آرام و با صدایی بغض آلود گفتم : نمی تونم چیزی از مشکلم را به تو بگم . ولی خیلی به این پول احتیاج داشتم. که مجبور شدم بدون مشورت با شما دستبندم را گرو بگذارم.
رامین آرام دستم را فشرد و گفت : افسون جون شکوفه منو ببخش دوست ندارم تو را ناراحت کنم. اگه بدونی اخم و ترشرویی های تو چقدر برایم زجر آور است هیچوقت سعی نمی کنی برام اخم کنی تا چه برسه که برایم بغض هم بکنی. این چشمهای اشک آلودت زره زره وجودم را خرد می کند. پس لطفا حرفم را فراموش کن و منو ببخش.
نفس بلندی کشیدم تا بغضم را بتوانم مهار کنم.
نگاهی به صورت زیبای رامین انداختم و در دل گفتم : او واقعا دوستم دارد. با اینکه تا به حال کلمه دوستت دارم را به زبان نیاورده است ولی تمام حرفهایش بوی عشق و علاقه می دهد. پس چرا نمی توانم او را دوست داشته باشم . چرا اینقدر از او متنفر هستم. چرا او مارا به شیراز دعوت کرد. چرا پدرم مرد و چرا ... و یکدفعه با نفرت صورتم را از او برگرداندم و تمام وجودم از کینه پر شد.
به خانه رسیدیم.
مادر از دستم دلخور بود و از اینکه می خواستم سر کار بروم ناراحت بود. غرور مادر اجازه نمی داد که دخترش سر کار برود. می گفت که مردم چه فکری می کنند وقتی بدانند که دخترم سر کار می رود. هزار جور فکرهای ناجور درباره ما می کنند ولی من مادر را متقاعد کردم که فقط برای سرگرمی این کار را می کنم. نه چیز دیگه ای.
غروب همان روز آماده شدم. نمی دانستم چه بهانه ای جور کنم تا از خانه خارج شوم.
مادر در حیاط روی نیمکت زیر درخت گیلاس کنار رامین و مینا خانم نشسته بود و صحبت می کرد و رامین آرام میوه در دهان می گذاشت.
وقتی به حیاط رفتم رامین نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست.
کنار مادر نشستم .
مادر گفت : مگه جایی می خواهی بروی که لباس بیرون پوشیده ای.
نگاهی به مادر انداختم و گفتم : نه همینجوری لباس بیرون پوشیده ام. مگه عیبی داره . به ساعتم نگاه کردم و بعد نگاهی به رامین انداختم.
مادر رامین توی پیش دستی برایم میوه گذاشت و گفت : عزیزم کمی میوه بخور و رو کرد به مادرم و گفت : افسون جان خیلی کم خوراک است به خاطر همین انقدر لاغر و ضعیف است.
مادر گفت : از بس دختر بی فکری است نه به خودش می رسه نه اینکه کمی به فکر رفتار و کردارش است.
رامین اخمی کرد و گفت : مادر این حرف را نزنید . شما خیلی افسون خانوم را اذیت می کنید. به خدا من از رفتار شما با افسون ناراحت می شوم و بعد رو کرد به مادرش و با ناراحتی ادامه داد : ببینم افسون کجاش لاغره که اینطور منیر خانوم را تحریک کردی که مجبور بشه به افسون حرف بزنه. نکنه چاقی چیز خوبیه که دوست دارید او چاق شود. نمی دانم چرا هر کس به افسون می رسه می خواد یک جور او را اذیت کنه.
مینا خانم لبخندی زد و گفت : ببخشید پسرم والله من منظوری نداشتم که تو ناراحت شدی.
رامین رو کرد به مادرم و گفت : مادر جان اجازه می دهید افسون خانوم را با خودم بیرون ببرم کمی حوصله ام سر رفته است و می دانم که او هم مانند من حوصله اش از این غروب دلتنگ سر رفته است.
مادر لبخندی زد و گفت : باشه پسرم. بروید و لی تورو خدا افسون را تنها نگذار می ترسم ایندفعه خودش را گم کند و تا نیمه شب...
رامین حرف مادر را قطع کرد و گفت : مادر جان اینطور حرف نزنید . شما درست دست روی نقطه ضعف من می گذارید.
مینا خانوم با نیش خند گفت : می دانیم نقطه ضعفت افسون جان است ولی چکار کنیم که نقطه ضعف تورا فهمیده ایم و به خاطر همین اذیتت می کنیم.
رامین تا بنا گوش سرخ شد و آراک گفت : مامان اذیتم نکن.
