کار شب خیلی طاقت فرسا و به مدت هفت شب متوالی و پشت سر هم بود . اولین هفته شبکاری برای من بی نهایت زجرآور بود زیرا یک لحظه هم نمی بایست چشم برهم بگذارم . به علاوه هیچکس هم حق نشستن نداشت و سرپرست بخش مرتب به بخش ها سرکشی میکرد و اگر کسی درحال چرت بود توبیخ میشد . من برای گذراندن این شبهای خسته کننده و عذاب آور تا صبح راه میرفتم و کارهای اضافی میکردم گاهی هم در حالت راه رفتن خوابم می برد (!!! ) که همان لحظه از ترس هوشیار میشدم و دعا میکردم کسی مرا در آن حال ندیده باشد . حسرت لحظه ای خواب به حدی بر وجودم مستولی میشد که زمانی که نوبتم تمام میشد تا خانه را پرواز می کردم .
در خوابگاه ، طبق معمول شروع به خواندن درس و مطالعه کتابهای غیر درسی کردم .
سال اول خیلی زود گذشت . در این سال علاوه بر کارهای عملی دروس آناتومی ، فیزیولوژی ، بهداشت عمومی ، تغذیه و میکروب شناسی و انگلیسی را فرا گرفته بودیم . همچنان مشتاق یادگیری بیشتر بودم ، در بخش هر سوالی که داشتم از پزشکان و مسئولان می پرسیدم و نکات بسیار ریزی را اضافه برآنچه خوانده بودم یاد می گرفتم .
یک روز در اتاقم نشسته بودم و مشغول دسته کردن جزوه هایم بودم که یکی از دوستانم در اتاقم را زد و گفت : یاسمین ، دوخانم دم در منتظرت هستند .
با تعجب از اتاق بیرون آمدم و به طرف در ورودی رفتم . با خود فکر کردم ممکن است چه کسانی را ببینم ؟ پیش از آنکه از ساختمان خارج شوم ، مادر را همراه عذرا خانم ، یکی از بستگانش جلوی در دیدم . با ذوق و شوق به طرفشان دویدم و پس از بوسیدن آن دو در میان بازوان مادر گریه کردم .
به حدی دلم برایش تنگ شده بود که اختیاری برای اشکهایم نداشتم . مادر همراه عذرا خانم در هتلی نزدیک بیمارستان اتاق گرفته بود . به اتفاق به هتل رفتیم و تا عصر نزد مادر بودم . غروب باید به خوابگاه برمیگشتم زیرا دانشجویان حق نداشتند شب را در جای دیگری بگذرانند . روز بعد آن دو را برای گردش به شهر بردم . غروب همان روز مادر به تهران بازگشت و این اولین باری بود که کسی برای دیدنم به آبادان می آمد .
در سه ماه تعطیلات تابستان به هر دانشجو یک ماه مرخصی میخورد که آن هم در بین آنان قرعه کشی میشد که هر کس چه ماهی به مرخصی برود . به من در شهریور مرخصی خورد و همراه عده ای که برای مرخصی می رفتند عازم تهران شدم . پس از یکی دو روز که در تهران بودم برای دیدن سیما و مجید به مشهد رفتم . سیما به تازگی صاحب پسر دیگری شده بود که نامش را سامان گذاشته بود . بچه ها را خیلی دوست داشتم و بودن در کنار آنان شور و حال خاصی به من میداد . آنان نیز حسابی با من جور شده بودند و مرتب عمه جون عمه جون میکردند .
سیما و مجید هم در محبت نسبت به من کوتاهی نمی کردند . اکنون آقای زربندی به رحمت خدا رفته بود و خانم زربندی هم پیش پسر بزرگش زندگی می کرد . کار مجید و شریکش حسابی گرفته بود و درآمدشان عالی بود . با این حال سیما هنوز هم کار خیاطی و بافتنی اش را دنبال می کرد و مرتب مشتری میپذیرفت . او هنوز خط مشی اقتصادی خود را رها نکرده بود و همچنان ریال ریال جمع می کرد . به عکس او مجید بی رویه خرج میکرد . او هم مثل پدر رفیق باز و مردم دار بود ، اما نسبت به خانواده خود سختگیری می کرد و به قول معروف کاسه جایی می رفت که قدح باز گردد . خساست او مرا به یاد سید محمد ، پدربزرگمان می انداخت . او و سیما با اینکه هنوز هم گاهی بگو مگو می کردند ، اما پذیرفته بودند باید با هم سر