الهام به ارایشگاه رفتم و ابروهایم را برداشتم تا برای کسی شبهه ایجاد نشود که چرا با وجود داشتن شوهر ابروهایم پر است.
چند لحظه به چهره ام در اینه خیره شدم. گودی زیر چشم و گونه هایم پر شده بود و بنظرم رسید چهره ام حتی از زمانیکه هنوز ازدواج نکرده بودم زیباتر شده است، ولی فقط خدا از درونم خبر داشت ومی دانست که ضربه ای که بر روحم وارد شده چطور تارو پود وجودم را از هم گسیخته است. مانتوی مشکی رنگ و بلندی را که مادر برایم خریده بود، بعد از سرکردن روسری زرشکی رنگم که یادگاری دوران مجردی ام بود پایین رفتم.
مادر با دیدن ما گفت: « الهه، کجایی صدات میکنم .. بدو که دیر شده»
گفتم: « بالا بودم،داشتم حاضر میشدم. صداتون رو نشنیدم، کاری داشتید؟ »
مادر که معلوم بود خیلی عجله دارد گفت: « اره، الان داداشت از ارایشگاه میاد. هنوز زغال برای اسپند اماده نکردم »
الکل را از مادر گرفتم و گفتم: « منقل کجاست؟ من خودم زغال را اماده میکنم. شما برید ظرف اسپند رو بیارید.»
مادر به گوشه حیاط اشاره کرد و گفت: « دستت درد نکنه. فقط مواظب باش بدست و لباست اتیش نپره، منم برم لباسم رو عوض کنم زودتر بریم. زشته مهمونا بیان ما اونجا نباشیم.»
سرم را تکان دادم و بطرف حیاط رفتم. گوشه حیاط کنار باغچه منقل گرد و طلایی رنگ را دیدم و کنار منقل پاکتی زغال قرار داشت. دنبال وسیله ای گشتم تا زغال را داخل منقل بگذارم. وقتی چیزی پیدا نکردم با دست دانه دانه انها راداخل منقل چیدم و بعد در شیشه الکل را باز کردم و روی زغالها خالی کردم. بمحض خالی کردن الکل یادم افتاد کبریت همراه ندارم. نگاهی به شیشه الکل انداختم. مقدار خیلی کمی ته شیشه باقی مانده بود. میدانستم تا بروم و کبریت بیاورم الکل پریده و با وقت کمی که باقی مانده بود فرصت رفتن و خریدن الکل نبود. برای اینکه وقت را از دست ندهم از جا بلند شدم تا برای اوردن کبریت به اتاق بروم که افشین را دیدم از پله های بالکن پایین میاید. سیگاری در دستش بود و با دیدن من لبخند زد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: « پسرعمه کبریت داری؟»
جلو امد و فندکی از جیبش بیرون اورد و انرا بطرفم دراز کرد. فندک را از او گرفتم و زغالها را روشن کردم، سپس انرا بطرفش گرفتم و گفتم متشکرم لحظه ای تعلل کرد. به او نگاه کردم. با لبخند بمن خیره شده بود. با کلافگی گفتم: « پسرعمه ... فندک »
بدون اینکه چیزی بگویم صبر کردم تا انرا از دستم بگیرم . وقتی دستش را جلو اورد جوری فندک را گرفت که انگشتانم را لمس کرد. با ناراحتی دستم رو پس کشیدم و پشتم رابه او کردم. از ناراحتی نفسم تنگ شده بود. صدای او را شنیدم که گفت: « الهه، دل شکنی تا کی؟ دیگه بیشتر از این میخواهی بلا سرت بیاد؟»
ناخوداگاه تکان خوردم. متوجه منظورش نشدم. بحدی جا خورده بودم که حتی نمی توانستم برگردم و از او بپرسم منظورش چیست. افشین که متوجه سکوتم شد گفت: « ولی من هنوزم هستم، حاضرم اینو به همه بگم»
با تعجب برگشتم و به او که پکهای عمیقی به سیگارش میزد خیره شدم و گفتم: « چی می گی ؟ منظورت چیست؟»
لبخندی زد و گفت:« منظورم اینه که میدونم میخواهی طلاق بگیری»
نفس در سینه ام حبس شده بود، حتی فکرش را هم نمیکردم منظور افشین این باشد. با اینکه متعجب شده بودم و به این فکر میکردم که او این موضوع را از کجا فهمیده و غیر از او چه کسی از موضوع خبردارد، گفتم: « این موضوع چه ربطی بتو داره؟»
افشین لبخندی زد و گفت:« از کجا میدونی؟ شاید اه من پاسوزت کرده باشه»
اخمی کردم وگفتم: « خجالت نمیکشی با وجود بهاره این حرف رو میزنی؟»
« الهه بخدا من بهاره رو نمی خواستم. مادرم بزور اونو به ریشم بسته. حالا اگه تو بخواهی...»
