در همان موقع مادرم و پروین خانم و مسعود و شیما با اضطراب به بیمارستان امدند.حس کردم رامین انها را با خبر کرده است و این حقیقت تلخ داشت برایم روشن میشد که دارم فرهاد عزیزم را از دست میدهم.ولی اصلا نمی خواستم باور کنم.
پرستارها به پروین خانم و بقیه اجازه ندادند که وارد اتاق سی سی یو شوند.
دستهای عزیزم را گرفته بودم و همچنان گریه میکردم.تلویزیونی که کنار فرهاد بود ضربان قلب عاشقش را نشان میداد.قلبش نامنظم میزد.حتی یک لحظه چشم از عزیزم برنمیداشتم.در همان لحظه فرهاد نفس بلندی کشید و بعد بی حرکت ماند و تلویزیونی که ضربان قلبش را نشان میداد خط صافی را نشان داد و من با ناباوری چشم به فرهاد دوختم.
لال شده بودم.دستهای فرهاد را فشردم ، سرد بود.
در همان لحظه پرستار بطرف اتاق دوید و مرا کنار زد و ماساژ قلبی داد.دکترها امدند و به وسیله دستگاه به او شوک وارد کردند ولی بی اثر بود.فرهاد عزیزم در آغوش مرگ فرو رفته بود.
******************************************
در همان لحظه مادرم بغضش ترکید.با ناراحتی بلند شدم و لیوان آبی برای مادر اوردم.پدر با ناراحتی گفت:عزیزم نمی خواد تعریف کنی.اینقدر خودت را عذاب نده
فرهاد گفت:مامان ببخشید که ناراحتت کردیم.
مادر به اجبار لبخندی غمگین زد و گفت:نه دیگه بهتر شدم.میتوانم برای بچه ها
زندگی غم انگیز خودم را تعریف کنم.بعد لبخندی به پدرم زد و گفت:عزیزم ببخشید که جلوی تو این حرف ها را میزنم.
پدر لبخندی به مادرم زد و گفت:عزیزم این حرف را نزن.تو داری عشقت را تعریف میکنی.عشقی که خیلی ضربه به او وارد شد.مادرم نگاهی به من انداخت و گفت:شکوفه جان خسته که نیستید؟
گفتم:نه مادر اتفاقا خیلی مشتاقم تا بقیه ماجرا را بشنوم.
مادر ادامه داد:دیگه نفهمیدم چه شد.جیغهای پی در پی میکشیدم.پرستارها را کنار زدم و فرهاد را در آغوش کشیدم.اجازه نمیدادم او را از من جدا کنند.
رامین وارد اتاق شد.خواست مرا از او جدا کند ولی نمیتوانست.صدای جیغ های مادرم و پروین خانم و شیما را میشنیدم.رامین به دیوار تکیه داده بود و با صدای بلند گریه میکرد.
وقتی پرستارها دیدند که نمیتوانند مرا از فرهاد عزیزم جدا کنند امپولی به من تزریق کردند و من بعد از چند لحظه بی هوش شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
وقتی به هوش امدم در خانه فرهاد عزیزم بودم.در خانه ای که فرهاد مدام سر به سرم میگذاشت و وقتی به خانه او میرفتم اذیتم میکرد و میگفت اجازه نمیدهم که دیگه به خانه خودمان بروم و من با کلی جرو بحث شیرین او را راضی میکردم تا مرا به خانه خودمان ببرد و او با شیطنت تمام میخواست دل او را به دست بیاورم و بعد مرا به خانه ببرد.
تمام گوشه و کنار آن خانه برایم خاطره او بود.
نمیدانم لباسهایم را چه کسی عوض کرده بود و یک بلوز و دامن مشکی به تنم کرده بودند.به اطرافم نگاه کردم و با غم بزرگی که در دل داشتم میدانستم تکیه گاهم را از دست داده ام.عزیزم را ، کسی که زندگی را برایم کامل کرده بود ، کسی که طعم عشق را به من چشانده بود.
دوباره بی تاب شدم و بی اختیار جیغ می کشیدم و فرهاد را صدا میزدم.
صبح بود.پروین خانم خیلی بی تابی میکرد و مادرم در کنارم بود.لیلا در حالی که لباس مشکی به تن داشت در کنارم نشسته بود و همچنان گریه میکرد.از اتاق بیرون رفتم.خانه مملو از جمعیت بود.عده زیادی بیرون ایستاده بودند.انگار همه منتظر من بودند که به هوش بیایم تا مراسم را انجام دهند.
صدای فریاد فرزاد را میشنیدم که برادر عزیزش را صدا میزد.صدای جیغ شیما و پروین خانم فضا را پر کرده بود.
