من همان موقع چمدانم را بستم وبه منزل پدرم رفتم بدون اینکه بچه ها را باخودم ببرم.رضا همان روز به دنبالم آمد،ولی به او گفتم» یا من به آموزشگاه میروم ویا اینکه دیگربه آن خانه برنخواهم گشت.
رضا باسری افکنده به منزل مادرش رفت.وقتی مادرش جریان قهر مرا فهمید به او گفت:خوب مادربزاردرسش را بخواند.او که به زندگ یاش هم می رسد پس چه اشکالی دارد این کاررا بکند.
رضا درجواب مادرش گفته بود:من می دانم اگریاسمین دیپلم بگیرد دیگربا من زندگی نخواهد کرد.
پس ازیک هفته رضا به اتفاق پدرومادرش به منزل پدرم آمدند.پس ازچنددقیقه که ازآمدنشان گذشت گفتند:یاسمین جان موافقت شده که شما برای درس خواندن به آموزشگاه بروید.وبدین ترتیب با سلام و صلوات مرا برگرداندند.
چندروز بعد درآموزشگاه خزائی ثبت نام کردم و شهریور آن سال ازهرچهاردرس نمره بیست گرفتم.هیچ گاه روزی را که کارنامه درخشان قبولی ام را به دستم دادند فراموش نخواهم کرد.آن روز آفتاب زیباتراز همیشه می درخشید و هوا لطافت ویژه ای داشت. شاید هم شادی من آن روزرا درنظرم زیباترازروزهای دیگرکرده بود.
ازآن طرف رضا که موفقیت های درخشان مرا می دید به هربهانه ای سعی می کرد مانعی سرراهم بتراشد تا فکردرس و مدرسه ازیادم برود. هنوز مثل سابق ازنداری می نالید و مرتب می گفت قرض دارم. گویا زندگی ام نفرین شده بود و این قرض ها نمی خواست دست ازسرزندگی ام بردارد.این درحالی بود که ما نه ریخت و پاشی داشتیم و نه رفت و آمدی.
یک روز رضا زودتربه خانه آمد و ازمن خواست بنشینم تا با من حرف بزند.با این اخلاقش دیگرخوب آشنا شده بودم.می دانستم هرگاه چیزی می خواهد ویا قراراست کاری انجام دهد که باید رضایت مرا بگیرد چنین می کند.آن روز مثل همیشه روبه رویش نشستم و به او چشم دوختم درحالی که پیش خودم می گفتم:بازچه نقشه ای درسردارد؟
تنها ازیک چیزمطمئن بودم و آن اینکه هرچه هست نفع من درآن نیست،زیرا رضا جزبه نفع خودش به چیزدیگری اهمیت نمی داد.
پس ازمدتی کبری و صغری چیدن گفت:یاسمین اگرتو قبول کنی می خواهم پدرومادرم رابه طبقه اول بیاورم و بعد خانه آنها را رهن بدهم تا ازشرقرض هایم راحت شوم.
پرسیدم:تو مطمئنی با این کارقرض هایت ادا می شود؟
رضا با خوشحالی گفت:تو قبول کن،این شب عید را هم یک جوری رد کن،همه چیزدرست خواهد شد.
نفس عمیقی کشیدم وبا خودم فکرکردم خیلی ازاین شب عیدها آمده و رفته ولی وضعیت ما فرق نکرده.بچه ها روزبه روز بزرگ ترمی شدند و توقعاتشان زیادترمی شد.گاهی ازپدرشان می خواستند چیزی برایشان بخرد اما او همیشه فراموش می کرد.بچه هایم هرشب با رسیدن پدرشان با ذوق و شوق به طرف او می دویدند و ازاو می پرسیدند:بابا خریدی؟.درجواب می شنیدند که:ای بابا فراموش کردم،فردا برایتان می خرم.واین وعده مدام تکرارمی شد.ازاین موضوع خیلی ناراحت می شدم،زیرا خودم ازاین بدقولی ها زیاد دیده بودم و می دانستم هیچ گاه نخواهم توانست ذات رضا را عوض کنم.
مادرشوهروپدرشوهرم همراه خدمتکارشان به طبقه اول نقل مکان کردند.مادرشوهرم زن صبوروآرامی بود،اما اهل کاروتمیزی نبود. همیشه مستخدمی دم دستش بود.خودش فقط غذا می پخت و حمام می کرد و حنا میگذاشت ووسمه و سرخاب می کشید.او عاشق لباس های گلدارورنگارنگ بود.مرتب می خرید و می دوخت و می پوشید و پس ازمدت کوتاهی دلش را می زد و به سراغ پارچه دیگری می رفت.اکثرلباس های او که بعضی ازآنها حتی دوبارهم پوشیده نشده بود توسط دلاله ای که به منزلمان رفت و آمد می کرد به فروش می رفت،آن هم به قیمت ارزان.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)