از شدت ناراحتی بخودم پیچیدم و درحالیکه سعی میکردم صدایم را بالا نبرم تامبادا بگوش کسی برسد و ابرو ریزی شود گفتم: « خفه شو کثافت نفهم. اگه هیچی بهت نمیگم فکر نکن خبریه. خودت عوضی هستی عوضی هم گرفتی. اگه اون دختر بیچاره رو نمیخواستی بگور پدرت خندیدی زندگیش را خراب کردی. حالا زود گورت رو گم کن برو تا به حسام نگفتم پوستت رو قلفتی بکنه»
افشین که معلوم بود انتظار شنیدن چنین حرفهایی را نداشت اخمهایش را درهم کشید و گفت: « ببین اگه همه توهینهای تو رو نشنیده میگیرم بخاطر اینه که خاطرت رو خیلی میخوام، ولی مثل اینکه تو اصلا زبون خوش سرت نمیشه»
با عصبانیت گفتم: « مثلا چه غلطی می خواهی بکنی؟»
تا امد حرفی بزند سروکله اردشیر و حمید از در کوچه پیدا شد. همانطور که حمید به اردشیر تعارف کرد داخل شود بما نگاه میکرد. با حضور ان دو رنگ چهره افشین بزردی زد و با دست پاچگی گفت:« دختر دایی، اگه فندک رو لازم داری پیشت باشه»
بدون اینکه پاسخش را بدهم نشستم تا زغالهایی را که اتششان خاموش شده بود باد بزنم. افشین خودش را جمع و جور کرد و نشان داد میخواسته از منزل خارج شود. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم، ولی هیجان صورتم را سرخ کرده بود. حمید و اردشیر جلو امدند. سلام کردم و اندو پاسخم رادادند.
افشین کنار اردشیر ایستاده بود و با چهره ای نگران به زمین خیره شده بود. حمید با لبخند بمن گفت:« الهه جون، برو تو من خودم زغال رو اماده میکنم»
سرم را تکان دادم و به داخل رفتم. حالم بدجوری گرفته شده بود. نمی دانم افشین از کجا فهمیده بود می خواهم طلاق بگیرم. صدای او در ذهنم می پیچید: شاید اه من پاسوزت کرده باشه.
از شدت خشم دندانهایم را بهم فشردم. اگر افشین موضوع را میدانست پس بدون شک دیگران هم از این موضوع خبر داشتند و فقط خودشان را به راهی میزدند تا وانمود کنند از چیزی خبرندارند. اکنون معنی نگاههای مشکوک زن عمو و عمه را هنگامی که حال کیان را از من میپرسیدند متوجه شدم. با فهمیدن این موضوع دیگر از خودم احمق تر سراغ نداشتم که ساده لوحانه تصور میکردم هنوز کسی از این موضوع خبر ندارد.
ماتم زده در خیالات ناراحت کننده ای دست و پا میزدم که باصدای ممتد زنگ فهمیدم حسام از ارایشگاه امده است.
