سیما و مجید هردو مهمان نواز و مهماندوست بودند. ماهرسال تابستان برای مدتی به منزلشان می رفتیم. گاهی خانواده زربندی نیز به آنجا می آمدند. پذیرایی از دو خانواده پرجمعیت و شلوغ نه تنها آن دو را ناراحت نمی کرد بلکه چهره خوشحال و خندانشان نشان می داد که از این بابت خیلی هم راضی هستند. مجید درآمد خوبی داشت و از خرج کردن ابایی نداشت. سیماهم آنچه را که را از کار خیاطی و بافتنی بدست می آورد پس انداز می کرد و وقتی مبلغ قابل توجهی می شد آن را تبدیل به طلا و سکه می کرد. همیشه از آن برای روز مبادا یاد می کرد و همواره نگران آینده بود که چه خواهد شد. البته او خصلتهای خوب زیادی داشت از جمله اینکه خیلی با سلیقه بود. به فصل ترشی و شور و مرباهای جورواجور هنرش را نشان می داد و متخصص پختن غذاهای خوشمزه و متنوع و رنگارنگ بود. درکنار کار خیاطی برای صرفه جویی رب را در منزل می پخت و سبزیهای مختلف را که در باغچه خودش پرورش داده بود خشک می کرد. این کارها زحمت زیادی داشت، ولی او از انجام انها لذت می برد. راستی که زن عجیبی بود.
وضعیت رنجور و مریض پدر هنوز مرا به شدت ناراحت میکرد. وقتی می دیدم که چقدر ضعیف شده غم تمام وجودم را فرا می گرفت. افسوس که کاری از دست کسی برنمی آمد، زیرا خودش چنین خواسته بود. درآمد پدر به شدت تقلیل پیدا کرده بود و گاهی کفاف مخارج زندگیمان را نمی داد. او کماکان در اداره کار می کرد، ولی دیگر با دستهای پر به منزل برنمی گشت. بدتر از همه علاقه و وابستگی او به ملوک از طبیعی خارج شده بود. هرروز به محض اینکه به منزل می رسید اول سراغ ملوک را می گرفت تا به او دستورات لازم را بدهد. ملوک هم با گفتن چشم بلندی نشان می داد که از جان و دل حاضر است مایه بگذارد. او دیگر ملوک چند سال پیش نبود. اکنون وقیح و پررو شده بود و گاهی گستاخانه جواب بقیه را می داد. البته هنوز از من حساب می برد، ولی کاری را که از او می خواستم درست و حسابی انجام نمی داد. هیچ کس، حتی خود من هم از این بی پروایی او حرفی نمی زدیم و آن را به حساب حماقتش می گذاشتیم غافل از اینکه جریاناتی در پشت پرده وجود دارد.
بدبختی اینجا بود که به او نیاز داشتیم و بدون او خانه بهم می ریخت. مادر علاوه بر بالا رفتن سنش بیمار هم بود و نمی توانست کار کند. من و زرین هم که به درس خواندن مشغول بودیم و پدر و حمید هم که فقط مصرف کننده بودند. شاید همین نیاز ما بود که اورا چنین گستاخ کرده بود تا فکر کند برای خود کسی شده است. تمام امور خانه توسط او انجام می شد. خرید، شستن، جارو زدن و بقیه کارها. مادر فقط آشپزی می کرد و به تازگی این کار هم برایش سخت شده بود، زیرا نمی توانست زیاد سرپا بایستد. در همین اوضاع یک روز دختر دایی مادر چند روزی به تهران آمد و مهمان ما شد. صبح یکی از روزها که برای نماز از خواب بلند می شود می بیند که ملوک با رختخوابش از اتاق پدر خارج می شود و به صندوقخانه می رود. دختر دایی مادر که کم و بیش از جریان اطلاع داشت به سراغش می رود و از او می پرسد:
- ملوک، مگر تو شبها تو اتاق حاج آقا می خوابی؟
ملوک که دیگر نمی توانست منکر چیزی شود گفته بود:
- بله، برای اینکه موظبش باشم.
صبح روز بعد دختردایی ماجرا را برای مادر تعریف کرد. تازه آنوقت بود که ما ازجریان باخبر شدیم. آنقدر متحیر و شرمزده بودم که حتی به فکرم نمی رسید به سراغ ملوک بروم و او را حسابی گوشمالی بدهم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)