صورتم را از آن دو برگرداندم و به حوض توی حیاط نگاه کردم تا شاهد نگاه شیطنت آمیز و خریدارانه مینا خانم نباشم. ناگهان یاد روزی افتادم که داخل دستشویی به خاطر فضولی بی هوش شدم. من را کنار حوض خوابانده بودند و مادر به صورتم آب می ریخت . یاد چشمان زیبای شکوفه افتادم که چطور به خاطر من اشک در آن جمع شده بود و پدرم چطور مانند پروانه دور سرم می گشت تا من را خوشحال کند. لحظه ای از تمام حرکات مینا خانوم و رامین حرصم گرفت و نفرت مانند سیل خروشانی در رگهای بدنم به گردش درآمد.
رنگ صورتم پریده بود.
مادر با نگرانی گفت : افسون چرا رنگت پریده است. چرا اینطوری عرق کرده ای.
مینا خانم به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت : عزیزم چی شده ؟
با خشم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : دست بهم نزن. و به سرعت به اتاقم رفتم.
روی تخت نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم . ده دقیقه همان طور روی تخت نشستم که احساس کردم کسی کنارم نشست . سرم را بلند کردم رامین بود.
نگاهی به صورتم انداخت.
آرام گفتم : متاسفم . دست خودم نبود.
رامین با صدایی گرفته گفت : اگه مایل هستی با هم بیرون برویم. ساعت داره هفت میشه. ممکنه دستبندت را از دست بدهی.
بلند شدم. او هم بلند شد. وقتی خواستم از اتاق خارج شوم رامین دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : افسون کینه را از دلت پاک کن . کینه تو مانع خوشبختی من است . مانع آرامش خیالم است . چون وقتی می بینم عزیزترین کس من یعنی تمام زندگی من اینطور از من متنفر است آرزوی مرگ می کنم . چیزی که تو آرزویش را برایم داری.
از این حرف رامین تنم یخ کرد . چون من هیچوقت آرزوی مرگ او را نداشتم و هیچوقت حتی فکر مرگ برای رامین را نکرده بودم ولی او چرا اینطور فکر می کرد؟
با اخم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : من هیچوقت آرزوی مرگ برای تو نکردم. دیگه هم دوست ندارم این حرف را بزنی.
رامین آهی کشید و آرام گفت : امیدوارم اینطور باشه و ادامه داد : من تا ماشین را روشن می کنم تو هم آماده شو که برویم و به سرعت از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
آهی کشیدم و دوباره به اتاقم برگشتم. هیچوقت به مرگ او فکر نکرده بودم و حالا که او این حرف را زد احساس کردم قلبم از این حرف او فرو ریخت و این احساس برایم عجیب بود . چون هیچوقت قلبم برای او به طپش نیفتاده بود.
به طرف میز توالتم رفتم . دو عدد گشواره و یک زنجیر و پلاک که عمو و دایی محمود برایم به خاطر جشن تولدم خریده بودند و مقداری پس انداز که در قلکم بود را برداشتم و در کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
به حیاط رفتم . مینا خانم خیلی پکر روی نیمکت نشسته بود و مادر داشت از او به خاطر حرکاتم معذرت خواهی می کرد. به طرف مینا خانم رفتم و ارام صورتش را بوسیده و گفتم : ببخشید که شما را ناراحت کردم. یک لحظه...
مینا خانم لبخندی زد و گونه ام را بوسید و گفت : عزیزم تو منو ببخش. حرفی زدم که ناراحتت کردم. حالا برو که رامین منتظرت است.
دوباره گونه اش را بوسیدم و از در حیاط بیرون رفتم . رامین به ماشین تکیه داده بود و سیگار می کشید و در عالم خودش بود. به طرفش رفتم و گفتم : اینقدر فکر نکن کچل می شوی.
رامین به خودش آمد . نگاهی به صورتم انداخت. لبخندی زده و گفتم : نکنه پشیمان شدی با من بیرون بروی.
رامین لبخند سردی زد و گفت : از کی تا حالا فکر کردن کچلی میاره؟ و دوم اینکه من هیچوقت از تصمیمی که می گیرم پشیمان نمی شوم.
در حالی که در ماشین را باز می کردم گفتم : ولی من احساس می کنم کمی از موهای سرت کم شده.
رامین داخل ماشین نشست. با نگرانی آینه جلوی ماشین را به طرف خودش کج کرد و دستی داخل موهایش کشید و گفت : دروغ نگو من حتی موهایم ریزش نداره. چطور دارم کچل می شوم.
به خنده افتادم.
رامین متوجه اذیتم شد . لبخندی زده و گفت: لطفا با موهایم شوخی نکن که اصلا خوشم نمیاد. من روی موهایم خیلی حساس هستم.
به خنده افتادم.
از اینکه رامین و مادرش را ناراحت کرده بودم از ته دل خودم را نمی بخشیدم . و از وقتی فهمیده بودم که رامین فکر می کند که من آرزوی مرگ او را دارم خیلی احساس گناه می کردم و دوست نداشتم رامین این حرف را می زد و یا این فکر را می کرد.
