مادر که حسابی از دست او کلافه شده بود گفت: منم پول ندارم. تو که انقدر دستت خالی است برو طلاها و سکه های زنت را بفروش و کارت را راه بیانداز. بعد هم که دستت باز شد برایش بخر.
حمید گفت: طلاها و سکه ها پیش مادرش است و آن ها را به من نمی دهد.
سماجت او و خالی بودن دست پدر و مادر کار را به جایی رساند که او با دعوا و مرافعه و با گفتن بد و بیراه منزل را ترک کرد و رفت.
از دست حمید خیلی شاکی بودم و او را فرزند نمک نشناس و بی چشم و رویی می دانستم. او فقط در مواقع نیاز پدر و مادر را می شناخت. فریبا دختر بدی نبود ولی کاری کرده بود که حمید بنده زر خریدش شود. گاهی اوقات چنان فریبا فریبا می کرد که هرکس نمی دانست فکر می کرد آسمان سوراخ شده و فریبا از آن فرود آمده. حمید چنان غلام حلقه به گوش او بود که جرات نداشت چیزی خلاف آن چه که می خواست بیان کند. گاهی به او غبطه می خوردم که با چه روشی توانسته مردی مانند حمید را چنین اهلی کند.
روز بعد اسباب و اثاثیه ام را جمع کردم و همراه بچه ها به آبادان برگشتم. از بودن بچه ها در کنارم راضی و خوشبخت بودم و زندگی خوبی را در ذهنم پایه ریزی می کردم.
تابستان بود و بچه ها به مدرسه نمی رفتند. روزهایی که کشیک بودم آن دو را در خانه می گذاشتم. آپارتمان در ساختمانی دو طبقه بود که با وجود همسایه ای که از همکارانم بود خیالم از بابت بچه ها راحت بود.
روز ها می گذشت و من کم کم به زندگی ام سر و سامان بیشتری می دادم. پس از مدتی یک تلویزیون کوچک خریدم تا بچه ها به آن مشغول باشند. بعد هم یک میز ناهارخوری با شش صندلی تهیه کردم که بچه ها علاوه بر خوردن غذا تکالیفشان را هم روی آن انجام دهند.
چند تن از همکارانم که در جریان زندگی من قرار داشتند و با آن ها دوستی مختصری داشتم به دیدنم آمدند و هر یک کادویی برای چشم روشنی به منزلم آوردند که خیلی به درد زندگی ام می خورد.
زهرا گاهی تعطیلاتش را پیش من و بچه ها می گذراند و این لحظه ها از بهترین روزهای من و بچه ها بود، زیرا نه تنها من او را دوست داشتم، بلکه بچه ها هم از دیدن او خوشحال می شدند و او را خاله صدا می کردند.
در این بین منصور گاهی به بخش تلفن می کرد و حالم را می پرسید. خیلی سعی می کردم رابطه ام را با او محدود نگه دارم، اما ته فلبم دوست نداشتم او را از دست بدهم. به او و حرف های دلگرم کننده اش عادت کرده بودم و گاهی اوقات حس می کردم وجود اوست که چنین روحیه ی خوبی به من داده است.
در فاصله ای که منتظر بودم منزل را تحویل بگیرم یک روز مادر با یکی از دوستانش که او را خاله صدا می کردم پیشمان آمد. خاله برای این که دست خالی نیامده باشد یک پتو چشم روشنی آورده بود و مادر هم مقدار قابل توجهی پول به من داد تا با سلیقه ی خودم برای منزلم خرید کنم. همزمان با آنان مادر زهرا هم به آبادان و به منزل ما آمد. محیطی دلچسب برای همه ما ایجاد شده بود. من هم از آشپزی نجات پیدا کردم. آن قدر حضور آن ها در خانه شادی بخش بود که آرزو می کردم همیشه کنارمان باشند، اما افسوس که این فقط یک آرزو بود و هیچ گاه به حقیقت نمی پیوست.
پیش از امتحانات نهایی پرستاری در بخش چشم کار می کردم و پس از آن هم در همان بخش مشغول به کار شدم. قانون بخش این بود که فقط نرس فارغ التحصیل و یا دانشجوی سال سوم می توانست آن جا کار کند.
بخش چشم بخش تمیز و مرتبی بود. آرامش آن جا هیچ کجای دیگر دیده نمی شد. با مرگ و میر و خون و بلغم و ادرار سر و کار نداشت و در عین حال بخش حساسی بود که باید نهایت دقت و توجه رعایت می شد.
این بخش دارای سی و دو تخت بود که اکثر بیماران به دلیل عمل چشم نیاز به استراحت مطلق داشتند.
