وجود اون باعث انجام این کارها می شه .اصلاً فکر کن از اول چنین شخصی وجود نداشته . از الان می شینی
توی خونه و زن زندگی می شی ،مثل بقیه زنها .
سعی کردم کمی آرامتر صحبت کنم .
ببین فرهاد ،من به تو قول می دم هم به کارای خونه ،اون جوری که تو می خوای برسم هم به کارای خودم .
نه نازنین ،امکان نداره ،نمی تونم قبول کنم .
آخه چرا ؟ یه مدت کوتاه امتحان می کنیم .اگه نشد اون وقت هر چی تو بگی ،خوب؟
گفتم نه، اصلا می دونی چیه؟ دیگه نمی خوام تو بیرون از خونه کار کنی . باید بچسبی به خونه و زندگیت. همین فردا هم میرم پیش بابات و می گم نازی نمی خواد بیاد سرکار.
انگار خانه رو سرم خراب شد. قدرت حرف زدن نداشتم .ای آن چیزی بود کهمن می خواستم . خدای من داشتم خفه مس شدم.تنها جمله ای که توانستم به زبان بیارم این بود که :
پدر نباید چیزی بفهمه . خودم یه جوری بهش می گم .
هر جور خودت می دونی .در هر حال از یاین به بعد کار تعطیله ختم جلسه .
فرهاد چنان قاطع صحبت می کرد که دیگر نتوانستم مقاومت کنم به آشپزخانه برگشتم و در را پشت سرم بستم و به ظاهر مشغول جمع آوری ظرفها شدم .در قلبم درد عجیبی احساس می کردم که فقط اشکهایم تسکینش می داد. اما زندگی من نباید از هم می پاشید .
از فردا همان نازنینی می شدم که فرهاد می خواست.بعد تصمیم گرفتم قضیه را چند روزی فراموش کنم تا عصبانیت فرهاد فروکش ککند و بعد دوباره مسئله را عنوان کنم . به آینده امید زادی داشتم و همین امید بود که مرا سرپا نگه میداشت .
از پنجره آشپزخانه به کوچه خیره شده بودم و دیدم در را باز کرد و وارد شد.
من دارم میرم بخوابم تو نمیای ؟
تو برو من باید ظرفها رو بشورم.
ظرفها رو بذار برای صبح تو که فردا خونه ای .
برای فردا هم کار هست.
هر جور دوست داری . شب بخیر .
بقدر از این طرز حرف زدن و تحکمش بدم آمد که دلم میخواست تمام وسایل خانه را بر سرش خرد کنم ولی به جای آن سکوت کردم ، فقط سکوت.
تا نزدیکیهای صبح همانجا در آشپزخانه نشستم و به این که علت تغییر رفتار فرهاد واقعا چه می تواند باشد فکرکردم ، هدفش از اذیت کردن من چه بود ؟ شاید بالاخره روزی دوباره همان فرهاد سابق می شد من فقط باید صبر می کردم.
صبح روز بعد هر طور بود با بهانه مختلف به پدر تفهیم کردم که فعلا سرکار نمی روم. ساعت ازهشت گذشته بود .همه کارها را انجام داده بودم .آن روز پنج شنبه بود وطبیعتا فرهاد باید تا ساعت شش به خانه می آمد. با کارخانه تماس گرفتم .شخصی گوشی را برداشت و من از او خواستم تا گوشی را به فرهاد بدهد.ا. در جواب من گفت که فرهاد برای قرارداد مهمی از شرکت خارج شده و گفته در صورتی که من تماس گرفتم به من بگویند که ممکن است چند ساعتی دیر به خانه بیاید. خداحافظی کردم و گوشی را محکم کوبیدم . بقدری عصبانی بودم که بی شباهت به ببری زخمی نبودم.بالاخره انتظار پایان یافت و فرهاد ساعت دوازده به خانه آمد . وقتی وارد سالن شد و چهره عصبانی من را دید سعی کرد با دلجویی از خشمم را کم کند ولی من واقعا عصبانی بودم .بعد مجبور شد لب به عذر خواهی باز کند:
من که عذر خواستم نازی، واقعا متاسفم.
عذر خواهی تو هیچ چیز را عوض نمی کنه.
باور کن مجبور شدم برم و گرنه حتما باهات تماس می گرفتم .
یعنی تو وقت یک تلفن هم نداشتی ؟ یک زنگ کوچیک که قرارت رو به هم نمی زد.
نمی شه باور کن نمی شه . حالا اگه اجازه بذی بیام تو .
بفرمائین کسی جلوتونو نگرفته.
سر میز شام ، سعی می کرد به هر نحوی که شدده حال مرا عوض کند و من در پاسخش فقط لبخند تصنعی می زدم. بعد از شام بقدری خسته بود که بلافاصله بلند شد و سب بخیر گفت و رفت و من ماندم با تنی خسته و قلبی شکسته تر از قبل .
ماها از پس هم می گذشتند و من داشتم کم کم به زندگی عادت می کردم . تنها سرگرمی من در این مدت مطالعه بود . خانوادهای ما از هیچ مساله ای خبر نداشتند وجود یک بچه را برای ما لازم و ضروری می دانستند ولی وقتی با مخالفتهای ما روبرو می شدند سرد می شدند.
کم کم کتاب خواندن هم سرگرمم نمی کرد و تنها دلخوشی من به پنج شنبها و دیدار با سعید و درددل با او بود . سعید تنها کسی بود که می توانستم با او صحبت کنم چون تنها کسی بود که من چهره نارحتش را نمی دیدم.