چون مسئولیت این بیمارستان و چند پرستاری که در آن کار می کردند به عهده من بود مرتب باید از این طرف به آن طرف می رفتم و به کار تک تک بیماران نظارت می کردم. همگی در سه نوبت کار می کردیم. شرایط بیمارستان بدتر از آن چیزی بود که به نظر می رسیدو اتاقها فاقد توری و حفاظ بودند و بخش همواره پر از مگس و پشه بود. مرتب زمین و دیوارها را با مواد شوینده وضد عفونی تمیز می کردند و تختها را با محلول دتول و الکل پاک می کردند. در روز چند بار از حشره کش استفاده می کردیم؛ اما فایده ای نداشت و نمی توانستیم حریف مگسهای سمج بشویم و هربار با یک باز و بسته شدن در تعداد زیادی مگس به بخش هجوم می آورد.
بدبختانه اکثر بچه هایی که دچار اسهال مزمن شده بودند درمانشان موثر واقع نمی شد و فوت می کردند. طبقه پایین چند اتاقک نیمه کاره در فضایی بسته قرار داشت که گویا قرار بود در آینده تبدیل به حمام شود. این اتاقکها داخل محوطه ای قرار داشت که توالت هم آنجا بود. میزی در محوطه وسیع آنجا قرار داشت که هرگاه بچه ای فوت می کرد اورا داخل ملحفه ای کهنه پیچیده و روی آن میز می گذاشتند تا پدر و مادر کودک بیایند و جسد را تحویل بگیرند.
در این مدرسه حمام نداشتیم برای نظافت سطلی پر از آب می کردیم و بعد آن را گرم می کردیم و خودمان را می شستیم. بدبختانه کف این قسمت از شن و سنگریزه پوشیده شده بود و برای اینکه پاهایمان را روی زمین نگذاریم ، چند آجر را کنار هم قرار داده و روی آن می ایستادیم. به اجبار لباسها و حوله هایمان را روی همان میزی می گذاشتیم که اجساد را روی آن قرار می دادیم.
سختی کار از یک طرف و مرگ و میر کودکان از طرف دیگر روحیه کارکنان را بدجوری تخریب می کرد با این حال هرکس سعی می کرد به بهترین نحو به کارش ادامه بدهد و خود را فراموش کند.
محل سکونتمان چیزی حدود بیست متر مربع بود که کف آنرا با حصیر پلاستیکی پوشانده بودند. ما روی آن می نشستیم ، می خوردیم و می خوابیدیم. اتاق فقط چهار تخت داشت که بهم چسبیده بود و شبها عده ای روی آن می خوابیدند و بقیه بدون زیرانداز یا پتو روی همان حصیر شب را به صبح می رساندند. غذای بیمارستان و زایشگاه و کلیه کارکنان از آشپزخانه ستاد جنگ می آمد. هرروز غذا در دیگهای بزرگ آورده شده و تقسیم می شد.اغلب ناهار کته و خورش قیمه بود که محتوی مقدار فراوانی لپه و تکه های کوچکی گوشت و سیب زمینی بود. شبها هم نان و پنیر یا نان و حلوا ارده داشتیم. صبحها هم نان و پنیر و چای و گاهی هم کره و مربا. میوه فقط گریپ فروت بود و همان جا به خوردن آن عادت کردم. قسمتی از این مواد خوراکی تقدیمی و صلواتی بود. برخی از مواد مورد نیاز شخصی مان هم با هزینه خودمان تهیه می شد. تنها نکته ای که خیالمان را راحت می کرد همانا تجهیزات کافی بیمارستان بود که خوشبختانه از لحاظ دارو و لوازم پزشکی و سرم چیزی کم نداشتیم. مواد شوینده و ضدعفونی کننده هم به حد کافی در اختیارمان قرار می گرفت.
شبها خسته از کاردر اتاقی که به ما تعلق داشت جمع می شدیم و مدتی را به صحبت درمورد کار و آینده مان می گذراندیم. همگی از آینده و ادامه جنگ واهمه داشتیم. همه همکاران مثل من از همسر و بچه هایشان جدا شده بودند. همه صحبتها در مورد دوری و دلتنگی از زندگی گذشته بود. بعضی از آنها دست خالی و بدون هیچ گونه مدرک و پولی مجبور به ترک خانه و کاشانه شان شده بودند و بعضی می دانستند که خانه هایشان ویران شده و حاصل تمام زندگی شان به تلی از خاک تبدیل گشته است. گاهی حرفهایمان با گریه به پایان می رسید و همه با دلی پر از غم سربر بالین می گذاشتیم.
شهر شبها در تاریکی مطلق فرو می رفت. پنجره ها با پرده های سیاهی پوشانده شده بود تا نور اندک شمع نیز به خارج نفوذ نکند. در چنین مواقعی تزریق سرم بچه های بیمار ، با آن رگ های تنگ و بی خون و زیر نور چراغ قوه به سختی امکان پذیر بود. گاهی اوقات شب هنگام صدای مهیب انفجار دلها را می لرزاند و بچه های بیمار را به وحشت می انداخت. نه شب در امان بودیم و نه روز، زیرا هر لحظه امکان داشت هواپیماهای عراقی بمب به سرمان بریزند. گاه می شد در طول روز چندین بار اطراف شهرمان را بمباران می کردند.
هر وقت فرصتی پیش می آمد با تهران تماس می گرفتم و از حال بچه ها جویا می شدم. زرین بهی را به منزل خود برده بود تا با بچه هایش هم بازی باشد و دوری مرا کمتر احساس کند. نازنین هم به منزل پدرش رفته بود. خیلی وقت بود که از بچه ها دور بودم و دلم بدجوری هوای دیدارشان را کرده بود. از منصور هم خبری نداشتم و نمی دانستم کجاست و چه می کند. یک بار که تلفنی با مادر صحبت کردم گفت که او گاهی به آنجا زنگ می زند و سراغ من و بچه ها را می گیرد.