صحبت می کردم و اورا راهنمایی می کردم تا اگر چنانچه مشکلی دارند آن را با من در میان بگذارد.در این بین خواستگارانی هم برای او پیدا شدکه من ازدواج را برای او خیلی زودمی دانستم و از ترس اینکه مبادا پدرش بخواهد با ازدواج او موافقت کند تصمیم گرفتم او را نزد خود بیاورم.
در این مورد با منصور صحبت کردم و او این بار بدون مخالفت شرایطم را درک کرد و با آمدن نازنین به منزلمان موافقت کرد.
کارهای نازنین را خیلی زود انجام دادم و او را نزد خود به آبادان بردم. از حضور او در منزل و در کنارم خیلی خوشحال بودم و به خاطر راحتی کار زنی خوب وتمیز را برای کمک به کارهای خانه استخدام کردم (...)جدید را خیلی دوست داشتم و او را بی بی خطااب می کردم.او از همه لحاظ عالی و بی نقص بود و تمام کارهای خانه را ید قدرت خود گرفته بود. با بودن او در خانه احساس امنیت کافی داشتم و خیالم از جهت بهی و نازنین راحت شده بود. حقوق او راهم خودم پرداخت می کردم و از این بابت بسیارهم راضی بودم.
سال پنجاه و پنج بود که از فیلیپین و هند نرس و پزشک متخصص برای ما فرستادند. حدود پانزده نرس فیلیپینی و شش پزشک متخصص هندی و چند پزشک عمومی وارد بیمارستان شدند.
در آن هنگام مسئول بخش اورژانس بودم که دارای شش هفت کلینیک بود. روزانه دویست سیصد بیمار به این بخش مراجعه می کردند و اکثر بیماران از طبقه محروم و اغلب بی سواد بودند.بیشترشان عرب بومی منطقه بودند و فارسی را به سختی صحبت می کردند. پرستارانی که در کلینیک به پزشکان هندی و فیلیپینی کمک می کردند کمک پرستاران با تجربه بودند و با زبان انگلیسی آشنایی نداشتند. از طرفی برخی از این پزشکان که مدتی را در ایران کار کرده بودند کم و بیش زبان فارسی را یاد گرفته بودند. من روزانه چند نوبت به تمام کلینیک ها سر می زدم و تا آنجا که مقدور بود مشکل زبان آنان را برطرف می کردم . گاهی اوقات در آن واحد دو یا سه نفر مرا احضار می کردند تا سوالاتشان را بپرسند. تمام روزم به ترجمه علائم بیماری و بازگو کردن دستورات پزشک برای پرستاران و فهماندن حرف بیماران به پزشکان می گذشت . این کار زیاد سختی نبود، ولی تمام روز مرتب بین بخش ها می چرخیدم. تا لحظه ای می خواستم استراحت کنم از بخشی به بخش دیگر خوانده می شدم. هرروز پس از اتمام کارخسته و ناتوان به خانه می رسیدم تا به امور خانه و به بهی بپردازم.البته کارم مورد توجه رئیس بیمارستان بود. او که پزشکی مقتدر و لایق بود بر همه کارها به خوبی نظارت داشت و برای پرستارانی که زحمت می کشیدند ارزش و احترام قائل بود.در این فاصله تصمیم گرفته شد که بخشها دارای منشی شوند و این کاربرای سر پرستاران بخش نعمتی آسمانی به شمار می آمد ، زیرا تا پیش از آن تمام کارهای اداری که مربوط به پرونده بیماران بود توسط آنان انجام می شد. مترون بیمارستان مرا مامور کرد عده ای از کمک پرستاران دیپلمه را جهت منشیگری بخش آموزش دهم و به همین خاطر مجبور شدم اضافه کاری کنم.
سه دوره ی آموزشی گذاشته شد و در هر دوره تعدادی از آن ها با رموز و فنون و نحوه ارتباط با سایر قسمت های بیمارستان آشنا کردم. در طول این مدت تمام نکات ریز را آموزش دادم. پس از گذراندن این دوره از آنان آزمایش به عمل آوردم و به کسانی که قبول شده بودند حکم رسمی منشی بخش را که به تایید رئیس بیمارستان رسیده بود اعطا کردم.
پس از تمام کلاسها یک روز یکی از همکارانم به نام نازی که همسرش یکی از جراحان بیمارستان بود پیش من آمد و گفت: یاسمن