نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سیما که شاهد گفت و گوی آن دو بود گفت:آقاجون،خانوم جون من یه پیشنهادی دارم.
    پدر و مادر که عقلشان به جایی نمی رسید به او نگاه کردند تا راه حلش را بیان کند.سیما که مغز متفکری داشت گفت :بهتره روزی که خواهر عباس آقا آمد اینجاحلقه مرا دست یاسمن کنیدو پیش از اینکه بخواهند حرفی از خواستگاری پیش بکشند حرف به میان بکشید که یاسمن ناف بریده محمود پسر خاله مادرش است.این طوری دوستی آقاجون با عباس آقا هم به هم نمی خوردو اون هم از دست آقاجون دلگیر نمیشه.
    فکر بکری بود . پدر و مادر با خوشحالی این فکر را پسندیدند.
    یک روز پیش از مهمانی مهمانخانه بالا را جارو گردگیری کردندو وسایل پذیرایی از مهمانان آماده شد.صبح روزی که مهمان داشتی حیاط آب و جارو شد و آب حوض را هم عوض کردند.ساعت چهار بعداظهر عباس آقا به اتفاق خواهرانش زنگ در منزل ما را زدند.مادر و پدر به استقبال آنها رفتند.خانمها وارد شدند و عباس آقا به بهانه ی اینکه به بچه ها قول داده تا برای تفریح به بوت کلاب بروند منزلمان را ترک کرد.
    مادر ، خواهران عباس آقا را به طبقه بالا راهنمایی کرد.هر دو دهه ی سی عرشان را می گذرانددند وخیلی آراسته و مرتب بودند. موهایشان رنگ ومپزامپی شده بودو خیلی مودبانه صحبت می کردند.با وجود سن کمی که داشتم خیلی بلندتر و تو پر تر نشان داده می شدم.آن روز لباس زیبایی تنم کرده بودم.که متناسب با اندامم بود.حلقه سیما هم در دستم بود.باسینی چای وارد شدم و پس از سلام و احوالپرسی برای تعارف جلو رفتم.
    به سفارش سیما طوری سینی را در دست گرفته بودم که حلقه ام دیده شود.پس از تعارف چای کنار مادر و سیما نشستم و نگاه خریدارانه آنها را بر روی خود تحمل کردم.پس از تعارفات معمول یکی از خواهران عباس آقا با لبخند ملیحی پرسید :یاسمن جان کلاس چندم هستی؟
    سوالش را پاسخ دادم. که او باز هم سوال دیگری پرسید.پس از پاسخ به سوالات او با نگاه و اشاره مادراجازه خواستم و اتاق را ترک کردم. از خواهران عباس آقا خیلی خوشم آمدو در همان ملاقات اول متوجه شدم چه انسانهای وارسته و با فکری هستند.از اینکه مادر با نگاهش از من خواسته بوداتاق را ترک کنم خیلی حالم گرفته شد.بلند شدم و بیرون رفتم.در حالی که با خودم فکر می کردم که اگر قرارنیست آن ها مرا به عباس آقا بدهند پس چرا گذاشتند کار به اینجا بکشد.اصلا چرا عقیده مرا در مورد این خواستگاری نمی پرسند.مگر غیر از این است که آنها به خاطر من اینجاهستند؟نفس عمیقی کشیدم و مطمئن بودم که هیچ وقت پاسخ قانع کننده ای برای سوالاتم پیدا نخواهم کرد.
    به آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم و در حالی که دستانم راتکیه گاه صورتم قرار داده بودم به این فکر می کردم چقدر خب می شد اگر به وسیله عباس آقا از این خانه دور می شدم. آن موقع در سنی نبودم که به معایب و محاسن ازدواج فکر کنم ، فقط دوست داشتم راهی برای فرار از خانه پیدا می کردم.برایم فرقی نمی کرد آن شخص عباس باشد یا شخص دیگر.
    همان طور که به این موضوع فکر می کردم به خاطر آوردم که چه آرزوهای دور و درازی دارم که مایلم به آنها برسم.دوست داشتم درس بخوانم و دکتر شومف اما از وضعیت ناهنجار خانه نیز خسته شدم یودم. آن روز پس از خروج من از اتاق یکی از خوهران عباس آقا بدون اینکه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/