(78) نماز در زير رگبار تير رسول خدا صلى الله عليه و آله با سربازان اسلام براى سركوبى عده اى از مشركين حركت نمود.
در اين پيكار زنى تازه عروس اسير مسلمان شد كه شوهرش در مسافرت بود.
هنگامى كه از سفر برگشت اسارت زنش را به او خبر دادند، او در تعقيب لشكر اسلام راه افتاد.
پيغمبر اسلام در محلى فرود آمد و دستور داد عمار پسر ياسر و عباد پسر بشر نگهبانى كنند؟
اين دو سرباز شب را به دو قسمت تقسيم كردند. بنا شد قسمت اول شب را عباد و قسمت دوم را عمار پاسدارى كنند.
عمار به خواب رفت و عباد از فرصت استفاده نمود و به نماز ايستاد كه در آن دل شب راز و نيازى با آفريدگار خود داشته باشد.
در آن وقت شوهر زند رسيد، شبهى را ديد ايستاده است . از تاريكى شب نفهميد كه او انسان است يا چيز ديگر.
تيرى به سوى او شليك كرد، تير بر پيكر عباد نشست ، عباد نماز را ادامه داد و قطع نكرد.
پس از آن تيرى ديگر انداخت . آن هم بر پيكر وى رسيد.
عباد نمازش را كوتاه نمود، به ركوع و سجود رفت و سلام گفت و نماز را تمام كرد. آنگاه عمار را بيدار كرد و او را از آمدن دشمن باخبر ساخت .
وقتى كه عمار او را در آن حال ديد كه چند تير بر بدنش اصابت كرده او را سرزنش كرده و گفت :
چرا در تير اول بيدارم نكردى ؟
عباد گفت :
هنگامى كه تيرها به سوى من شليك شدند من در نماز بودم و مشغول خوانده سوره (كهف ) بودم و نخواستم آن سوره را ناتمام بگذارم . چون تيرها پى در پى آمد به ركوع و سجود رفته و نماز را تمام كردم و تو را بيدار نمودم . اگر نمى ترسيدم از اين كه دشمن به من رسيده و به پيغمبر صلى الله عليه و آله صدمه اى برساند و در پاسدارى كه به عهده من گذاشته شده كوتاهى كرده باشم ، هرگز نماز را كوتاه نمى كردم اگر چه كشته مى شدم .
دشمن كه فهميد مسلمانان از آمدن او باخبرند پا به فرار گذاشت و رفت .(103)

(79) گزارشى از قبر و برزخ اصبغ بن نباته يكى از ياران برجسته اميرالمؤمنين عليه السلام مى گويد:
سلمان از طرف على عليه السلام استاندار مدائن بود و من پيوسته با او بودم . سلمان مريض شد و در بستر افتاده بود، من به عيادتش رفتم . آخرين روزهاى عمرش بود، به من فرمود:
اى اصبغ ! رسول خدا صلى الله عليه و آله به من خبر داده هرگاه مرگم فرا رسيد مردگان با من سخن خواهند گفت . تو با چند نفر ديگر مرا در تابوت نهاده و به قبرستان ببريد تا ببينم وقت مرگم رسيده يا نه ؟! به دستور سلمان عمل كرديم . او را به قبرستان برديم و بر زمين رو به قبله نهاديم . با صداى بلند خطاب به مردگان گفت :
سلام بر شما اى كسانى كه در خانه خاك ساكنيد و از دنيا چشم پوشيده ايد، جواب نيامد.
دوباره فرياد زد:
سلام بر شما اى كسانى كه لباس خاك به تن كرده ايد و سلام بر شما اى كسانى كه با اعمال دنياى خود ملاقات نموده ايد و سلام بر شما اى منتظران روز قيامت . شما را به خدا و پيغمبر سوگند مى دهم يكى از شما با من حرف بزند، من سلمان غلام رسول الله هستم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به من وعده داده كه هرگاه مرگم نزديك شد، مرده اى با من سخن خواهد گفت :
سلمان پس از آن كمى ساكت شد. ناگاه از داخل قبرى صدايى آمد و گفت :
سلام بر شما اى صاحب خانه هاى فانى و سرگرم شدگان به امور دنيا. ما مردگان ، سخن تو را شنيديم و هم اكنون به جواب دادن به شما آماده ايم ، هر چه مى خواهى سؤ ال كن ! خدا تو را رحمت كند!
سلمان : اى صاحب صدا! آيا تو اهل بهشتى يا اهل جهنم ؟
مرده : من از كسانى هستم كه مورد رحمت و كرم خدا قرار گرفته ام و اكنون در بهشت (برزخى ) هستم .
