نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بدون اینکه چیزی به رویم بیاورم و یا حتی چیزی بگویم شیرین را بغل کردم و دست مجید را گرفتم تا از اتاق بیرون بروم. حسین چرخ خیاطی را از روی میز گذاشت و جلوی پنجره نشست . آن روز هوا خیلی خوب بود و من از صبح پنجره را باز گذاشته بودم تا هوای اتاق عوض شود به حیاط که آمدم او را دیدم که جلوی پنجره نشسته و مشغول تراشیدن مداد با قلم تراش است . همیشه عادت داشت با مداد کپی کار کند. هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که فریاد دلخراش او را شنیدم که فریاد زد اعظم.....
    با دستپاچگی برگشتم و او را دیدم که دستش را روی چشمش گذاشته بود هنوز قدمی برنداشته بودم که با فریاد گفت: بیا که کورشدم.
    با شتاب خودم را به اتاق رساندم . حسین با دو دست چشم راستش را می مالید . اشک آبی رنگی هم از چشمش روان بود. با ترس گفتم چی شده ؟ گفت : سر مداد شکست و پرید توی چشمم.
    همان لحظه به یاد آوردم که چه نفرینی کرده بودم. حسین به سختی چشمانش را باز کرده بود و من سعی می کردم نوک مداد را پیدا کنم اما موفق نمی شدم .حسین از درد به خودر می پیچید و با ناله می گفت: خوشحال باش که نفرینت گرفت.
    فهمیدم او صدایم را شنیده بود سکوت کردم در دل دعا کردم و از خدا نفرینم را پس گرفتم. صدای فریاد حسین که از شدت درد بود باعث شد دست و پایم را گم کنم . نمی دانستم چه باید بکنم . از سروصدای حسین آقاکریم و همسرش به اتاق ما آمدند . وقتی حال حسین را دیدند و فهمیدند چه شده گفتند: هرچه زودتر او را پیش پزشک ببرم.
    نمی دانستم کجا باید بروم زیرا هیچ جا را بلد نبودم . باز خداپدر آقا کریم را بیامرزد که قبول کرد همراه ما بیاید. بچه ها را به دست مهری خانم همسر آقا کریم سپردم و بعد از آماده کردن حسین از منزل خارج شدیم. سرخیابان درشکه گرفتیم و همراه آقا کریم نزد پزشک معروفی رفتیم.
    اشک هم چنان از چشم حسین روان بود و از بس که چشمانش را مالیده بود متورم و قرمز شده بود. پس از طی مسافتی به مطب دکتر رسیدیم. مطب شلوغ بود و بایستی در نوبت می ماندیم. نوبت ما شد و داخل شدیم.
    دکتر چشم او را بررسی کرد و شست و شو داد به گفته دکتر چیزی در چشم حسین نبود اما او هم چنان درد داشت و بی تابی می کرد. دکتر نسخه ای برای ما نوشت و بدون اینکه نتیجه ای گرفته باشیم به منزل برگشتیم.
    آن شب حسین تا صبح آرام و قرار نداشت . راه می رفت و فحش می داد. رشته کار از دستم خارج شده بود و نمی دانستم چه باید بکنم تا آرام شود. او مرا مقصر می دانست زیرا به محض اینکه اتاق را ترک می کردم باد داد و فریاد می گفت برو خیالت راحت شده دیگه می دونم که خوشحالی به این روز افتادم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/