رو به رامین کرده و گفتم : آخ جون نقطه ضعف شما را پیدا کردم.
رامین در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت : انگار همه دست به یکی کرده اید تا نقطه ضعف هایم را پیدا کنید .
گفتم : خیلی دوست دارم نقطه ضعف دایی محمود را پیدا کنم ولی او خیلی زرنگ است و به این زودی دم به تله نمی دهد.
رامین به خنده افتاد و گفت : دوست داری نقطه ضعف محمود را بهت بگم. با خوشحالی فریاد زدم جدی میگی؟ تو می دونی او چه ضعفی داره؟
رامین با خنده گفت : آره ولی بهت نمی گم . چون می دانم چه بلایی سرش می آوری.
با دلخوری او را نگاه کردم و صورتم را از او برگرداندم.
رامین متوجه شد . لبخندی زد و گفت : قهر نکن . باشه بهت می گم . تو هم از وقتی که نقطه ضعف مرا از مادرم شنیده ای چقدر بدجنس شده ای . با لبخند به رامین نگاه کردم و گفتم : خوب حالا نقطه ضعف دایی محمود عزیزم چی هست؟
رامین زیر لب گفت : وای خدا به داد محمود برس و رو کرد به من و گفت : او از شلغم بد جوری بدش می آید و این موضوع را فقط من می دانم. او از من خواسته به کسی این موضوع را نگویم. ولی در برابر تو من هیچ اختیاری از خودم ندارم.
دو دستم را به هم مالیدم و با خوشحالی گفتم خوب حالا فهمیدم چکار کنم. که دایی هوس نکنه اذیتم کنه.
رامین به خنده افتاد.
با هم به مغازه طلا فروشی رفتیم.
درست پنج دقیقه به هفت شب بود.
مرد طلا فروش وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت : چه به موقع آمدید.
جواب دادم : آخه چیز عزیزی را پیش شما گرو گذاشته بودم و بعد گوشواره ها و گردنبند را از کیفم درآوردم و روی میز مرد طلا فروش گذاشتم و گفتم : اینها رو وزن کنید و برای خودتان بردارید و اگه کم بود بقیه اش را پول می دهم.
رامین همچنان حرکاتم را زیر نظر داشت.
دست در جیب کتش کرد و اسکناسهای درشت هزار تومانی بیرون آورد و روی میز مرد طلا فروش گذاشت و گفت : آنها را به این خانم پس بدهید . دستبندش را هم بدهید . این تمام پولتان است.
گفتم : نه آقا رامین فکر کنم اینطور پولش جور بشه و دستبند را بگیرم.
او اخمی کرد و گفت : قرار شد که سر ماه به من برگردانی . وبعد دستبند و گوشواره ها و گردنبند را از روی میز برداشت و در جبی کتش گذاشت و گفت : اینها پیش من می مونه تا یک بار به سرت نزنه که آنها را بفروشی.
دسته پول را از روی میز برداشتم . شمردم و پنج هزار تومان به طلا فروش دادم.
رامین با تعجب گفت : مگه نگفتی ده هزارتومان احتیاج داری؟
جواب دادم : پنج هزار تومان پول دستبند و بقیه را برای خودم احتیاج دارم. و پولها را در کیفم گذاشتم. دز همان لحظه طلا فروش گفت : انشاءالله حال پدربزرگتان زودتر خوب شود.
جا خوردم.
رامین با تعجب پرسید : پدربزرگ؟
لبخندی به اجبار زدم و گفتم : آره. آخه مجبور شدم به طلا فروش ردوغ بگویم که پدربزرگم مریض است تا او به من اطمینان کند.
رامین در حالی که در ماشین را باز می کرد گفت : بالاخره تو با این کارهای خودسرانه ات مرا دیوانه زنجیری می کنی.
دوست داشتم به پیرمرد سر بزنم ولی وجود رامین مانع شد.
داخل ماشین ننشستم . سرم را داخل ماشین کردم و گفتم : آقا رامین شما می تونید قدری اینجا بمونید تا من فقط نیم ساعت جایی بروم.
رامین با حالت عصبی گفت : آخه مادرت تو را دست من سپرده است.
با قهر گفتم : تو هم مانند بقیه با من مثل بچه ها رفتار می کنی . منکه بچه نیستم نوزده سال دارم. تورو خدا اجازه بده نیم ساعت برم زود برمی گردم.
رامین دودل شد . از ماشین پیاده شد و به طرفم امد و گفت : افسون...
حرفش را قطع کردم و گفتم : تورو جون شکوفه بگذار بروم.
رامین اخمی کرد و گفت : اصلا اجازه نمی دهم بروی .بیا تو ماشین بنشین تا به خانه برگردیم.
