صدای متین و دلنشین او را شنیدم که گفت : سلام خانوم مرموز.
خیلی گرم با هم صحبت می کردیم. از زحماتی که برایم کشیده بود خیلی تشکر کردم. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد که ناراحت روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید. خواستم کمی جواب حرکات تند و خشنش را بدهم . گفتم : آقای محمدی خیلی به من لطف داره و مانند پروانه دورم می چرخه. واقعا ممنونم که ایشون را به من معرفی کردید. رئیس خیلی مهربانی است.
رامین گفت : تورو خدا دیگه اون بیچاره را بدبخت نکن گناه داره.
لبخندی زده و گفتم : اون مرد واقعا خوبی است . من به او احترام می گذارم. شما هم اینقدر دلواپس او نباش.
رامین به خنده افتاد.
گفتم : راستی آقا رامین اگه می شه یک قاب عکس خاتم کاری شده برایم بیاور. می خواهم به خاطر لطف آقای محمدی آن را به او هدیه بدهم. او مرد خیلی پاکی است.
رامین گفت : باشه حتما می آورم . چیز دیگه ای نمی خواهی؟
جواب دادم : نه فقط سلامتی شما را از خدا می خواهم.
رامین آهی کشید و آرام گفت : جدی می گی یعنی باور کنم که تو به من هم فکر می کنی.
لبخندی زده و گفتم : آره. باید باور کنی . چون هر چی باشه تو شوهر خواهرم هستی و شکوفه...
رامین با لحنی محکم و جدی گفت : افسون خواهش می کنم . منکه بهت گفتم که ...
حرفش را قطع کرده و گفتم : باشه باشه می دانم او را از قلبت بیرن رفته است دیگه حرفش را نمی زنم.
رامین با صدای گرفته ای گفت : ببخشید که مستقیما بهت گفتم که دیگه شکوفه در قلبم جایی نداره ولی می خواستم حقیقت را بهت گفته باشم او یک خاطره است خاطره شیرین و به یاد ماندنی . فقط به یاد ماندنی.
صدایش می لرزید . آرام گفتم : کاری نداری؟ انشاءالله کی به تهران برمی گردید.
رامین جواب داد : تا یکی دو هفته دیگه اسباب کشی می کنیم و دیگه مجبور هستی هر روز مرا ببینی.
با لحن جدی گفتم : مجبور نیستم . دیگه این حرف را نزن.
رامین گفت : باشه . دیگه حرف نمی زنم و حرفهایت را با جان و دل باور می کنم . خدانگهدار.
فرهاد به حیاط رفته بود.
مسعود و دایی محمود چشم غره ای به رفتند تا مکالمه با رامین را کوتاه کنم. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.
با رفتن فرهاد به حیاط همه به حیاط رفتند تا دور هم روی نیمکت بشینند. چراغهای توی حیاط را روشن کرده بودند .
به خاطر اینکه فرهاد را از ناراحتی دربیاورم یک استکان چای ریختم و برایش تو حیاط بردم و جلویش گذاشتم.(عجب رویی داره این دختره شیطونه می گه...)
دایی که می خواست فرهاد را کمی اذیت کند گفت : خدا شانس بده پس ما آدم نیستیم که چایی برایمان نیاوردی. فرهاد از تو خاستگاری کرده است که اینطور بهش می رسی.
در حالی که سرخ شده بودم گفتم : ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
فرهاد چایی را جلوی دایی محمود گذاشت و گفت : دایی جان شما میل کنید. من چایی نمی خورم. و بعد از تعارف زیاد فرهاد چای را جلوی دایی گذاشت.
پروین خانم گفت : راستی قراره فردا به جاده چالوس برویم باید صبح زود برویم تا برای ناهار آنجا باشیم.
گفتم : من فردا می خواهم در خانه کمی استراحت کنم خیلی خسته هستم.
یکدفعه فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بی خود خودت را لوس نکن تو باید بیایی.(چایی نخورده پسر خاله شد)
همه از این طور حرف زدن فرهاد جا خوردند. خود فرهاد هم یکه خورد و آرام گفت : ببخشید که اینطور رک حرف زدم. یک لحظه از کوره در رفتم.
همه زدند زیر خنده.
فرهاد سرخ شده و سرش را پایین انداخت.
