101-96

دارای موقعیت های بسیار خوب اجتماعی بودند و هر کدام صاحب منصب جایی بودند . شوهر خانم بزرگ نیز از همسر اولش سه دختر و یک پسر داشت که انان نیز از نظر وضعیت مالی در حد عالی بودند. در این بین فقط اقای زربندی بود که با وجود تغییر جدیدی که در وضعیت زندگی اش ایجاد شده بود هنوز هم به پای برادران و خواهران ناتنی اش نمی رسید . با این حال به موقعیت انان می بالید و هر جا که مینشست پز انان را میداد ولی در حقیقت رابطه صمیمی و دوستانه ای با انان نداشت.
هیچ وقت نفهمیدم چطور خانواده زربندی حاضر شدند با وصلت دختر زیبا و خانه دارشان با مجید رضایت دهند.زمانی که ما با انان همسایه بودیم پدر در اوج الواتی و مشروب خواری بود .اینکه چطور اقای زربندی که به نظر مردی ارام و سلیم و فهمیده به نظر می رسید بدون در نظر گرفتن سابقه پدر حاضر شده بود دخترش را به پسر چنین مردی بدهد جای بسی تعجب بود.
این فکر همیشه در ذهن من جای دارد که سیما را به پول پدر شوهر دادند نه به عقل و درایت مجید .خودشان می دانستند مجید تا یک سال قبل تو کوچه ها ول می چرخید بدون اینکه نه هنری داشته باشد و نه تحصیلاتی که بشود دلشان را به ان خوش کنند .شاید فکر می کردند با این ازدواحج دختر عزیزشان هرگز مزه تلخ نداری را نخواهد چشید .بیچاره سیما.
سفر تابستانی ما به پایان رسید و به تهران برگشتیم .مادر مرتب پدر را شماتت می کرد که چرا چنین چیزی را عنوان کرده است . به عقیده او هنوز دهن مجید بوی شیر می داد و مفهوم زن داشتن و زن داری را نمی انست.البته حق با مادر با مادر بود. مجید هنوز خودش را درست نمی شناخت پس چطور میشد از او انتظار داشت مسئولیت یک نفر دیگر را به عهده بگیرد.
مادر انقدر گفت و گفت تا عاقبت پدر تسلیم شد و پشت این موضوع را نگرفت و کم کم موضوع خواستگاری در پرده ای از فراموشی فرو رفت . اما از انجا که همواره سرنوشت مسیر خود را طی میکند یک روز پدر سهراب پسر بزرگ اقای زربندی را در خیابان میبیند و پس از سلام و احوال پرسی و پرس و جو از خانواده سهراب به او می گوید : خانم بزرگ از مدتها پیش منتظر شماست . مگر قرار نیست برای خواستگاری سیما پیش او بروید ؟ پدر هم به او پاسخ می دهد که به زودی خدمت خواهیم رسید.سهراب همان موقع نشانی منزل خانم بزرگ را می نویسدو ان را به پدر می دهد.
وقتی پدر موضوع را برای مادر تعریف کرد باز هم او مخالفت کرد و از پدر خواست مجید را در دهان گرگ هایی مثل خانواده زربندی نیندازد . در این بین تنها کسی که کاری به این چیزی نداشت و گویا برایشش فرق نمی کرد چه اتفاقی بیفتد همان مجید بود. پدر و مادر حتی به خود زحمت ندادند نظر او را جویا شوند و ببیند ایا امادگی ازدواج دارد یا نه.
از پدر اصرار بود و از مادر انکار و مثل همیشه موضوعی را برای جر و بحث پیدا کرده بودند و سر ان کشمکش می کردند . عاقبت سلطه جویی پدر باز هم مثل همیشه حرف نهایی را زد و قرار بر این شد که برای خواستگاری از سیما به منزل خانم بزرگ برویم . پدر با اقای زربندی تماس گرفت و به او پیغام داد که اخر همان هفته به منزل خانم بزرگ خواهند امد.
خانم بزرگ در خانه عموی ناتنی سیما زندگی می کرد .او مردی مومن با خدا بود که هر ساله ماه محرم و صفر د رمنزلش مراسم عزاداری بر پا میشد . همسر او زنی فهیم و محتشم بود که اصالت و ایمان را یک جا در هم داشت.
پدر و مادر که هنوز با هم مجادله داشتند به اتفاق مجید که هیچ واکنشی در مورد این موضوع نشان نمی داد به منزل عموی بزرگ سیما رفتند. به گفته مادر ان روز حدود سی نفر مهمان به منزل برادر بزرگ اقای زربندی امده بودندکه همه از بزرگان فامیل محسوب میشدند . خانم بزرگ ابتدا تصور کردهداماد شخص پدر است و او می خواهد از سیما خواستگاری کند . پدر در ان زمان سی و هشت سال سن داشت و البته به مقتضای زمان چنین چیزی عیب نبود.
همان طور که بزرگان فامیل که هنوز تصور میکردند پدر خواستگار است او را برانداز می کردند اقای زربندی برای رفع شبه دست روی شانه مجید می گذارد و می گوید: این شازده پسر داماد عزیز من استو به قول شاعر: خدا کشتی را انجا که خواهد برد /اگر ناخدا جامه بر تن درد.