مسعود و رامین را دیدم که گوشه ای ایستاده بودند و در حالی که لباس سیاه بر تن داشتند گریه میکردند.
بطرف مسعود رفتم و با التماس از او خواستم فرهاد را به من نشان بدهد.مسعود قبول نکرد ، رامین گفت:افسون تو رو خدا این کار را نکن.خودت را اینقدر شکنجه نده.
با گریه گفتم:رامین تو رو جون شکوفه فرهاد را به من نشان بدهید وگرنه هیچوقت تو را نمیبخشم.
رامین در حالی که گریه میکرد دستم را گرفت و مرا به طبقه پایین پله ها برد.یک ماشین آمبولانس جلوی خانه ایستاده بود.گفت:عزیزت انجا خوابیده.دوباره به گریه افتاد.
با قدمهای بی حس و لرزان بطرف ماشین رفتم.در عقب آمبولانس را باز کردم.فرهاد عزیزم در حالی که ملافه سفیدی روی صورتش کشیده شده بود ارام خوابیده بود و تکان نمی خورد.
کنارش نشستم.ملافه را از روی صورت زیبایش آرام عقب کشیدم.خیلی زیبا بود.مثل اینکه بعد از یک هیجان کوتاه خسته خوابیده بود.ان هم خیلی طولانی.خوابی که هیچ بیداری در پیش نداشت.
دستی به موهای خرمایی رنگش کشیدم.به چشمهای زیبایش نگاه کردم.چشمهایی که توانسته بود قلب سنگی مرا متعلق به خود کند.چشمهای جذابی که توانسته بود عشق را در قلبم بپروراند.چشمهای میشی رنگی که باعث شده بود به دنیا زیباتر بنگرم و عشق به زندگی را برایم زنده کرده بود.
دستی به گردن کشیده و عضله ایش کشیدم و با بغض گفتم:فرهاد تو رو خدا تنهام نگذار.فرهاد من بدون تو هیچ هستم.اگه میدونستم اینقدر بی وفا هستی هیچوقت دل به تو نمیبستم.فرهاد تو که بی وفا نبودی.چرا بار سفر بستی عزیزم؟چشمهای قشنگت را باز کن.این چشمها باعث ارامش قلبم است.فرهاد تو رو قسم به عشق بین خودمان بلند شو.با من شوخی نکن.من اصلا از این شوخی تو خوشم نمیاد.فرهاد.و دیگه نفهمیدم چی شد و کنار او بی هوش افتادم.
وقتی به هوش امدم خودم را در ماشین دایی محمود دیدم.دایی همچنان ارام گریه میکرد.تکانی به خودم دادم.شیما وقتی مرا دید سرم را در آغوش کشید.دایی نگاهی از ایینه جلوی ماشین به من انداخت و گفت:افسون جان حالت چطوره؟
با بغض گفتم:دایی همش تقصیر من بود.اگه به حرفش گوش نمیدادم الان او در کنارم بود.
شیما همچنان گریه میکرد و دستم را گرفتم بود.
آمبولانس جلو حرکت میکرد و بقیه ماشینها در پشت سر او در حرکت بودند.داشتند میرفتند تا تن قشنگ فرهاد عزیزم را با بی رحمی تمام زیر خاک مدفون کنند.از این فکر بی تاب شده بودم.از خدا ارزوی مرگ میکردم تا ان لحظه را نبینم.
وقتی به قبرستان رسیدیم من سریع پیاده شذم و بطرف امبولانس رفتم.فرهاد را که از امبولانس بیرون اورده بودند در آغوش گرفته و اجازه نمیدادم او را دفن کنند.
چند نفر مرد قوی هیکل مرا از فرهاد جدا کردند.(خاک تو گورم نا محرم بودن که!)تمام دوستان و همکارهای فرهاد عزیزم امده بودند و قبرستان مملو از جمعیت بود.حتی اقای محمدی و سامان هم امده بودند.نمیدانستم چه کسی به انها این خبر را داده بود.
همچنان جیغ میکشیدم و تمام خاکها را روی سرم میریختم.
رامین گلهای مریم گرفته بود.گلها را در قبر گذاشت.وقتی فرهاد را در گور تنگ و تاریک گذاشتند من نمیگذاشتم خاکها را روی او بریزند.تمام خاک ها را روی سرم میریختم.پروین خانم با اینکه خودش عزادار بود مرا محکم گرفته بود تا ارام باشم.
چند مرد فرزاد را گرفته بودند.او همچنان برادر زیبایش را صدا میزد و اجازه نمیداد خاکها را روی براد عزیزش بریزند.من روی دستهای پروین خانم بی هوش شدم.نمیدانم چه مدت بی هوش بودم.وقتی به هوش امدم خودم را در بیمارستان دیدم.
مادرم و شیما کنار من بودند.