مادر دست پاچه از اشپزخانه بیرون امد و تا مرا دید گفت:« الهه زغال چی شد؟»
گفتم:« اماده است»
مادر که دنبال چادرش میگشت گفت: « بدو مادر ... اسپند رو بریز تو اتیش، منم الان میام»
بی حوصله و گرفته بطرف اشپزخانه رفتم. ظرف اسپند اماده روی قفسه بود. انرا برداشتم و بطرف حیاط رفتم. حمید با دیدن من گفت:« الهه، مادر کو؟ بدو بهش بگو بیاد»
« الان میاد»
« اسپند اوردی؟»
« زودباش بریزشون تو اتیش»
از پله پایین رفتم. منقل اماده بود. از شیشه مشتی اسپند کف دستم خالی کردم و انرا روی زغالهای سرخ و گل انداخته ریختم. صدای ترق ترق و بوی خوش اسپند در هوا پیچید.
در میان صلوات و دود اسپید حسام شیک و اراسته از در حیاط وارد شد. مادر منقل را از دستم گرفت و به پیشواز حسام رفت. مقداری اسپند دور سر او چرخاند و داخل منقل ریخت. حسام خم شد تا دست او را ببوسد. بغض گلویم را میفشرد ونتوانستم صبر کنم تا به او تبریک بگویم. بسرعت داخل رفتم و خودم را به راه پله های پشت بام که امن ترین جای ممکن بود رساندم تا دلگرفتگی ام را با ریزش اشک فرو بنشانم.
با اینکه حضور داشتن در عروسی حسام یکی از ارزوهایم بود، ولی اکنون دلم میخواست بجایی بروم که هیچ کس نباشد. تحمل نگاههای معنی دار این و ان را نداشتم. خدای من چقدر اشتباه کرده بودم. من دیوانه سنگی را ته چاهی انداخته بودم که دراوردن ان از دست دهها عاقل نیز برنمیامد.
با شنیدن نام خودم اززبان حمید سرم را بالا کردم و لبم را بدندان گزیدم. دوست نداشتم او مرا به این حال ببیند بهمین خاطر سکوت کردم و پاسخش را ندادم. اشکهایم را پاک کردم و با دست صورتم را باد زدم تا التهاب و سرخی چشمانم را از بین ببرم. حمید چند بار دیگر مرا صداکرد. نمی توانستم پاسخش را بدهم، حداقل تا زمانی که چهره ام چنین عبوس و رنگ پریده بود. مدتی گذشت تا توانستم ارامشم را بدست بیاورم. چندبار لبخند زدم تا حالت چهره ام را عوض کنم، سپس ارام از پله ها پایین رفتم. حمید نبود. من نیز سراغش را نگرفتم. مادر با دیدن من گفت:« الهه، کجا بودی؟ برادرت دنبالت میگشت»
« چکارم داشت؟»
« نمیدونم»
« حسام رفت؟»
« اره رفت دنبال عاطفه. ازهمون راه هم میروند سالن»
« شماچرا نرفتید؟»
« منم دارم میرم. تو و الهام درها رو قفل کنید. اقا مسعود میاد دنبالشون»
« باشه شما برید»
من و الهام پس از رفتم مهمانان درها را قفل کردیم و همراه اقا مسعود به سالن رفتیم.
در طول عروسی حسام خیلی سعی کردم چهره ام را شاد و بشاش نشان دهم، ولی فقط خدا میدانست چقدر غمگیم بودم. افسانه را دیدم و با او سر یک میز نشستم. او یکی یکی اقوام حاج مرتضی را بمن معرفی کرد. بشدت مشتاق بودم از او سراغ دختری را بگیرم که قرار بود برای عرفان بگیرند، با این حال نمی خواستم او بفهمد در این مورد چقدر کنجکاوم. چنددقیقه بعد با امدن عده ای زن چادری افسانه سرش را جلو اورد و کنار گوشم گفت: « اونخانمه که جلوست دختر عمه سادات خانم، مادر شوهرمه. اون یکی هم که کنارشه مینا دختربزرگشه. اون عقبی هم مریمه»
به افسانه که از جا بلند میشد تا به استقبال انان برود و سلام و احوالپرسی کند گفتم: « مریم؟»
افسانه لباسش را صاف کرد و اهسته گفت:« همون که گفتم قراره جاریم بشه»
دلم تکان خورد. افسانه رفت تا به انان خوشامد بگوید و منچشم به دختری دوختم که بمن نشان داده بود.