سلمان : اى بنده خدا! مرگ را برايم تعريف كن ! و بگو مرحله مرگ را چگونه گذراندى و چه ديدى و با تو چه كردند؟
مرده : اى سلمان ! به خدا سوگند اگر مرا با قيچى ريز ريز مى كردند از مشكلات مرگ برايم آسان تر بود، بدان كه من در دنيا از لطف خدا اهل خير و نيكى بودم ، دستورات الهى را انجام مى دادم ، قرآن مى خواندم ، در خدمت پدر و مادر بودم ، در راه خدا سعى و كوشش داشتم ، از گناه دورى مى كردم ، به كسى ظلم نمى كردم و شب و روز در كسب روزى حلال كوشا بودم تا به كسى محتاج نباشم ، در بهترين زندگى غرق نعمتها بودم كه ناگهان به بستر بيمارى افتادم . چند روزى از بيماريم گذشت لحظات آخر عمر رسيد، شخص تنومند و بد قيافه اى در برابرم حاضر شد. او اشاره اى به چشمم كرد نابينا شدم و اشاره اى به گوشم كرد كر شدم و به زبانم اشاره نمود لال شدم . خلاصه تمام اعضاء بدنم از كار افتاد. در اين حال صداى بستگانم بلند شد و خبر مرگم منتشر گرديد.
وحشت در دروازه برزخ
در همين موقع دو شخص زيبا آمدند، يكى در طرف راست و ديگرى در طرف چپ من نشستند و بر من سلام كردند و گفتند:
ما نامه اعمالت را آورده ايم ، بگير و بخوان ! ما دو فرشته اى هستيم كه در همه جا همراه تو بوديم و اعمال تو را مى نوشتيم .
وقتى نامه كارهاى نيكم را گرفتم و خواندم خوشحال شدم اما با خواندن نامه گناهان اشكم جارى شد. ولى آن دو فرشته به من گفتند:
تو را مژده باد! نگران نباش ! آينده ات خوب است .
سپس عزرائيل روحم را به طور كلى گرفت . صداى گريه اهل و عيالم بلند شد و عزرائيل به آنها نصيحت مى كرد و دلدارى مى داد. آنگاه روح مرا همراه خودش برد و در پيشگاه خداوند قرار گرفتم و از روح من راجع به اعمال كوچك و بزرگ سؤال شد. از نماز، روزه ، حج ، خواندن قرآن ، زكات و صدقه ، چگونه گذراندن عمر، اطاعت از پدر و مادر، آدم كشى ، خوردن مال يتيم ، شب زنده دارى و امثال اين امور پرسيدند.
سپس فرشته اى روحم را به سوى زمين بازگرداند.
مرا غسل دادند، در آن وقت روحم از غسل دهندگان تقاضاى رحم و مدارا مى كرد و فرياد مى زد با اين بدن ضعيف مدارا كنيد به خدا همه اعضايم خرد است . ولى غسل دهنده ابدا گوش نمى داد. پس از غسل و كفن به سوى قبرستان حركت دادند در حالى كه روحم همراه جنازه ام بود...تا اينكه مرا به داخل قبر گذاشتند. در قبر وحشت و ترس زيادى مرا فرا گرفت ، گويى مرا از آسمان به زمين پرت كردند...پس از آن به طرف خانه برگشتند، با خود گفتم :
اى كاش من هم با اينها به خانه بر مى گشتم . از طرف قبر ندايى آمد: افسوس . كه اين آرزويى باطل است ، ديگر برگشتن ممكن نيست .
از آن جواب دهنده پرسيدم : تو كيستى ؟
گفت : فرشته منبه (بيدارگر) هستم من از جانب خداوند ماءمورم اعمال همه انسانها را پس از مرگ به آنها خبر دهم .
سپس مرا نشانيد و گفت :
اعمالت را بنويس !
گفتم : كاغذ ندارم .
گوشه كفنم را گرفت و گفت : اين كاغذت ، بنويس !
گفتم : قلم ندارم .
گفت : انگشت سبابه ات قلم تو است .
گفتم : مركب ندارم .
گفت : آب دهانت مركب تو است .
آنگاه او هر چه مى گفت ، من مى نوشتم ، همه اعمال كوچك و بزرگ را گفت و من نوشتم ...
سپس نامه عملم را مهر كرد و پيچيد و به گردنم انداخت ، آنقدر سنگين بود گويى كه كوههاى دنيا را به گردنم افكنده اند!
آنگاه فرشته منبه رفت ، فرشته نكير منكر آمد از من سؤالاتى نمود، من به لطف خدا همه سؤال هاى نكير و منكر را درست جواب دادم ، آن وقت مرا به سعادت و نعمتها بشارت داد و مرا در قبر خوابانيد و گفت : راحت بخواب !
آنگاه از بالاى سرم دريچه اى از بهشت برويم باز كرد و نسيم بهشتى در قبرم مى وزد. تا چشم كار مى كرد قبرم وسعت پيدا كرد. سپس كلمه شهادتين را بر زبان جارى كرد و گفت : اى كسى كه اين سؤال را از من كردى سخت مواظب اعمال خويش باش ! كه حساب خيلى مشكل است ! و سخنش قطع شد.
سلمان گفت : مرا از تابوت بيرون آريد و تكيه دهيد، آنها چنين كردند. نگاهى به سوى آسمان كرد و گفت :
اى كسى كه اختيار همه چيزها به دست توست ، به تو ايمان دارم و از پيامبرت پيروى كردم و كتابت را نيز قبول دارم ...آنگاه لحظات مرگ سلمان فرا رسيد و اين مرد پاك چشم از جهان فرو بست .(104)