خیلی دوست داشتم مادربزرگ و پدربزرگ را ببینم شاید آنها به چیزی احتیاج داشتند.
با قهر کیفم را عقب ماشین پرت کردم و رفتم داخل نشستم.
رامین کنارم ایستاد و سرش را داخل ماشین کرد و گفت : باز که قهر کردی.
با اخم گفتم : انگار دیگه جون شکوفه برات عزیز نیست.
رامین گفت : آره درست فکر کردی. چون جون کس دیگه ای برایم عزیز است که زنده است و نفس می کشه. شکوفه الان یک خاطره شیرین و افسانه است. ولی من عاشق یک حقیقت هستم و دوست دارم عزیزم را در واقعیت داشته باشم و حالا بهت می گم که شکوفه در قلبم جای نداره. چون دوباره عشق واقعی به سراغم آمده است. نه عشقی که هفت سال است دارم آن را به پوچی در سینه حفظ می کنم. عشقی که می دانم آخرش به هیچی منتهی می شود.
با خشم به رامین نگاه کردم و گفتم : آره باید هم فراموشش کنی. شما مردها همه اینطور هستید. مانند طوفان لحظه ای می مانید وقتی که طوفان از بین می رود دیگه یادتان می رود که چند لحظه قبل این طوفان باماها چه کرد و چه خرابیها و ردپاهایی از خودش گذاشت. تو می دونی شکوفه چقدر دوست داشت.
با اخم گفت : بس کن طوری حرف می زنی که انگار من خیانت کرده ام.
گفتم : مگه نکردی؟
رامین آهی کشید و گفت : درسته که طوفان از خودش رد پا و خرابیها به جا می گذاره ولی به مرور زمان این رد پا و نشانی های طوفان از بین می رود و زندگی رنگ واقعی خودش را به دست می آورد. این را باید بدانی.
خواستم به بحث خاتمه بدهم . رو به رامین کرده و گفتم : اجازه بده نیم ساعت جایی بروم زود برمی گردم.
رامین گفت : اصلا حرفش را نزن.
با ناراحتی گفتم : تورو جون من بگذار بروم. به خدا زود برمی گردم.
رامین مکثی کرد و گفت : باشه برو چون جون خودتو قسم دادی بهت اجازه دادم ولی اگه دیر کنی نمی بخشمت و به ساعت نگاه کرد و گفت : ساعت هفت و نیم است درست نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی.
با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و گفتم : بهت قول می دهم که سر ساعت اینجا باشم.
رامین لبخندی زد و گفت : سعی می کنم خودم را یک جوری سرگرم کنم تا برگردی من همینجا هستم. مواظب خودت باش.
از او جدا شدم وقتی خوب از رامین دور شدم ماشینی گرفتم و به بیمارستان رفتم. بیمارستان نزدیک بود و پیاده هم می شد رفت ولی چون به رامین قول داده بودم که زودتر برگردم مجبور شدم ماشین بگیرم.
وقتی مادربزرگ مرا دید با خوشحالی به طرفم آمد . با هم روبوسی کردیم . چند عدد کمپوت گرفته بودم . پدربزرگ گفت: دخترم چرا زحمت کشیدی هوا داره تاریک می شه . راضی نبودم این وقت شب به اینجا بیایی.
لبخندی زده و گفتم : اتفاقا باید هر چه زودتر برگردم واینکه می خواستم بگم من دیگه نمی گذارم شما به آن خانه نمناک و تاریک بروید اگه خدا بخواهد می خواهم خانه کوچکی برایتان اجاره کنم تا شما راحت آنجا زندگی کنید.پیرزن به گریه افتاد و دوباره صورتم را بوسید.
پیرمرد در حالی که بی اختیار گریه می کرد گفت : این بهترین هدیه خدا برای ماست. و بعد دستش را رو به آسمان دراز کرد و گفت : خدایا شکرت که او را به ما هدیه دادی.
جلو رفتم و دست پیرمرد را بوسیدم . اودستی به موهایم کشید و گفت : فرشته کوچولو هرگز این مهربانیت را فراموش نمی کنم. ولی به خاطر ما خودت را عذاب نده. ما دونفر پیر هستیم و یک پایمان لب گو است.
لبخندی زده و گفتم : این حرف را نزنید . لطف مادربزرگ بیشتر از این بود. او آبروی مرا جلوی خانواده ام خرید وگرنه آنشب بایستی مسخره دست همه مهمانها مخصوصا دایی محمودم می شدم.
پیرزن دستم را گرفت و گفت : اگه نتونستی کاری انجام بدی تورو خدا خودت را ناراحت نکن و عذاب نده.
گفتم : من دیگه باید بروم خیالتان راحت باشه که من می تونم و باید هم بتونم و گونه او را بوسیدم و خداحافظی کردم.
.....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)