عالیه خانم را دیدم که از طرف دیگر سالن به استقبال انان رفت. با چشمانی کنجکاو به این فکر بودم که نحوه روبوسی او را با دختری که نشان کرده عرفان بود ببینم. عالیه خانم صورت مادر و دختر بزرگش را بوسید و به انان خوشامدگفت، سپس بطرف مریم رفت و مثل همیشه که صورت مرا با دو دست میگرفت صورت او را بوسید و با لبخند به او چیزی گفت و انان را بطرف میزی هدایت کرد. حسادت بیچاره ام کرده بود. دلم میخواست سرم را روی میز بگذارم و بدون خجالت از حضور این همه ادم زاربگریم.
افسانه چند دقیقه بعد امد و با حضورش مرا از ان حال و هوا خارج کرد. با امدن مهمانانی که تازه از راه رسیدند من و افسانه جایمان را به انان تعارف کردیم و خودمان پیش اعظم خانم، مادر افسانه رفتیم و با گذاشتن 2 صندلی کنار میز جایی برای خود پیدا کردیم. اتفاقا ان میز درست روبروی اقوام عالیه خانم قرار داشت. چشمم به مادر و عالیه خانم افتاد که کنار هم ایستاده بودند. عالیه خانم اقوامش را به او معرفی میکرد. وقتی نوبت به دختر عمه عالیه خانم رسید دقت کردم تا بفهمم عالیه خانم مریم را به چه عنوانی به مادر معرفی میکند. فاصله ای که بینمان بود و همچنین صدای همهمه جمعیت نگذاشت بفهمم چه گفت.
به مریم خیره شدم و در دل او را ارزیابی کردم. چهره اش کاملا در دید من قرار داشت. احساس کردم عکسی که از اودیده بودم زیباتر از چهره کنونی اش بود. صورت سفید و موهای روشنی داشت. ابروانش بخاطر روشنی رنگ ان کم پشت بنظر میرسید و مثل این بود که اصلاح کرده است. بینی اشبنظرم کمی بزرگ میرسید، ولی چشمانش روشن بود. خیلی ساده و متین لباس پوشیده بود وهیچ ارایشی نداشت. با خودم فکر کردم اگر ارایشش کنند خیلی زیبا خواهد شد. احساس حسادت مرا از خودم متنفر میکرد. بسختی چشم از او برداشتم و با خودم عهد بستم دیگر به او نگاه نکنم، ولی مگر میشد به عهدم وفادار بمانم. هرکار میکردم چشمانم ناخوداگاه روی او متوقف میشد.
طرف دیگر سالن عده ای روی میز ضرب گرفته بودند و میرقصیدند. در میان انان بهاره را دیدم که میرقصید. لباس دکلته ای برنگ بنفش پوشیده بود و موهایش را بلوند روشن کرده بود. با دیدن او بیاد افشین و صحبتهایش افتادم. بار دیگر ناراحتی بوجودم چنگ انداخت.
با حضور فیلم بردار فهمیدم تا چند دقیقه دیگر عروس و داماد به سالن می ایند. عاطفه و حسام در میان دست و هلهله جمعیت داخل سالن شدند. وقتی عاطفه چادرش را از سر برداشت چشمانم با تحسین و تحیر به او خیره ماند. چقدر زیبا و خواستنی شده بود. با قد بلند و اندام زیبایش درلباس عروس چه جلوه ای داشت. حسام برازنده و متین، چون تکیه گاهی محکم کنارش ایستاده بود. با حسرت به ان دو نگاه میکردم. عاطفه و حسام نزدیک شدند. برای خوشامدگویی به انان از جا برخاستم. حسام با دیدن من گفت: « الهه امروز خیلی کم دیدمت»
لبخندی زدم و گفتم: « کم سعادتی من بود»
به عاطفه تبریک گفتم و صورتش را بوسیدم. با حسام هم روبوسی کردم. حسام پس از خوشامدگویی به مهمانان دیگر صبر نکرد و از سالن خارج شد. عاطفه به جایگاه عروس و داماد رفت و روی صندلی نشست.
