روزی که احضاریه دادگاه به دستم رسید و متوجه تاریخ آن شدم ، آه از نهادم برخاست. تاریخ دادگاه دقیقا با روز سالگرد ازدواجماان همزمان بود. ورقه از دستم افتاد و پاهایم سست شدند. تنها شانس من این بود که خانه خالی بود . ناخودآگاه به یاد سالهای پیش افتادم که فرهاد چطور مراسم را برگزار می کرد خدای من، چه کسی فکر می کرد که امسال به جای جشن و مهمانی در دادگاه باشم؟ ای کاش حداقل چند روز جلوتر یا عقبتر بود یادم افتاد که باید رسیدن احضاریه را به آقای متین اطلاع بدهم. گوشی را برداشتم و شماره دفترش را گرفتم.
دفتر وکالت آقای متین ؟
بفرمائین.
سلام خانم، می بخشین مزاحم شدم.
خواهش می کنم بفرمائین.
می خواستم با آقای متین صحبت کنم .
شما؟
مبینی هستم.
چند لحظه گوشی ، من بهشون اطلاع بدم.
بعد از چند لحظه صدای امید در گوشی پیچید.
بله، بفرمائین.
سلام آقای متین، مبینی هستم.
سلام از بنده استخانم. حالتون چطوره؟
به لطف شما ، ممنونم، می بخشین مزاحمتون شدم.
خواهش می کنم بفرمائین. راستی حال امین چطوره؟
خوبه سلام می رسونه.
من در خدمتتون هستم خواهش می کنم بفرمائین.
غرض از مزاحمت این بود که می خواستم به اطلاعتون برسونم نامه دادگاه امروز به دستم رسید.
جدا ؟خوب تبریک می گم زمانش کی هست؟
دقیقا ماه آینده چنین روزی.
خیلی شانس آوردین که به این زودی وقت دادن.
اتفاقا روز دادگاه همزمان با سالگرد ازدواجمونه.
متاسفم.
مهم نیست. از نظر من همه چیز تمون شده. حالا باید چه کار کنم؟
هیچ کاری غیر از صبر و حوصلح.
که من ندارم.
چرا اتفاقا این یکی رو خیلی خوب دارین . اگه نداشتین کاری رو که الان انجام دادین همون سالهای اول می کردین . شما فقط باید امیدوار باشین . همه چیز درست می شه. من اطمینان دارم. شما هم به من اطمینان داشته باشین.دارین؟
البته، یعنی حتما. حق با شماست.
خانم مبینی امشب منزل تشریف دارین؟
بله چطور مگه؟
می خواستم اگر اجازه بدین خدمت برسم تا برگه رو ببینم.اون باید پیش من باشه.
تشریف بیارین من منزل هستم.
امین چطور؟ می خوام اون رو هم ببینم.
بله امین هم هست. اگر بدونه شما میائین حتما خوشحال می شه.
پس من ساعت نه مزاحمتون می شم.
خواهش می کنم، منزل خودتونه. اگه امری ندارین دیگه مزاحمتون نمی شم.
خواهش می کنم، عرضی نیست. سلام برسونین. خداحافظ.
خدانگهدار.
طرفهای عصر بود که امین و پدر به خانه اومدند. وقتی برگه را نشانشان دادم ، هیچ نگفتند و مثل همیشه فقط به من امیدواری دادند.
ساعت دقیقا نه شب بود که زنگ در به صدا در آمد. امین آمد و گفت:
نازی بیا امید اومده.
چه وقت شناس!
تازه کجاشو دیدی؟
به دنبال امین وارد سالن شدم . پدر و آقای متین مشغول صحبت بودند. سلام که کردم از پدر عذر خواست و به رسم ادب از جا بلند شد وایستاد. بعد از احوالپرسی او را دعوت به نشستن کردم و خودم کنار پدر نشستم. صحبتهای عادی ادامه داشتند که مادر هم به ما ملحق شد و او باز رفتار محترمانه خود را تکرار کرد. به نظرم آمد امید خیلی جذاب شده است، البته مثل همیشه در چنین مواقعی لباس رسمی به تن داشت . در افکارم غوطه ور بودم که گفت:
خانم مبینی مثل اینکه دیگه نگران نیستین.
بله، نه، یعنی راستش آقای متین قول داده ام امیدوار باشم و صبر و حوصله داشته باشم.کار درستی می کنین. البته تشویش و نگرانی عدیه، اما به اندازه اش. کمش آینده آدم رو خراب می کنه و زیادش انسان رو از پا در میاره.
مادر که از این اخلاق من دل پری داشت گفت:
خدا عمرتون بده امید خان . می دونین چقدر بهش می گم ، ولی انگار فایده ای نداره. مدام میریزه توی خودش.
رو به مامان گکردم و گفتم:
مامان جان خواهش میکنم.
اما مادر متوجه نبود و همین طور شکایت می کرد. پدر که دید نمی شود وضع به همین منوال بگذرد، رشته کلام را بدست گرفت و گفت:
حرفهای شما ددرست، ولی باید به نازی حق داد. غیر از اینه امید جان؟
حق با شماست، نازنین خانم همین چند دقیقه پیش قول دادند که دیگه فکر و خیال رو کنار بذارن. درست نمی گم؟
بله همین طوره، قول می دم.
بعد از پذیرایی کوتاهی آقای متین گفت:
خوب ، خانم مبینی اگه اجازه بدین من احضاریه دادگاه رو ببینم.
البته، الان میارم خدمتتون.
بلند شدم و به اتاقم رفتم و احضاریه را آوردم و مقابلش گذاشتم. با نگاهی دقیق تمام نامه را برانداز کرد و گفت:
مشکلی نیست، هم زمانش خوبه و هم ساعتش.
امید جان ببخشین این سوالو می کنم.
خواهش می کنم خانم بفرمائین.
از این نامه به دست فرهاد رسیده.
بله. البته، صد در صد یک نامه هم به دست آقای کیانی هم رسیده.
من که فکر نمی کنم فرهاد به این چیزا اهمیت بده.
چرا؟
آخه اون...
مادر نگاهی به من کرد و حرفش را نیمه تمام گذاشت.
هیچی چیز مهمی نبود.
امید که متوجه حرکات مادر بود لبخندی زد و گفت:
اگر نیان به نفع شما خواهد بود. حاضر نشدن ایشون توی دادگاه ، خودش مساله سازه، ولی این آقایی که من دیدم حتما میان.
نمی دونم چی بگم .انشاءا... هر جور صلاحه همانطور بشه.
بعد از ساعتی آقای متین به قصد ترک منزل از جا بلند شد.
خوب با اجازتون من باید مرخص بشم .
کجا ؟ حالا نشسته بودی.
ممنون آقای مبینی. من که همیشه مزاحمتون هستم.
خواهش می کنم. ما همیشه زحمتمون سر شماست.
خواهش می کنم همه اش وظیفه است. بااجازه . می بخشین وقتتون رو گرفتم.
خواهش می کنم پسرم به مامان و بابا سلام برسونین.
چشم حتما خدا حافظ.
به سلامت خدانگهدار.
با امین ، آقای متین را تا کنار در بدرقه کردیم . وقتی به داخل برگشتیم می خواستم به خاطر صحبتهای مامان با او کمی حرف بزنم، ولی پشیمان شدم و در اصل حق را به او دادم.
******