روزها می گذشت بدون اینکه گذشت آن برایم حاصلی داشته باشد.هنوزشش ماه ازازدواجم نگذشته بود که کم کم زمزمه اطرافیان برای بچه دارشدنم بلند شد،ولی من به هیچ وجه به فکربچه دارشدن نبودم،زیرا معتقدبودم چرا باید بچه ای را به این دنیا بیاورم درصورتی که نمی دانم چطوراورا تربیت کنم.
روزها خودم را با مطالعه کتاب و میل وکاموا مشغول می کردم.گاهی اشعارحافظ را می خواندم وتنها ان لحظه ها بود که ازخود بی خود می شدم و به چیزی جرمفهوم آن اشعارنغزوزیبا فکرنمی کردم.غیرازحافظ به اشعارخیام هم علاقه داشتم و آنها را ازحفظ می کردم.انگلیسی را هم با کمک کتاب راهنما می خواندم و به جغرافیا و تاریخ علاقه نشان می دادم.دلم می خواست حالا که نتوانستم درسم را ادامه بدهم،دست کم معلومات عمومی ام را افزایش دهم و مطمئن بودم که روزی به دردم خواهد خورد.
6
یک سال ازازدواجم می گذشت.زندگی ام درتاروپود روزها وشبهای تکراری فرورفته بود و هیچ چیزتازه ای اتفاق نمی افتاد.سیما یک پسردیگربه دنیا آورد و نامش را به یاد فرزند اولش سینا گذاشت.همگی این بچه را دوست داشتیم،زیرا به دنیا آمدن او توانست تا حدودی تاثیرمرگ سینا را ازذهنمان پاک کند.
پدرروز به روز ضعیف ترمی شد و هرروزبا زحمت به اداره می رفت و به خاطرضعف جسمی دیگرفعالیت خارج ازاداره نداشت به همین خاطر وضع اقتصادی خانواده ام دچاربحران قابل توجهی شده بود.مجید هم کماکان به کارخود درمغازه ادامه می داد،ولی درآمد چندانی نداشت که بتواند جبران این ضعف را بکند.به علاوه دراین مورد کسی هم ازاو توقعی نداشت.او همان قدرکه خرج خودش را درمی آورد و متکی به پول پدرنبود جای شکرداشت.
یک روزدرحالی که رادیو گوش می کردم شنیدم که یکی ازخوانندگان معروف آن زمان به علت اعتیاد فوت کرد.آن شب تا صبح گریه کردم فقط به خاطراینکه مبادا پدرهم به این دلیل بمیرد.هنوزنگران او بودم و غصه اش را می خوردم.
چندروزبعدمادربه من خبرداد که پدرباردیگردربیمارستان بستری شده تا شاید بتواند اعتیادش را ترک کند.این خبرخوشحالم کرد و با تمام وجود امیدواربودم این باردیگرقول او واقعی باشد.
ازاین پس هرروزبرای ملاقات پدربه بیمارستان می رفتم وهمین باعث شد این رازبرای خانواده شوهرم فاش شو که پدرم برای ترک اعتیاد بستری است.تا آن موقع کسی ازاین موضوع خبرنداشت و یا اگرهم داشت چیزی به رویش نمی آورد.
درهمین اوضاع ازناحیه مثانه دچاربیماری شدم.علایم بیماری خیلی آزارم میداد.موضوع را با خواهرشوهربزرگم درمیان گذاشتم.او موضوع را بامادروخواهردیگرش درمیان گذاشت و آنان بدون اطلاع ازعلت واقعی بیماری شروع کردند به درمان های خانگی که این کار نه تنها حالم را بهترنکرد بلکه روزبه روز احساس می کردم حالم بدترمی شود.کاربه جایی رسید که موضوع را با رضا درمیان گذاشتم و ازاوخواستم چاره ای بیندیشد.رضا هم مثل سایرین فکرکرد دچاربیماری زنان شده ام.مرا پیش متخصص زنان برد و آنجا مشخص شد بیماری من مربوط به عفونت مثانه می باشد.
