از وقتی رباب آمده بود مادر کمتر بهانه می گرفت و کمتر سر به سر پدر می گذاشت. رباب زن خوب و مهربانی بود که درک خوبی از مسائل داشت. علاوه بر آن همدم خوبی برای مادر بود و در کارها به او کمک می کرد.
آن شب زمستانی و سرد که مادر دچار درد زایمان شده بود رباب همه را در صندوقخانه کرد و در را به رویمان بست و گفت همین جا بازی کنید و اگر هم خواستید همین جا بخوابید. سپس ما را گذاشت و رفت. ساعتی بازی کردیم که با شنیدن صدای ریز و ظریف نوزادی فهمیدیم بچه به دنیا آمده است. زمانی توانستیم از صندوقخانه بیرون بیاییم که مادر مرتب و آرام داخل رختخوابش دراز کشیده بود و نوزادی کوچک و قشنگ کنارش به خواب رفته بود. همان موقع که فهمیدم دارای خواهر دیگری شده ام خیلی خوشحال شدم. نام این دختر را زرین گذاشتند. بی بی سلطان که اینک سنی از او گذشته بود به خانه مان آمد تا به اصطلاح مراقب مادر باشد، هرچند که خودش به مراقبت دیگران احتیاج داشت.
پدر که به خانه آمد متوجه بودم تا واکنش او را در مقابل نوزاد جدید ببینم. می خواستم ببینم آیا هنوز جایگاهم را دارم و یا با آمدن عضو جدید از مقام خود خلع شده ام. خوشبختانه هنوز سوگلی پدر بودم و حتی نسرین هم با آن چشمان زیبا و پوست سفید نتوانسته بود جای مرا تصاحب کند.
روز دهم برای مادر حموم زایمان گرفتند، بساط میوه و شیرینی آماده شد و غذای مفصلی نیز پخته شد تا با آن از دوستان و آشنایانی که به منزلمان آمده بودند پذیرایی شود. همان اول صبح مادر و بچه را به حمام بردند و در میان صلوات و دود اسفند به منزل برگرداندند.
آن روزها پدر به شدت به تریاک اعتیاد داشت و مطابق معمول روزی سه بار بساط منقلش را در منزل برپا می کرد و متأسفانه این کار را در اتاق و جلوی ما بچه ها انجام می داد. ما ردیف می نشستیم و چون تماشاخانه ای به او و کارهایش نگاه می کردیم. گاهی که به آن روزها می اندیشم معتقدم این زشت ترین منظره ای بود که می توانستم شاهدش باشم. شاید مادر هم آن موقع همین عقیده را داشت که با پدر جر و بحث می کرد که این کار را دور از خانه و یا جلوی بچه ها انجام ندهد که بدبختانه گوش شنوایی وجود نداشت. این تذکرها هر بار تکرار می شد، ولی نتیجه ای از آن حاصل نمی شد.
یک روز پدر بی مقدمه رو به مادر کرد و گفت: اعظم، می گن دکتری از خارج آمده که می تونه اعتیاد رو ترک بده. منم می خوام چند روزی برم بستری بشم. شاید بتونم از شر این لعنتی خلاص بشم.
مادر که حتی تصور شنیدن این حرف را هم نمی کرد گل از گلش شکفت و با خوشحالی از این موضوع استقبال کرد. فردای همان روز پدر با یک ساک کوچک از منزل خارج شد و رفت که اعتیادش را ترک کند.
نمی دانم کجا رفت، اما چند روز به منزل نیامد. من از فراق او هر شب اشک می ریختم تا به خواب می رفتم. غم عمیقی در وجودم لانه کرده بود و نبودن پدر به آتش این غم دامن می زد. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم و خودم را از بچه های دیگر جدا نگه می داشتم و معتقد بودم هیچ کس مثل من نمی تواند در نبودن پدر چنین غمگین باشد. هر روز نزدیک غروب چشم به در می دوختم و منتظر بودم بازگردد. شبها که مشغول نوشتن تکالیفم بودم گهگاهی به عکس او که روی تاقچه اتاق بود نگاه می کردم و دور از چشم بقیه اشک می ریختم. هیچ کس غم مرا درک نمی کرد و حتی کلمه ای نمی گفت تا شاید تسکین پیدا کنم. مادر که سرگرم کار خود بود و شاید حتی از نبودن پدر خوشحال هم بود. البته او حق داشت زیرا از جر و بحثهای بدون نتیجه و همیشگی که اغلب با پیروزی پدر و نشستن حرف او به کرسی خاتمه می یافت خبری نبود. مجید و بقیه بچه ها هم که از سر و کول هم بالا می رفتند و بدون شک از اینکه کسی نبود سرشان فریاد بکشد تا ساکت باشند خیلی هم راضی بودند. مجید مثل همیشه خوشمزگی می کرد و بقیه را می خنداند، اما من با ناراحتی رو برمی گرداندم و در قعر اقیانوس نگرانی غرق می شدم. سؤالاتی مثل خوره روحم را می خورد. اگه پدر بمیره چی؟ اگه دیگه خونه نیاد چی؟ یعنی میشه باز هم پدر رو ببینم؟
عاقبت پدر بازگشت. شاید اگر دنیا را به من می بخشیدند آن قدر خوشحال نمی شدم. به پای پدر چسبیده بودم و بوی تن او را با تمام وجود به ریه هایم می کشیدم. پدر خوشحال و سرحال بود و از آن حال نزار گذشته خبری نبود. همان شب به مادر گفت: اعظم، نمی دونی این دکتر معجزه می کنه. هر روز یک آمپول به ما تزریق می کرد، ما هم دیگه هوس کشیدن تریاک نداشتیم.
همه ما بی نهایت خوشحال بودیم و از اینکه پدر از شر تریاک لعنتی راحت شده بود خدا را شکر می کردیم.