تو فکرم به خاطر اینه که می بینم می تونستم خیلی خوشبخت باشم . اما بادی که تو سرم بود باعث شد پشت پا به خوشبختی و سعادتم بزنم.
همان لحظه به یاد حرف ژینوس افتادم و گفتم: شاید اگه بدون به وجود آمدن این بدبختی خوشبخت زندگی می کردم هیچ وقت به اون چیزی نمی رسیدم که حالا رسیدم.
حسام در سکوت به حرفهایم گوش می داد . احساس سبکی می کردم و از اینکه با او صحبت می کردم خوشحال بودم. در همین وقت متوجه شدم مسیرم به جهتی آشنا تغییر کرده و در مسیری هستیم که وجب به وجب آن برایم تداعی کننده خاطراتی می باشد با تعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم این همون جا نیست که اون دفعه اومدیم؟
همان لحظه پل چوبی جلوی چشمم نمایتن شد. حسام گفت: آره همین جاست.
با اشتیاق به اطراف نگاه کردم. متوجه نبودم حسام مرا به دقت زیر نظر دارد . وقتی چشمم به او افتاد لبخندی روی لبش دیدم. لبخندش را پاسخ دادم و گفتم: تو و عاطفه اینجا خیلی خاطره دارید مگه نه؟
چشمانش را بست و سرش را تکان داد و همان لحظه پرسید: تو چی؟
از پرسشی که کرد جا خوردم. بدون اینکه خودم را ببازم گفتم: من چی؟
همان طوری که نگاهم می کرد گفت: منظورم اینه که تو خاطره نداری؟
زیر نگاه نافذش قطره قطره ذوب شدم . به راحتی از نگاهش خواندم چه فکری می کند. یرم را زیر انداختم و گفتم : نه .
صدای حسام باعث شد به او نگاه کنم. لبخندی روز لبش بود : الهه می دونستی انکار زبانت در مقابل نگاهت کم میاره.
نگاهم را از او گرفتم و به طرف پل رفتم. به این فکر کردم که حسام چه چیزهایی رااز نگاهم خوانده : الهه می خوام یک چیزی ازت بپرسم و دلم می خواد با من صادق باشی.
با دلهره نگاهش کردم . حسام دوباره گفت : قول می دی؟
نمی دانستم چه خواهد پرسید ولی ناگزیر به پاسخ بودم . سرم را تکان دادم . حسام گفت : نه نشد ، قول مردانه بده حرف دلت را بزنی.
لبخند زدم و گفتم: باشه قول می دم راستش رو بگم.
حسام نفس عمیقی کشید و لحظه ای مکث کرد . سپس بدون مقدمه گفت : الهه نظرت راجع به عرفان چیه؟
قلبم فرو ریخت و متعاقب آن خون را در رگهای مغزم احساس کردم. داغی سر تا پایم را گرفت . بیهوده سعی کردم جلوی حسام خودم را آرام نشان بدهم زیرا از حرارتی که از بدنم بیرون می زد بدون اینکه خودم را ببینم می فهمیدم چطور تغییر رنگ داده ام. حسام منتظر بود و من در میان واژه های سرگردان مغزم به دنبال کلمه ای مناسب برای پاسخ دادم به او بودم. سکوت کرده بودم . زیرا به واقع نمی دانستم چه جوابش را بدهم. می ترسیدم با یک کلمه تمام مکنونات قلبی ام را بیرون بریزم .