پدر خندید و گفت: نه، می خواد بره زاهدان. چون اونجا یک شرکت بازرگانی داره. وقتی دید بلیت پیدا نکردم به اصرار خواست ما رو برسونه. اعظم نمی دونی عباس چقدر بامرام و با معرفته.
این طور که فهمیدم عباس دوست زمان جوانی پدر و هم پیاله او بوده است. ساعتی بعد پدر برای ما خبر داد که دوستش برای بردن ما جلوی در مسافرخانه منتظر است. من که فکر می کردم با مردی شبیه پدر روبرو خواهم شد با دیدن عباس خیلی جا خوردم زیرا با اینکه تقریباً همسن و سال پدر بود، اما چهره اش خیلی جوان تر از او نشان می داد. مردی بود هم قد و قواره پدر، ولی چهارشانه و تو پر. قیافه اش خیلی معمولی بود و یک استیشن امریکایی داشت.
پدر ما را به عباس آقا معرفی کرد. همان لحظه نگاه سنگین او را روی خود احساس کردم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. در طول راه گاهی نگاه عباس آقا از آینه به من می افتاد. من چشمهایم را یه سمتی دیگر چرخاندم تا نگاهم به او نیفتد. نزدیک ظهر به قهوه خانه ای رسیدیم و پیاده شدیم. عباس آقا که با صاحب قهوه خانه آشنا بود زود دستور داد چند جوجه سر بریدند و کباب کردند. روی تختی مستقر شدیم و عباس آقا فوری دوید و آفتابه ای را که کنار پاشویه آشپزخانه گذاشته بودند پر از آب کرد و جلو آمد و خواست که دستهایمان را بشوییم. مرتب نگاه او را روی خود احساس می کردم و به شدت معذب بودم. این نکته از چشم بقیه هم پنهان نماند و همه فهمیدند چشم عباس آقا را گرفته ام. در این بین مادر و سیما گه گاهی نگاه هایی با هم رد و بدل می کردند که از چشمان تیزبین من دور نماند.
پس از صرف ناهار که البته هزینه ی آن را عباس آقا با اصرار پرداخت سوار خودروی او شدیم و راه افتادیم. این بار بعد از سیما سوار ماشین شدم تا خودم را دور از دید او قرار دهم.
شام را هم در بین راه خوردیم و باز هم با وجود اصرار پدر او نگذاشت پدر دست به جیب ببرد.
حدود ساعت ده شب بود که به اصفهان رسیدیم و به محض ورود در خیابان چهارباغ مسافرخانه ای تمیز پیدا کردیم و سه اتاق گرفتیم. آن شب عباس آقا اصفهان ماند و صبح روز بعد از ما خداحافظی کرد و راهی زاهدان شد.
تمام سیزده روز عید را در اصفهان سپری کردیم. این سفر بی نهایت به من خوش گذشت، زیرا از نزدیک به دیدن جاهایی می رفتم که از آنها در کتاب های درسی مان مطلب خوانده بودم. در طول ایم مدت به تمام جاهای دیدنی اصفهان سر زدیم. میدان نقش جهان، ارگ عالی قاپو، کاخ چهل ستون با آن نقاشی های ارزنده اش، کاخ هشت بهشت، سی و سه پل، پل خواجو، مسجد شاه و شیخ لطف الله منارجنیان معروف اصفهان را هم دیدیم و با دامنی پر از دانستنی های جدید و خاطره های خوب و به یاد ماندنی به تهران بازگشتیم.
پس از بازگشت از سفر مدرسه ها باز شد و من به مدرسه رفتم. زندگی ام روال عادی خود را طی می کرد و سعی می کردم جز به درس به چیز دیگری نیاندیشم. در این بین مشکل روبط صمیمانه پدر و سیما به اوج خود رسیده بود. زمانی پدر به دنبال سیما بود، اما مدتی بود که سیما هم تمایل نشان می داد که از محبت پدر به نفع خود بهره برداری کند. هر روز وقتی او از سرکار بر می گشت سیما هر کجای منزل بود می دوید تا در را به روی او باز کند. اوایل همیشه تعجب می کردم چرا سیما چنین می کند. ولی بعد فهمیدم هر روز در دست پدر هدیه ایست که فقط به او اختصاص دارد. پدر از طریق این هدایا او را چون بچه ای جذب خود کرده بود. سیما از علاقه ی پدر نهایت استفاده مادی را می برد و هر چیزی را که می خواست از پدر می گرفت. انواع پارچه های لباسی، کیف، کفش و زیورآلات و حتی وسایل آرایش. البته این خریدها در نهایت مخفی کاری صورت می گرفت تا مورد اعتراض دیگران قرار نگیرد، اما ما آنقدر بچه و احمق نبودیم که نفهمیم چه خبر است. پدر چیزهایی که برای سیما خریده بود در گوشه و کناری پنهان می کرد و بعد بهاو می گفت برود و آن را بردارد. سیما خرید هر چیز جدیدی را به خانواده خود نسبت می داد و می گفت این را پدرم برایم خریده و یا مادرم برایم آورده. این دروغ به حدی آشکار بود که حتی حمید هم با آن سن کمش متوجه شده بود و گاهی که سیما هدیه های پدر را به خانواده ی خودش نسبت می داد نیشخندی روی صورت او ظاهر می شد. همه ی ما می دانستیم آقای زربندی در خرج زندگی خودش هم حیران مانده، چه برسد به اینکه بخواهد از این ولخرجی ها کند.
سیما سعی می کرد محبت پدر را به نحو شایسته ای جبران کند. به این طریق که هر شب رختخواب پدر را در اتاقش می انداخت و روزنامه ها و ظرف آبخوری و زیرسیگاری اش را بالای سرش می گذاشت. البته لازم به ذکر است که ما بچه ها با مادر در یک اتاق می خوابیدیم و پدر برای خودش اتاق جداگانه ای داشت.