این تقاضا هر روز تکرار می شد. در شگفت بودم که چرا سیدمحمد فقط خرید این یک قلم جنس را فراموش میکند. شاید هم چنین بود و أو فراموشی می کرد یک شیشه چراغ که قیمتش خیلی ارزان بود بخرد.
‏مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه احساس کر‏دم چشمانم کم کم دید شبش را از دست می دهد و شبها خوب نمیتوانم جایی را ببینم. قضیه از این هم فراتر رفت و به جایی رسید که دیگر نمی تو انستم هیچ جا را ببینم. هنوز نمی دانستم مبتلا ‏به شبکوری شده ام. ابتدا قضیه را مسکوت گذاشتم و غروب که هوا تاریک می شدکورمال کور مال راه اتاقم رإ پیدا می کردم، اما وقتی یک شب مجید گریه زاری راه اند اخت و نتوانستم به دادش برسم موضوع را با بقیه در میان گذاشتم. با رسیدن به این وضعیت همسایه ها و خاله خانباجیها هرکدام دورم راگرفتند و با دستورات گوناگون به مداوای من پرداختند.
ضماد تخم مریخ سر سرت بند.
نخود خام به پیشانی ات ببند.
شاید گرمیت کرده خاکشیر بخور.
‏در این بین تجویز بی بی معصومه که از اقوام سیدمحمد بود از همه‏کارسازتر بود. سید، حکمأ یک لامپا برای عروست بخر.
‏با دستور فوق، پدر شوهرم دیگر اهمال را جایز ندانست و همان روز به شهر رفت تا یک عدد لامپای نو برای من بخرد. شکر خدا با اجرای دستورات فوق و خرید یک عدد لامپای پنج نو کم کم چشمانم دید خود را در شب پیدا کرد و این ماجرا به خیر گذشت.
‏یک روز صبح طبق معمول برای خوردن صبحانه به اتاق مادر شوهرم رفتم. مجید سه ساله بود و راه افتاده بود، اما هنوز ضعیف و لاغر بود. مثل همیشه جای کم رنگ، دو حبه قند و یک تکه نان جلوی من گذاشته شد. تکه ای نان به دست مجید دادم و باقی آن را خوردم. مجید سیر نشده بود و نق می زد. من خجالت می کشیدم طلب نان بیشتری کنم. این در حالی بودکه در انبار خانه هم کره بود و هم پنیر و هم انواع مرباهای خانگی. مرغ ها هم تخم می گذاشتند، ولی من چیزی نمی دیدم. وقتی حسین بود گاهی یواشکی یک تخم مرغ می دزدید. و آن را ‏برای من می آورد و می گفت: بگیر خام خام بخور، ولی مواظب باش کسی نبینه. می گن قوت داره، مادرم هم همیشه دور از چشم آقام خام خام سر می کشد.
‏هرچه مجید نق نق کرد کسی نپرسید این بچه چشه تا من رویم بشود بگویم نان می خواهد. شاید هم گوششان از صدای او پر بود و قکر می کردند عادتش شده که نق بزند. اما این بار با همیشه فرق داشت و من می فهمیدم او گرسنه اش است. از بی توجهی و خستشان به حدی عصبانی شدم که مجید را ‏بلند کردم و در حالی که او را محکم سر جایش می نشاندم گفتم: ای بمیری بچه که چقدر نق می زنی.