پروین خانم گفت : فرهاد جون راست می گه. عروس خوشگلم اگه نیاد که به ما و مخصوصا به فرهاد جان خوش نمی گذره.
لبخندی زده و گفتم : باشه به خاطر دایی محمود حتما می آیم.
دایی با تعجب نگاهم کرد و گفت : به خاطر من ؟
شیما گفت : داره غیر مستقیم حرف می زنه . شما دیگه چیزی نگو.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
از کنار آنها بلند شدم و به اتاقم رفتم. از پنجره فرهاد را دیدم که صورتش گلگون شده است و در فکر فرو رفته. به آشپزخانه رفتم . برای خودم چای ریختم و روی میز داخل آشپزخانه گذاشتم. در همان لحظه فرهاد داخل آشپزخانه شد و روبه رویم نشست . بدون اینکه به او حرفی بزنم چای را جلوی او گذاشتم.
فرهاد همچنان نگاهم می کرد . یکدفعه گفت : تو چرا دوست داری مرا ناراحت کنی.
جواب دادم این چه حرفیه . یعنی من نمی تونم با شوهر خواهرم صحبت کنم . آخه هیچ عیبی نمی بینم.
فرهاد کمی صدایش را بلند کرد و با حالت پوزخند گفت : شوهر خواهرم . تو خودت خوب می دونی که اون تو را به چشم خواهر زن نگاه نمی کنه . او تو را دوست دارد. این را خودت بهتر از همه می دانی.
منهم صدایم را بلند کردم و با عصبانیت گفتم : ولی من فقط او را به چشم شوهر خواهر می بینم .
فرهاد سرش را میان دو دستش گرفت و من یکدفعه چشمم به دستش افتاد . خراش عمیقی که دیگه زخمش کهنه شده بود روی مچ دستش بود.
با نگرانی پرسیدم : دستت چی شده ؟ جای چنگ است ؟
فرهاد سرش را بلند کرد . لبخندی زد و گفت : چقدر خودت را باهوش می دانی.
با اخم گفتم : راستش را بگو چی شده؟
فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه چیزی که ذهن منحرف تو را مشغول کرده است باشه چی کار می کنی؟
سکوت کردم و بلند شدم تا برای خودم چای بریزم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : ای دختره حسود. حالا اینطور اخم نکن . وقتی تو برایم هفته قبل زنگ زدی و به منشی گفتی کسی که همیشه منتظرش هستی پشت تلفن است با سرعت از پشت میز بلند شدم . چون خیلی دلم برایت تنگ شده بود دستم به لبه میز گرفت و بدجوری پاره شد. توجهی نکردم یکدفعه یادم افتاد که تو حتما از شرکت زنگ می زنی. تمام شوقم از بین رفت.
پوزخند عصبی زده و گفتم : چقدر هم با من خوب صحبت کردی.
فرهاد لبخندی زد و گفت : می خواستم عکس العمل تو را ببینم . در صورتی که وقتی گوشی را گذاشتم خیلی از رفتارم ناراحت شده بودم و ادامه داد : افسون خیلی دوست دارم تمام توجهت فقط به من باشد.
چشم غره ای به او رفتم و گفتم : چقدر پرتوقع هستی. راستی فرهاد می خواهم شیما را از شما خواستگاری کنم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : برای مسعود.
با اخم گفتم : آره مگه عیبی داره که داری می خندی.
فرهاد گفت : نه عیبی نداره . ولی تا وقتی تو جواب خواستگاریم را ندهی اجازه نمی دهم شما از خواهرم خواستگاری کنید.
گفتم : ولی مادرت که مرا عروس خودش می داند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : آره چون چه بخواهی و چه نخواهی عروسش هستی.
با اخم گفتم : آخه هنوز درس من تمام نشده است. و اینکه می خواهم حتما دانشگاه بروم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : ولی من از زن شاغل خوشم نمی آید و ادامه داد : و اینکه شیما هم مانند تو هنوز باید درس بخواند . شیما هیجده سال دارد و می تونه خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره. ببینم شیما از دام شما خبر داره.
لبخندی زده و گفتم : آره . می دونه که از هر دستی بده از اون دست می گیره.
فرهاد با ناراحتی گفت : پس خودتان همه کار کرده اید. و ما را ...