زمانی به فکردرمان افتادند که عفونت میزنای و لگنچه و کلیه هایم را مبتلا کرده بود.دست و پاهایم ور کرده و علایم بیماری بدجوری ازارم می داد.
مرا پیش دکترخانوادگی شان بردند که متخصص بیماری های داخلی و اطفال بود.تحت نظراو درمانم را شروع کردند.دکترپس ازدستورآزمایش خون،دستورتسخیص عفونت مثانه پیشرفته را داد و بعدازدیدن تمام جواب ها برایم داروهای زیادی نوشت و دستور غذایی سختی داد که خوشبختانه با رعایت آنها کم کم بهبود پیدا کردم و به حالت اولیه ام برگشتم.درطول بیماری ام حرفی به مادرم نزدم زیرا او خودش درگیربستری شدن پدربود و نمی خواستم باردیگری روی دوش هایش بگذارم.
یکی ازهمان روزهایی که هنوزبیماربودم و مرتب به پزشک مراجعه می کردم مادربرای سرزدن به من به منزل مادرشوهرم آمد.وقتی می بیند منزل نیستم سراغم را ازمادرشوهرم می گیرد.او جریان بیماری مرا برایش تعریف می کند.من همان موقع همراه رضا ازمطب پزشک به منزل بازگشتم.وقتی وارد خانه شدم مادرم را دیدم که رنگ بررخسارنداشت و نفسش به شماره افتاده بود. سراسیمه به طرف او رفتم تا علت ناراحتی اش را جویا شوم.آن موقع هزاران فکربه جانم افتاد که چه چیزباعث شده مادربه آن حال بیفتد.وقتی علت را پرسیدم مادرکه هنوزنفسش به سختی بالا می امدگفت:یاسمن...تو که منوازترس...نیمه جون کردی...پس چرا چیزی ازمریضیت به من نگفتی...
اشک درچشمتنش حلقه زد.با بهت و ناباوری به او نگاه کردم.درآن موقع حتی دردم را ازیاد بردم .باورم نمی شد که مادرچنین نگران حالم باشد.شاید آن لحظه ازبهترین لحظه های زندگی من بود،زیرا با تمام وجود محبت اورا نسبت به خودم حس کردم و این به عنوان فراموش نشدنی ترین لحظه زندگی ام ثبت شد.
شرایط زندگی ام کم کم دچارنابسامانی شدیدی می شد.این موضوع درتمام مملکت قابل لمس بود که دولت دچارورشکستگی شده و این در روند اقتصادی مردم بی تأثیرنبود.حتی کسانی که کارآزاد داشتند شرایط بحرانی را طی می کردند.حاج رسول هم ازاین قاعده مستثنی نیود.وضع بد اقتصادی اورا وادارکرد یکی ازآپارتمان هایش را بفروشد وپولش را به طلبکاران واگذارنماید.کم کم کاربه جایی رسید که یک روزبه منزل مادرش آمد.پس ازساعتی هم مرا صدا کرد و گفت:یاسمین خانوم،ما می خواهیم منزل مان را واگذارکنیم و به یکی ازاتاق های طبقه بالا نقل مکان کنیم،اکنون دروضعیتی نیستیم که بتوانم منزلی را اجاره کنم.خواستم این موضوع را باشما درمیان بگذارم و ببینم شما مخالفتی ندارید؟
من که هیچ گونه احساس مالکیتی نسبت به اموال پدرشوهرم نداشتم گفتم:شما صاحب اختیارهستید.
همان شب اسباب و اثاثیه های اتاق بزرگ را به کمک رضا و برادرشوهرکوچکم خالی کردم و انهایی را که نتوانستم دریک اتاق جا دهم درزیرزمین خانه گذاشتم.چندروز بعد هم حاج رسول و خانواده اش به انجا نقل مکان کردند.با وجود اسباب و اثاثیه بی شمارآنها که حتی راه پله ها را نیزاشغال کرده بود دیگرجای نفس کشیدن نبود،البته این وضعیت موقتی بود زیرا تمام اثاثیه های قابل فروش وقیمتی او مثل کناره های دست بافت،فرش ها و نقره ها و عتیقه جات همه به فروش رفت تا حاج رسول بدهی هایش را بپردازد.