کاغذ را کي برايش داد ؟
آره کاغذ را من نوشتم اما قسم ميخوردم که ندادم ، از دستم افتاد ولي اون برداشت ، چيزي ننوشته بودم نه اسمش تويش بود نه عنواني داشت يک بيت شعر حافظ ، آخه اينکه گناه نيست ؟ رحيم خودت هم مي داني که دروغ ميگي ، لااقل به خودت دروغ نگو ، تو تمام وجودت بوي آن دختر را گرفته ، توي تخم چشمهايت شکل و شمايل اون پيداست ، دروغ نگو دروغگو دشمن خداست ، راست بگو ، بگو دوستم دارد بگو دوستش داري به اوستا بگو به مادرت بگو به در و همسايه بگو ، عيب که نيست خلاف شرع که نيست تو پسر عذب هستي زن نداري که بگوئيم گناه مي کني ، نه با کسي قول و قراري داري نه دل به کسي دادي خب بالاخره بايد سر و سامان بگيري ، هر پسري مثل تو ، هر دختري مثل محبوب تو ، اين قانون طبيعت است اين خواست خداست ، از اولش با دروغ و پنهان کاري شروع نکن .
يکي ديگر از نوشته هايم توي جيبم بود روي قلبم ، فکر مي کردم هماني است که دست اونه ، نگاه مي کند ، مي خواند ، مطمئن مي شود که منهم دوستش دارم ، تک تک کلمات برايم رنگ ديگري پيدا کرده بودند دل ميرود ز دستم ، اين دل من بود ، اين دل گمشده من بود کجا برد ؟ پيش محبوبه من پيش آن دختر کوچولو که با يک حرکت پيچه برايم بزرگ شده بود يکدفعه ده سال بزرگتر شده بود ، من بچه سال را نمي خواستم . من همين سن و سال را دوست دارم خدايا چه مي کند ؟ اصلا از کجا معلوم که سواد داشته باشد و بتواند نوشته ام را بخواند دخترهاي اعيان و اشراف معلم سرخانه دارند اين طفل معصوم از کجا بايد سواد داشته باشد ؟ انشالله درس قران خوانده ، شايد هم مکتب خانه مي رود که اينقدر راحت مي تواند سري هم بمن بزند ، والا دختر تنها ، توي کوچه ها ، چه مي کند ؟
مثل فرفره کار مي کردم با خيالات او خوش بودم ، با او چنان مانوس و يکدل شده بودم که اين بار ديگر خجالت نخواهم کشيد ، چرا خجالت بکشم ؟ يک دختر مال يک پسر است ، اين بار وقتي آمد محبوبم خواهم گفت گل عزيزم خواهم گفت عزيز دلم خواهم گفت
محبوبه شب خشک شده بود اما روي ديوار فرو کرده بودم به درز کنار دولابچه ، اگر اوستا بيايد و ببيند چه بگويم ؟
مي گويم دير آمدي والا مي ديدي که چقدر معطر بود ، معامله پاياپاي کرديم اون گل داد من قاب ، هر کس متاع خودش را ارائه داد ، آخ خدا چه معامله اي ، چقدر اين مزد برايم شيرين بود چقدر با ارزش بود مزد يک عمرم بود ، بهاي تمام زندگيم بود .
هر چه فکر مي کردم نمي توانستم حساب بکنم ببينم فاصله آمدن هايش چند روز بود ، چرا اين بار روزها دير به دير مي گذشت ؟ دفعات قبل تا تکان مي خوردم دور و برم پيدايش مي شد اما حالا چشم براهش هستم پيدايش نيست ، کار مي کردم کار مي کردم و استراحتم فقط چند دقيقه اي بود که چشم به در مي دوختم و طول کوچه را نظاره مي کردم ، آه از همانجا بايد بيايد از دست راست از همان طرف است که آفتاب زندگيم طلوع خواهد کرد ، امروز نيامد ، فردا حتما خواهد آمد ، اگر دوستم دارد که دارد مي آيد ، خودش با پاي خودش آمده باز هم مي آيد . فردا نيايد ، پس فردا حتما حتما مي آيد ، دلش براي من تنگ مي شود ، مثل دل من .