سریع حرفش را قطع کردم و گفتم : نه ناراحت نشو . هنوز شیما جوابی به من نداده است.
فرهاد با دلخوری گفت : ولی از حرکاتش پیداست که چقدر راضی به این ازدواج است و بعد آرام حبه قندی به طرفم پرت کرد و گفت : همه این آتیش ها زیر سر تست.
گفتم : مگه عیبی داره که می خواهم خواهرت را شوهر بدهم.
لبخندی زد و گفت : فقط از بی عرضگی شیما حرصم درآمده است. که چرا مانند تو اینقدر برای شوهر کردن ناز نمی کنه. تا آقا مسعود بفهمد که من الان دارم چی می کشم . وادامه داد : من با ازدواج مسعود و شیما مخالفتی ندارم.
ذوق زده شدم و گفتم : پس قرار خواستگاری را بگذاریم.
فرهاد خنده بلندی سر داد و گفت : حالا چه عجله ای داری. هر وقت تو جوابم را دادی بعد می توانید به خواستگاری بیایید.
گفتم : ولی من حالا حالاها تصمیم به ازدواج ندارم.
فرهاد نگاه جدی به صورتم تنداخت و گفت : پس چرا اجازه دادی دوستت داشته باشم.
گفتم : به خاطر اینکه من هم دوستت... و بعد سکوت کردم .
فرهاد لبخندی زد و گفت : بدجنس کوچولو نمی خواهی حرفت را تمام کنی.
رو کردم به فرهاد و گفتم : ولی تا آن موقع دل برادر عزیز من میمیره.
فرهاد گفت : فقط داداش سرکار دل داره و من بیچاره دل تو سینه ندارم.
لبخندی به او زده و گفتم : خیلی لجباز هستی و بعد چای خودم را سر کشیدم. و فرهاد در حالی که به صورتم نگاه می کرد چای خودش را آرام خورد.
لبخندی به او زدم . فرهاد آرام دستش را جلو آورد و خواست که دستش را روی دستم بگذارد که شیما وارد آشپزخانه شد و او سریع خودش را جمع و جور کرد.
شیما گفت : شما دو نفر چرا اینجا نشسته اید. همه بیرون نگران شما هستند و رفت پشت فرهاد ایستاد. دو دستش را روی شانه های فرهاد گذاشت و گفت : داداش عزیزم اینقدر زن داداشم را اذیت نکن. بگذار او از آشپزخانه بیرون بیاید . چرا او را اینجا گروگان گرفته ای.
فرهاد دستش را روی دست شیما گذاشت و گفت : تورو خدا خواهر جان کمی این دختر را نصیحت کن. او داره کم کم دیوانه ام می کنه. مدتی هست که اصلا نتوانستم در دفترم کار کنم. موکلهایم همه از دستم ناراحت هستند. نمی توانم به پرونده ها رسیدگی کنم . تمام فکرم را این دوست عزیزت به هم ریخته است . لطفا منو از دست این بانوی بیرحم نجات بده که داره زره زره وجودم را مال خودش می کنه.
سرخ شدم در حالی مه بلند می شدم گفتم : دیگه داری زیاد غلو می کنی . اینقدرها هم بی رحم نیستم . حالا پاشو برویم بیرون که الان همه می ریزند اینجا.
فرهاد خنده ای کرد و بلند شد. هر سه به حیاط رفتیم. پروین خانم تا مرا دید گفت : بیا عروس گلم . بیا کنارم بشین.
با خچالت رفتم کنارش نشستم. نگاهی به صورت افسرده مادر انداختم . می دانستم که او از این ناراحت است که من فرهاد را به رامین ترجیح داده ام. ولی از نظر خودش چیزی به من نمی گفت .
دایی محمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت : از محیط کار خودت راضی هستی.
گفتم : آره . برای سرگرمی و اوقات فراقت خوب است. از بی کاری بهتر است.
دایی با پوزخند گفت : شنیده ام ساعت کار تو تا ساعت سه بعد از ظهر است ولی تو ساعت شش به خانه می آیی.
در همان لحظه رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید.
مادر با خشم گفت : از ساعت سه تا شش تو کجا می روی.
جا خورده بودم و رنگ صورتم به وضوح پریده بود.
با من من گفتم : اضافه کاری می مانم.