با رفتن حسام حجابها برداشته شد و بازار دست و رقص داغ شد. خسته و متفکر روی صندلی نشسته بودم و به جمعیت شاد و بی خیالی که با خواندن شعر و پیچ و تاب دادن اندامشان هنرنمایی میکردند چشم دوخته بودم. حوصله شلوغی و سرو صدا را نداشتم و بی صبرانه منتظر پایان جشن بودم تا به خانه بروم و دور از چشمان کنجکاوی که مرا زیر نظر داشتند در خود فرو بروم. درطول عروسی حسام انقدر حسرت و حسادت کشیده بودم که از خودم پاک نا امید شدم. اخلاق بدی که کم کم میرفت تا افتی شود و به مغز و روحم اسیب برساند.
عاقبت جشن تمام شد. همراهمادر و الهام از اخرین نفراتی بودیم که از سالن خارج شدیم. کمی قبل از ما عروس وداماد بیرون رفته بودند. عجله داشتم تا پیش از رفتن از ان دو خداحافظی کنم. از سالن که بیرون امدم حسام را دیدم که کنار خودروی گل زده ایستاده بود و با عده ای ازمهمانان خداحافظی میکرد. عاطفه داخل خودرو نشسته بود و رویش را سفت و سخت گرفته بود. به یاد بی بند و باری خودم در شب عروسی ام افتادم و از اعماق دل اه حسرت کشیدم. باز هم حسرت!
مادر همان جلوی در سالن ضمن ارزوی خوشبختی برای حسام و عاطفه از ان دو خداحافظی کرد، زیرا میخواست بهمراه تعدادی از اقوام که از راه دور به عروسی امده بودند به منزل برود. بمن گفت میتوانم با حمید یا الهام تا منزل حسام اورا همراهی کنم، ولی خودم میخواستم زودتر بمنزل برگردم. احساس خستگی و کسالت میکردم. جلو رفتم تا با عروس و داماد خداحافظی کنم. با عاطفه خداحافظی کردم و بعد با حسام دست دادم و برایهردویشان ارزوی خوشبختی و سعادت کردم. حسام اصرار داشت من هم همراهشان بروم. به اوگفتم احساس کسالت دارم و می خواهم بمنزل بروم تا استراحت کنم. حسام نفس عمیقی کشیدو درحالیکه صورتش را جلو می اورد تا گونه ام را ببوسد کنار گوشم گفت: « الهه ازبابت اون برنامه خیالت راحت باشه. بعد از اینکه از مشهد برگشتم دنبال کارو میگرم»
سرم را پایین انداختم وگفتم: « خیالم ناراحت نیست. شما هم خودتون رو درگیر حماقتی که من کردم نکنید. این اشیه که خودم برای خودم پختم»
حسام دستم را که داخل دستش بود فشرد و گفت: « درست میشه الهه. اینو بهت قول میدم »
«سلام منو به امام رضا برسون »
تا خواستم دستم را از دست او بیرون بکشم با طنین صدای اشنایی تمام عضلات بدنم منقبض شد.
« اقا چرا راه نمی افتی؟ بابا مردم خواب و زندگی دارند. همه که مثل جنابعالی یک هفته مرخصی ندارند. نکنه می خواهی دست دست کنی تا ازاومدن به خونت منصرف بشن. نه اقا این گردان جمعیت رو که من دیدم تا خونت رو یاد نگیرن دست از سرت بر نمی دارند.»
نفسم بشماره افتاده بود. جرات برگشتن و نگاه کردن نداشتم.
حسام با خنده گفت: « باشه، چشم ... الان راه می افتم »
بار دیگر با حسام خداحافظی کردم و خواستم بدون اینکه برگردم راهی برای فرار پیدا کنم که صدای عرفان را شنیدم که گفت: « سلام»
درحالیکه قلبم می تپید بطرف او برگشتم. فقط یک لحظه دیدمش و بسرعت سرم را زیر انداختم تا تحت تاثیر قرار نگیرم. با صدایی که از شدت هیجان وناراحتی بزحمت از حنجره ام خارج میشد سلامش را پاسخ دادم.