اگر نيايد ؟ اگر از نوشته ام بدش بيايد ؟ اگر سواد خواندن نداشته باشد و بچگي بکند و بدهد يک بزرگتر بخواند ؟ چه مي شود ؟ واويلا مي شود ، من بدبخت مي شوم ، اوستا بيرونم مي کند ، درست مثل شاگردهاي قبلي ، گوشم را پر مي کرد که حساب کار خودم را برسم ، آنها را هم بجرم اينکه سر و گوش شان مي جنبيد بيرون کرده ، مگر من چه چيزم بالاتر از آنهاست ؟ خاک بسرت رحيم تازه يک لقمه نان حسابي خودت با مادرت مي خورديد ديدي چه کردي ؟ ديدي چه رسوائي بار آوردي ؟ ديدي چه شد ؟
حالا چکار کنم ؟ چه بکنم ؟ بگويم من ننوشتم ؟ اگر کاغذ را به اوستا بدهند چي ؟ مسطوره خط مرا دارد مگر مي توانم قسم بخورم و حاشا کنم ؟ دروغ بگويم ؟ اين ديگه عذر بدتر از گناه است ، خدايا غلط کردم اين بار نجاتم بده ديگر تکرار نمي کنم ، غلط مي کنم نامه عاشقانه مي نويسم ، غلط مي کنم بدخترها نامه مي دهم ، خب اين يعني چه ؟ يعني ولگردي يعني همان کاري که بي پدر و مادرها مي کنند يعني همان کاري که پسرهاي لات مي کنند ، مادر ديوانه مي شود ، اگر بفهمد رحيم سربزيرش يک شبه پررو شده بي حيا شده دختر بازي ميکند عياشي مي کند ، خدايا تو کمکم کن ، اين بار گندش بالا نيايد ديگه تکرار نمي کنم .
( 13 )
هفته به اخر رسيد باز هم پنج شنبه آمد ، اين هفته اوستا اصلا پا به دکان نگذاشت دو روز پيش سورچي آقاي بشيرالدوله آمد کارهائي را که تمام کرده بودم تحويل گرفت و برد و پيغام اوستا را که دستور داده بود چه بکنم را داد و رفت ، امروز ديگه بايد اوستا پيدايش شود ، هيچوقت نشده که در طول هفته يکدفعه هم نيايد ، خدايا چه شد آن صميميت ، آن پدر فرزندي ، داشتم حسابي محبتش را در دل مي گرفتم ، ديگر احساس مي کردم پدر دار شده ام ، اما اينهم بهم خورد ، چه کيفي داشت وقتي مي نشست چائي مي خورد چپق مي کشيد و حرف مي زد .
اصلا اوستا يک جوري شده ، نه مياد نه وقتي گاه بگاه که مي آيد حرف مي زند ، آخه مگر من چه کرده ام ؟
آيا همه چيز را خودم خراب کرده ام ؟
چقدر راحت تر بود اگر يکباره سرم داد مي زد و اتمام حجت مي کرد که رحيم دست از پا خطا بکني بيرونت مي کنم و من همه جريان را به او مي گفتم ، همه را مي گفتم چه بکنم ؟ راست راستش را مي گفتم پدرم بود راز دلم را با پدرم مي گفتم يک کلام مي گفت آهان يا نه
رحيم بکن يا رحيم اين کار عاقبت خوشي ندارد ولش کن
بجان مادرم به روح پدرم اوستا هر چه بگويد اطاعت مي کنم ، ده بار بيشتر نصيحتم کرده بود که از تجربه ديگران استفاده بکن ، خب اوستا جوانم جاهلم نمي دانم تو بگو اگر بجاي من بودي چه مي کردي ؟
صداي چرخ درشکه آمد ، برگشتم نگاه کردم از سر کوچه رد شد ، اما درشکه بصيرالملک نبود بکارم مشغول شدم ، هوا گرم شده پيراهنم خيس عرق است به تنم چسبيده ولي چه بکنم ؟ لخت نمي شود کار کرد در دکان باز است شايد اوستا بيايد ، شايد سورچي بشير الدوله بيايد .
دوباره صداي چرخ کالسکه اي سکوت کوچه را در هم شکست ، صداي نعل اسبها از دور چه صداي خوبي داشتند آمد نزديکتر ، سر کوچه رسيد ، رد شد ، باز هم مثل اينکه خبرهائي هست معلوم نيست شب جمعه اي کجا مهماني است ، دسته دسته مي آيند ، با کالسکه مي آيند توي خانه هاي بزرگ مي روند چه مي کنند ؟
نمي دانستم ، از مهماني هاي خانه اعيان و اشراف هيچ تصويري نداشتم ، فقط مهماني خانه اوستا بنظرم مي آمد ، شايد يه خرده آب و روغنش زيادتر بود .