دایی با عصبانیت گفت : دروغ نگو . من مدت یک هفته است که ساعت چهار به شرکت شما می آیم ولی تو را آنجا ندیدم. و فقط امروز دیدمت که همراه آقای محمدی سوار ماشین شدی. به دنبالت آمدم ولی از شانس بد پشت چراغ قرمز گیر افتادم.
نمی دانستم چه بگویم. آشکارا دستم می لرزید.
فرهاد در حالی که خودش را به اجبار کنترل می کرد آرام پرسید : با آقای محمدی کجا می رفتی.
نگاهی به صورت زیبایش انداختم . از ناراحتی قرمز شده بود.
گفتم : هیچ کجا. آقای محمدی پیشنهاد داد که با هم به یک رستوران برویم و درباره پرونده ها صحبت کنیم.
فرهاد گفت : دروغ می گویی . من از چشمهایت دروغ را می خوانم.
رو به دایی کرده و گفتم : دایی جان کاش در این مورد تنها با من صحبت می کردی . شما دارید شک و تردید در دل همه می اندازید.
دایی با خشم گفت : آخه باید آقا فرهاد بداند که از چه کسی خواستگاری می کنه. هر چی باشه تا چند وقت دیگه نامزد هم هستید . پس اینجا کسی غریبه نیست که من تنها با تئ صحبت کنم.
با حالت عصبی گفتم : من نمی تونم در این مورد با کسی صحبت کنم. این به خودم مربوط است که کجا می روم. و خیالتان راحت باشد که آقای محمدی به من نظری ندارد و سریع بلند شدم.
مسعود جلوی مرا سد کرد . نگاهی به صورتم تنداخت و با ناراحتی گفت " تازگیها خیلی خودسر شده ای . انگار زیاد تو را آزاد گذاشته ام.
با اخم به اتاقم رفتم.
شیما به اتاقم آمد . با ناراحتی گفتم : نمی دونم چرا هیچ وقت خدا نمی خواهد که من یک روز شاد باشم. بالاخره موضوعی پیش می یاد که لحظه شادم به ناراحتی و جنگ اعصاب تبدیل شود.
شیما کنارم نشست و گفت : لااقل موضوع بیرون رفتنت را برای من تعریف کن. من و تو دو دوست هستیم.
گفتم : به خدا نمی تونم وگرنه مسخره دست همه می شوم.
شیما دستم را گرفت و گفت : پس باید تمام حرکات اطرافیان را تحمل کنی. چون آنها فکرهای دیگری درمورد تو می کنند.
در همان لحظه فرهاد شیما را صدا زد . با هم از اتاق خارج شدیم و آنها خداحافظی کردند و رفتند.
با دلخوری به دایی نگاه کردم. او به طرفم آمد و گفت : افسون من به تو ایمان دارم ولی اگه چیزی هست به ما بگو چرا قایم موشک بازی می کنی.
گفتم : چیز مهمی نیست که شما می خواهید خبردار شوید و خیلی سرد به دایی شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
ساعت 9 صبح بود که فرهاد و خانواده اش به خانه ما آمدند تا با هم به جاده چالوس برویم.
من آرام آرام آماده می شدم و فرهاد زیر چشمی نگاهم می کرد. خونسرد کار خودم را می کردم.
فرهاد غیر مستقیم گفت : لطفا زود باشید دیر شده است . به ناهار نمی رسیم.
دلم بد جوری برای پیرمرد شور می زد . با خودم گفتم : امروز روز ملاقات است . آن بیچاره ها چشم به راهم هستند. ای کاش خانه بودم تا می توانستم بهانه ای جور کنم و به دیدنشان بروم. به بیرون نگاه کردم همه منتظر من جلو در ایستاده بودند.
آرام گوشی تلفن را برداشتم و به بیمارستان زنگ زدم. بعد از لحظه ای صدای ضعیف مادر بزرگ را شنیدم. احوال پرسی کردم و گفتم : امروز نمی توانم به دیدنشان بروم . قبول کرد. گفتم : تورو خدا مراقب خودتان باشید . من فردا حتما به دیدنتان می آیم. دوستت دارم. فردا منتظرم باش. حتما می آیم.
در همان لحظه فرهاد را جلوی در اتاق دیدم. سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. وقتی خواستم از کنار او رد شوم دستش را جلو رویم سد کرد و گفت : با کی صحبت می کردی؟