عرفان احوالپرسی کرد، ولی من سکوت کرده بودم، زیرا هر کارکردم نتوانستم کلمه ای دیگر بیان کنم. بدون اینکه حتی لحظه ای صبر کنم با قدمهایی لرزان و قلبی ملتهب از کنار او گذشتم و فقط صدای گرفته خودم را شنیدم که بسختی کلمه خداحافظ را زمزمه کردم. چیزی شبیه صدای امواج در گوشم می پیچید و حاصل ان سرگیجه ای بود که احساس میکردم. با قدمهای سریع خودم را به مینی بوسی که قرار بود مهمانان رابمنزل بازگرداند رساندم و روی صندلی تکنفره ای نشستم. از پنجره چشمم به افشین افتادکه داخل پیکان سفیدرنگش نشسته بود. بهاره هم جلو و کنار هم نشسته بود و دست میزد. روی صندلی عقب عمو و زن عمو کنار هم نشسته بودند. پشت او خودروی بی ام و سبزرنگ اردشیر اماده حرکت بود. همسر او هم جلو نشسته بود و عمه درحالیکه نوه اش را در اغوشداشت به تنهایی روی صندلی عقب نشسته بود.
با حرکت مینی بوس چشم گرداندم و درحالیکه سرم را به تکیه گاه صندلی قرارمیدادم چشمانم را بستم.
تا چندروز پس از عروسی حسام درگیر تمیز کردن و جمع و جور خانه بودیم، الهام صبح برای کمک میامد و بعدازظهر برمیگشت. چون درگیر کار و فعالیت بودم کمتر احساس تنهایی میکردم،اما همین که کارها تمام شد باز کسالت و بی حوصلگی بسراغم امد. جای حسام را حسابی خالی احساس میکردم. هنگام عصر که زمان بازگشت او به منزل بود دلم بدجوری میگرفت. صدای او در گوشم می پیچید که وقتی وارد میشد با صدای بلند و لهجه خاصی می گفت: « سلام علیکم »
همچنین به شنیدن صدای تلاون قرانش پس از نماز مغرب خیلی عادت کرده بودم. گاهی به اتاقش میرفتم ومدتها به تابلوهای خطی که احادیث و اشعار زیبایی را به دیوار نقش کرده بود چشم میدوختم، طوریکه تمام انها را از حفظ شده بودم. حسام بجز کتابهایش چیزی از وسایلش را نبرده بود با اینحال بدون حضورش اتاقش سرد و خاموش بود.
یک هفته بعد حسام و عاطفه از مشهد بازگشتند. مادر بمناسبت بازگشت انان خانواده حاج مرتضی را بمنزلمان دعوت کرد. انشب عرفان بمنزلمان نیامد ونبودن او احساس راحتی بمن می بخشید.
با امدن ماه بهمن یک ماه از عروسی حسام میگذشت که روزی زنگ در منزل بصدادرامد. من در اشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودم. مادر برای باز کردن در رفت. ازپنجره نگاه کردم تا ببینم چه کسیست. از انجا نمی توانستم در حیاط را ببینم، ولی صدای مادر را شنیدم که با خوشحالی با کسی احوالپرسی کرد.
فهمیدن مهمان اشناست و هم اکنون داخل میشود. همانطور که به حیاط نگاه میکردم مادر را دیدم که کنار زنی چادری که بچه ای هم به بغل داشت داخل شدند. در این فکر بودم که او کیست. صدای مادر را شنیدم که گفت:«الهه ، بیا ببین کی اومده»
با حالتی گیج از اشپزخانه بیرون امدم. همان لحظه با دبدن ژینوس ناخوداگاه فریاد بلندی کشیدم. مادر بچه را از ژینوس گرفت و من و او در اغوش هم فرو رفتیم.
درحالیکه سفت و سخت او را در اغوش می فشردم گفتم: « خدای من، باورم..