بياد زن اوستا افتادم و آن بدرقه بدي که از ما کرد ، چرا ؟ نفهميدم ، اما مادر دلخور شده بود ، بروي خودش نياورد اما دل آزرده شد ، بيچاره مادر
ياد مادرم آتش بجانم زد ، رحيم خاک بر سر بي وفايت بکنند ، ميداني چند شب است با مادر چند کلمه حسابي حرف نزده اي ؟
صبر دارد ، صبر مي کند صبر ايوب دارد هيچي نمي گويد ، سرم داد نمي زند ، گله نمي کند . اما آيا واقعا ناراحت نيست ؟ ...
- رحيم آقا
صداي اوستا بود تندي قد راست کردم .
- سلام اوستا دلم برايتان تنگ شده بود ، سلامت هستيد ؟
اوستا آهي کشيد و دست کرد توي جيب اش ، آمده بود مزدم را بدهد .
- اوستا حالتان خوب هست ؟
- چيه مگر رنگم فرق کرده ؟
رنگ اوستا فرق نکرده بود اما چشمانش حالت افسرده اي داشت ، شايد خستگي بود .
- رحيم ببخش تنهايت گذاشتم ، پول را روي ميز گذاشت و در حاليکه مي رفت گفت :
- مزد هفته ديگر را هم دادم شايد هفته ديگر نيامدم ، خداحافظ
- خدا ... حافظ ... اوستا
اوستا بسرعت رفت ، خدايا چه شده ؟ شايد کار بشير الدوله خيلي سنگين است ، بيچاره ديگه پير شده ، مگر آدميزاد چند سال توان کار کردن داره ؟ گفت چهل و چهار سال است کار مي کند ، بيچاره ، چه بکند ؟ کار نکند از کجا بخورد ؟ رحيم ببخش که تنهايت گذاشتم ، خدايا شکر پس از من دلگيري ندارد اگر من گناهکار بودم فحشم ميداد نمي گفت ببخش ، پس کسي خبرچيني نکرده ، کسي راپورت نداده ، راحت شدم ، خدايا شکرت .
پول را توي جيب قبايم گذاشتم ، تراشه ها را جمع کردم ، دمادم غروب بود ، خود اوستا هميشه اجازه داده روزهاي پنجشنبه کمي زودتر دکان را ببندم ، چوبها را کنار ديوار گذاشتم اره و سطره و چکش را روي رف گذاشتم قبايم را پوشيدم شال کمرم را بستم ، آخ که کمرم خشک شده خميازه اي کشيدم ، صداي ترق ترق مهره هاي کمرم و پشتم بلند شد ، اما سبک شدم ، جلوي درب دکان تاريک شد ، مثل اينکه اوستا برگشته ، آرام برگشتم آه چه مي بينم ؟
- آخر آمدي !
پيچه را بالا زد لبخند بر لب داشت ، آفتاب دوباره طلوع کرد .
- ميداني چند وقت است سراغي از ما نگرفته اي ؟
از چشمهايش شيطنت مي باريد ، تمام هيکلش پر از رمز و راز بود ، تير نگاهش تا درون قلبم را نشانه کرده بود گفت :
- مي دانم
پس او هم حساب روزها را داشت ، پس او هم مي دانست که چشم به انتظارم
- مي خواهيد مرا ديوانه کنيد ؟
هميشه جواب حسابي دم دستش بود فوري گفت :
- وقتي من ديوانه شده ام چرا شما نشويد ؟
يعني اينقدر در فکرم بود ؟ ماتم برد ، حيرت کردم ، باورم نمي شد که اينطور بصراحت سخن بگويد گفت :
- نمي دانستم سواد داري
- دارم
چقدر شيرين حرف مي زد ، چه صداي خوشي داشت ، مثل اينکه صدايش طنين داشت کلماتش چندين بار توي گوشم صدا مي کرد .
- خط به اين خوشي را از کجا ياد گرفته اي ؟
يعني کسي به او گفته خطم خوش است ؟ کي اسرار ما را فهميده ؟ به کي نشان داده ؟ خدايا مگذار راز دلمان فاش شود .
- در تبريز ياد گرفتم ، تا دوازده سالگي در انجا بودم ، پدرم از ولايات انجا بود ، مادرم اهل شمال است ، در خانه يک ملا اتاق گرفته بوديم ، سواد و خط خوش را او به من ياد داد ، شش هفت سالي پيش او درس خواندم ، وقتي پدرم مرد آمديم تهران هنوز هم هر وقت فراغت پيدا مي کنم مشق خط مي کنم .
- حافظ هم مي خواني ؟
- نه ، ولي ملآيم هميشه از اشعار حافظ به من سرمشق مي داد .
- ديگر درس نمي خواني ؟
- دلم مي خواهد ، مي خواستم بروم دارالفنون
- پس چرا نرفتي ؟
- گفتم که ، پدرم مرد خرج مادرم به گردنم افتاد ، حالا مي خواهم چند صباحي کار کنم ، وقتي پولي پس انداز کردم مي روم مدرسه نظام .
