مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم یکی از مدارس به نام تهران بود و اکثر شاگردان آن از خانواده های متشخص و ثروتمند بودند که پدرانشان یا دکتر بودند یا مهندس یا بازرگان. به همین خاطر خیلی زود فهمیدم بین من و آنان هم از نظر روحی و هم از نظر مالی اختلاف فاحشی وجود دارد. همه ما لباسهای یک رنگ و یک شکل می پوشیدیم. ولی این تفاوت را کفشهای رنگارنگ و روبانهای خارجی قشنگ و خریدن خوراکی های جورواجور نمایان می کرد. به خاطر دارم که سرپنجه تنها کفشم سوراخ شده بود و من کفش دیگری نداشتم تا از آن استفاده کنم. از پوشیدن کفش پاره ام جلوی هم کلاسیهایم به شدت خجالت می کشیدم. حتی دوست بغل دستی من که فکر می کردم زندگی اش هم سطح من است سه جفت کفش داشت که مرتب آنها را عوض می کرد. مدتها با آن کفش به مدرسه رفتم. هربار از پدرم خواستم برایم کفش نو بخرد او فراموش می کرد. آخر دست به دامان مادر شدم و او خواسته ام را برآورده کرد. البته ، این تنها چیزی نبود که از آن محروم بودم اکثر همکلاسیهایم به کلاسهای موسیقی از قبیل پیانو و آکاردئون و ویولن می رفتند و برخی دیگر به کلاس باله و رقص فولکلوریک می رفتند. من هم خیلی دوست داشتم به کلاس موسیقی بروم و طریقه نواختن یکی از آلات موسیقی را یاد بگیرم. این خواسته زمانی به اوج خود رسید که دیدم در ایام عید و جشنهای مدرسه از هنر این دختران هنرمند استفاده می شود و آنان مورد تشویق قرار می گیرند. در بین هم کلاسیهایم چند دوست بیشتر نداشتم که همه از نظر سطح درآمد هم طبقه خودم بودند.ما اکثر اوقات را با هم می گذراندیم و دنیای جداگانه ای برای خود ساخته بودیم.
زندگی ادامه داشت و ما بچه ها بزرگتر و بزرگتر می شدیم. پدر همچنان در تارو پودی که اطراف خود تنیده بود فرو رفته بود و حتی به فکرش هم نمی رسید که این کارش چه بلایی سرخود و ما می آورد. کم کم احساس شرم از حضور پدر در مدرسه جای تفاخر را می گرفت و این احساس برای من که هنوز موجودیتم در وجود او خلاصه می شد بدترین شکنجه بود.
- بلی با خودم می جنگیدم تا چشمانم را روی واقعیت ببندم، اما واقعیت چون انوار خورشید از لابلای ابرهای دهنم بیرون می زد و مرا به آنچه در اطرافم می گذشت آگاه می کرد. اعتیاد کم کم اثرات مخربش را در روح و جسم پدرم آشکار می کرد و این تغییرات حتی در پس کت و شلوار شیک و کراوات و ادکلن گران قیمت او به طرز محسوسی آشکار بود. پدر از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بود و برای جلوگیری از بیماری و سرماخوردگی لباس اضافه می پوشید. آنقدر بی حال و کسل شده بود که دیگر از عیاشی و الواطی خبری نبود. هرروز پس از کار به منزل می آمد، اما این مرا زیاد خوشحال نمی کرد، زیرا دوست نداشتم اورا در حالتی ببینم که گوشه ای نشسته و در حال چرت زدن است. او همچنان در دام اعتیاد اسیر بود وگاهی از فرط بی حالی تهیه مرفین را به من واگذار می کرد. مرا مامور می کرد کنار چراغ پریموس بایستم و مواظبت کنم مبادا شیشه ای داخل آب قابلمه غوطه ور شود. گاهی هم که به علت تنبلی و بی توجهی اش محصول مرفینش تمام می شد مجبور بود صبح زود به کیمیا گری بپردازد،لذا مرا از خواب شیرین صبح بیدار می کرد تا کمک حالش باشم و به جای او که حال ایستادن و مراقبت کردن از آمپولهایش را نداشت این کار را انجام بدهم.
در میان خواهر و برادرانم تنها من بودم که پیشرفت تحصیلی قابل توجهی داشتم و آن هم به خاطر تلاش و سخت کوشی خودم بود که می خواستم با درس خواندن تفاوتهایی را که نسبت به همکلاسیهایم احساس می کردم جبران کنم.
سیمین و حمید هردو در درس خیلی ضعیف بودند و به زور خودشان را به کلاس بالاتر می کشاندند. مجید هم که حتی نتوانسته بود نحصیلاتش را به پایان برساند و نیمه کاره درس را رها کرده بود. سیمین در سال اول دبستان رفوزه شدو سالهای بعد را به زور وکمک این و آن یا دو سه تجدیدی قبول می شد. حمید هم از همان ابتدا جا پای مجید گذاشته بود و سعی می کرد کارهای اورا تقلید کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)