علاقه ی زیادی به کار کردن در این بخش داشتم و به خاطر دقت در کارم پزشکان بخش پس از فارغ التحصیلی مرا آن جا نگه داشتند. یکی از پزشکان بخش که دکتری متخصص بود و نسبت به من لطف بی شائبه ای داشت یک روز رو به من گفت: یاسمین، چه خوب است بروی انگلیس و یک رشته جدید وابسته به چشم پزشکی به نام اپتیک را فرا بگیری. دوره آن دو سال است و رشته پول سازی است. اگر بتوانی این کار را بکنی آینده ات را تضمین کرده ای.
او به من لطف داشت که چنین چیزی را مطرح کرده بود، اما خبر نداشت که نه امکان مالی اش را دارم و نه می توانم بیش از این بچه هایم را به امان خدا رها کنم.
شب کاری های بیمارستان از ساعت نه شب تا هشت صبح طول می کشید. به محض وارد شدن به بخش، گزارش بیماران را گرفته و آنان را تحویل می گرفتیم. داروهای ساعت ده را چیده و به بیماران می دادیم. پس از آن داروهای ساعت دوازده شب را آماده می کردیم. در این فاصله پانسمان بعضی از چشم ها را تعویض و سرم ها را بررسی می کردیم و بعد چراغ ها را خاموش می کردیم تا بیماران استراحت کنند. برخی از این بیماران طبق دستور پزشک هر نیم ساعت و یا یک ساعت احتیاج به مداوا و پانسمان داشتند. کلیه کارها توسط پرستاران انجام می شد، زیرا در آن موقع قانونی وجود نداشت که بیمار همراه داشته باشد.
راس ساعت دوازده در زیر نور چراغ بالای تخت پانسمان هایش را عوض می کردیم و پس از دادن داروهایشان به بخش جراحی می رفتیم تا اگر چنانچه بیمار تصادفی به بخش آورد، باشند به آن ها کمک کنیم. بعضی از بیماران علاوه بر جراحات جدید دست و پا و شکم دارای جراحات چشمی نیز بودند کع این کار مربوط به ما می شد و بایستی با وسایلی که برای آن ها گذاشته شده بود چشمشان را پانسمان می کردیم و بعد وسایل بخش را برمی گرداندیم. این وسایل باید شست و شو و استریل می شد و روز بعد پیش از ساعت شش صبح با کارتی که نام بیمار و بخش در آن قید شده بود به بخشی که بیمار بستری شده بود بازگردانده می شد.
پس از فارغ شدن از کار بیماران سراغ وسایل می رفتیم و آن ها را می جوشاندیم و در استرلایزر می گذاشتیم. میز چرخ داری که به آن ها ترالی می گفتیم را با الکل تمیز کرده و روی آن ها را ملافه سبز استریل انداخته و بعد وسایلی را که جوشانده بودیم روی آن قرار می دادیم و با پارچه استریل دیگری روی آن می پوشاندیم. بعد هم ظرف های بزرگ در دار استریل بیکس را از پد چشمی و پنبه پانسمان که به طرز خاصی آن ها را گلوله کرده بودیم پر می کردیم. آن ها را در جای مخصوص قرار می دادیم تا صبح روز بعد که مسئول آن می آمد آن ها را برای استریل شدن به ای.اس.آر ببرد.
پیش از صبح شیشه های خالی دارو را در سبدهای مخصوص گذاشته و آنها را فهرست می کردیم تا صبح سر پرستار بخش آن ها را نسخه کرده به داروخانه بفرستد.
در طول شب به هیچ عنوان اجازه نداشتیم چشم بر هم بگذاریم. زیرا سوپروایزرها به دفعات به بخش سر می زدند تا هم سری به بیماران بزنند و هم ببیند کسی خواب نباشد. آمدن آن ها همیشه سر زده و آهسته بود، مثل کسی که بخواهد مچ بگیرد. البته سکوت و آرامش از ملزومات اصلی بخش محسوب می شد.
در نوبت شب بایستی کلیه قسمت های بخش از قبیل کمد دارو و سینی داروهای فوری و قفسه دارویی اورژانس و یخچال تمیز و کم و کسری شان فوری جایگزین می شد. هیچ چیز نباید آلودگی و خاک می داشت. به بیماران مرتب سرکشی می شد تا مطمئن شویم به ما احتیاجی ندارند. باید خیلی مراقب بودیم تا مبادا سرم بیمار زیر جلدش می رفت. در این بین پرستاران حق هیچ کونه تزریق وریدی نداشتند و به محض کوچکترین اشکال باید ابتدا به سوپروایزر بخش و سپس به پزشک کشیک اطلاع داده می شد تا جهت تزریق مجدد سرم به بخش مراجعه کنند.