- آهان ، خيلي کار خوبي مي کنيد ، گرچه حيف است که زلف هايتان کوتاه شود .
دستپاچه شدم ، اين دختر خيلي پرروتر از من بود ، من امکان نداشت به اين آساني صحبت از سر و زلف او بکنم ، زنها چه راحت اسرار دلشان را بازگو مي کنند ، هيچ ابائي ندارد که من راز دلش را بفهمم
- اين مال شماست
دستهاي کوچک و سفيدش را بطرف من دراز کرد .
- مال من ؟
- بله
خنده ام گرفت .
مثل اينکه يک گل دو گل بازي بکنيم مچ دستش را محکم بسته بود .
- چي هست ؟
- بگيريد خودتان مي فهميد .
از اينکه دستش به دستم بخورد واهمه داشتم ، مي ترسيدم ، ناخود آگاه به ذهنم رسيد که همين حرکت مسير آينده ام را تعيين مي کند و به راهي مي افتم که بازگشت ندارد اما او زرنگتر از من بود و شايد هم آينده نگري نداشت نفهميدم چطوري نامه را در دستم گذاشت و رفت .
وقتي بخود امدم رفته بود ، بي خداحافظي ، بي صدا ، درست مثل خيالش ، آرام مي آمد و آرام مي رفت .
نشستم ، نه ننشستم ، کف زمین افتادم ، روی تراشه ها ، برق مرا گرفت ، بیحالم کرد ، شل شدم بوی خوش تن و بدنش مسحورم کرد ، آتش کف دستم گذاشت ، یکدنیا محبت ، یکدنیا عشق برایم نامه نوشته ، خدای من ، می شود این لحظه جانم را بگیری و با همین لذت بمیرم ؟
چشمهایم را بستم ، صورتش ، چشمهای پر از رمز و رازش درون چشمهایم بود ، بی اختیار دستم را جلوی لبهایم گرفتم ، بوئیدم ، بوسیدم و بر دیده نهادم ، بوی تن او را می داد ، معطر بود ، برگ گل بود ، مثل گل خوشبو ، مثل گل زیبا
وای خدای من چه کرده ؟ چه کرده ؟ دور تا دور کاغذ را گل کشیده چه گلهای ریز خوشگلی ، بخوشگلی خودش این بلبل ، داستان عشق ما را می خواند چه چهچه ای ! نگاهم روی کلمات لغزید مثل اینکه جلوی چشمهایم را اشک گرفته ، اشک شوق است اشک لذت است ، اشک شادیست یک کلمه تکرار شده هوس ، هوس ، هوس
یعنی همه چیز هوس است ؟ یعنی برای او بازی کردن با من است ؟ با دل من ؟ با تمام زندگیم ؟ نه این منصفانه نیست .
" حال دل با تو گفتنم هوس است "
چرا هوس ؟ چرا واقعی نه ، چرا همیشگی نه ؟ چرا صادقانه و پاک نه ؟ پس این دختر کار کشته است ، هوس کرده مدتی هم با من بگذراند ، نه ، نه
" خبر دل شنفتنم هوس است "
سین ِ دو کلمه هوس و است مثل پر مرغی نرم که روی رگ های قلبم کشیده شود دلم را مالش داد ، در عالم مستی و هشیاری ، اشک چشمهایم فرو ریخت ، این شیره لذیذی بود که از دلم بیرون آمده بود حتی برای او اشک ریختن هم لذت بخش بود ، از جا بلند شدم بطرف در دکان رفتم توی دکان حسابی تاریک شده بود زیر نور کمرنگ آفتاب غروب کاغذ را تماما خواندم
" حال دل با تو گفتنم هوس است "
" خبر دل شنفتنم هوس است"
" طمع خام بین که قصه فاش "
" از رقیبان نهفتنم هوس است "
این گل خوشبوی من با سواد است ، نکته سنج است ، ادیب است ، شاعر است ، پس قصه عشقمان را فاش کرده ، به کی گفته ؟ حتما به مادرش ، دخترها همه راز دل را با مادر در میان می گذارند ، مادر عاشق شدم عاشق
حروف را شمردم هشت تا سین و شین دارد ، این را بفال نیک گرفتم ، او از دل من با خبر است دل به دل راه دارد فهمیده که دو حرف محبوب من سین و شین است .
از کجا این شعر را پیدا کرده که هم مناسب حال است و هم دارای اینهمه حرف خوش آواز ؟
192 - 199
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)