مادر خواست به خاطر من و مسعود سفره هفت سين بچيند تا ما را خوشحال کرده باشد. ولي مسعود و من بدون وجود پدر و خواهرهايمان در گوشه
اتاق نشسته و زانوي غم در بغل داشتيم.
مادر سفره را پهن کرد و آينه و شمعدان را گذاشت و تا خواست که لوازم ديگر را آورده و در سفره بچيند صورتش را ديدم که با غم و اندوهي اين کار
را انجام مي دهد. ناگهان و بدون اينکه متوجه عملکردم باشم بلند شدم و سفره را با وسايلي که مادر در آن چيده بود به طرف گوشه اتاق پرت کردم و چنان گريه اي
سر دادم که مادر و مسعود به طرفم آمده و مرا در آغوش کشيدند و آنها نيز با من شروع به گريه کردند.
لحظه اي بعد صداي زنگ در منزل به صدا در آمد . مادر رفت که در راباز کند ناگهان صداي گريه مادر و خانم شريفي بلند شد. آنها در داخل حياط همديگر را
بغل کرده و داشتند گريه مي کردند. من صورتم را شسته و وارد اتاق شدم. نيم ساعت به تحويل سال مانده بود .
خانم شريفي داخل اتاق شده و مرا در آغوش گرفت و گريه کرد و با همان حال گفت : انشاءالله سال خوبي داشته باشي.
تشکر کرده و با تنفري که از آنها در دل داشتم مشغول جمع کردن سفره اي که به گوشه اتاق پرت کرده بودم شدمو
دايي محمود و عموها با زن و بچه هايشان همگي موقع سال تحويل به خانه ما آمدند تا در موقع تحويل سال تنها نباشيم. بچه ها اطرافمان را پر سروصدا کرده بودند.
با اينکه همگي دورمان بودند من و مسعود احساس کمبود مي کرديم و مدام به اطراف نگاه کرده تا بتوانيم اثري از گمشده هايمان پيدا کنيم.
بعد از رفتن مهمانها مينا خانم (مادر رامين) از چمدانش سه عدد کادو درآورد و جلوي مادر گذاشت و گفت : رامين جان برايتان هديه فرستاده است و يک
نامه هم براي افسون جون و خيلي عذرخواهي کرده که نمي تواند موقع عيد کنارتان باشد.
مادر لبخندي زده گفت: دست رامين جان درد نکن. ديروز با ما تماس گرفت خيلي ناراحت بود به او گفتم که ناراحتي نکن و به درسش ادامه بدهد.
مادر وقتي بي اعتنايي من را ديد هديه رامين را باز کرد و گفت : ببين افسون آقا رامين چه لباس قشنگي براي تو فرستاده. ماشاءالله چقدر خوش سليقه است.
سکوت کرده سپس به اتاقم رفتم مادر از مينا خانم عذرخواهي کرد و گفت : که مدتي هست خيلي نارحت هستم و بهانه هاي جورواجور به خاطر برخوردم آورد.
جلوي پنجره ايستاده بودم. درخت گيلاس در حال شکوفه زدن بود و تا چند روز ديگر جامه سفيد زيباي شکوفه بر تن مي کرد.
در يک لحظه احساس کردم شکوفه عزيزم از زير درخت گيلاس به من نگاه مي کند. قلبم به تپش افتاد و با اشتياق نگاهش کردم و دست را به طرفش داراز کردم
ولي او با ناراحتي صورتش را از من برگردانده و به طرف درخت رفته و ناپديد شد.
بدنم از اين حرکت او يخ کرده بود . به خو آ»ده و از اتاق سريع بيرون رفتم.
مادر را در حاليکه داشت با مينا خانم صحبت مي کرد را ديدم . مادر متوجه حالتم شد و گفت : افسون جان چيه چرا رنگت پريده.
با اين حرف آقاي شريفي و مينا خانم به من نگاه کردند . گفتم : مامان آبجي شکوفه را ديدم . اون تو حياط بود و با اين حرف مادر به طرفم آمده و مرا در
آغوش کشيد و شروع کرد به گريه کردن.
آقاي شريفي با ناراحتي گفت : دخترم از بس که در فکر آنها هستي خيالاتي شده اي . مادر صورتم را بوسيد و گفت : دخترم کمي صبور باش
مي دانم که به تو چي مي گذرد . به خاطر من هم که شده کمي آرام باشيد تا خيالم از بابت شماها آسوده باشد.
آقاي شريفي و مينا خانم روز بعد به شيراز رفتند چون دخترشان ليلا را پيش عمويش گذاشته بودند. ليلا را هنوز نديده بودم.
مسعود و من همچنان با روحيه ضعيف به درس خواندن ادامه مي داديم. در پايان سال روفوزه شدم.
ولي مسعود بيچاره که هميشه نمراتش از هيجده پايين تر نبود 3 تا تجديد آورد و لي در امتحانات شهريور ماه با سعي و کوشش بسيار قبول شد.
در کلاس سوم راهنمايي بودم که با دختري به نام شيما آشنا شدم و دوستي صميمانه اي بين ما حاکم شد او هم مانند من پدر نداشت
و ما همديگر را خوب درک مي کرديم. شيما خيلي تمايل داشت رفت و آمد خانوادگي داشته باشيم. ولي من دوست نداشتم.
فقط شيما بود که حرکات خشن و تندم را تحمل مي کرد و سعي داشت که بيشتر خودش را به من نزديک کند.
وقتي متوجه شدم او برعکس تمامي دختران که حرکات خشن من را مي ديدند و سريع از من دوري مي کردند نيست
منهم با او طرح دوستي ذريختم اما زياد خنده و شوخي نمي کردم و او هم از من انتظاري نداشت.
در موقع تعطيلات تابستان با همديگر از طريق تلفن ارتباط داشتيم . چند دفعه پيشنهاد کرد با همديگر رفت و آمد خانوادگي داشته باشيم
ولي من استقبال نکردم.
در خانه بيشتر ساکت بودم و زياد به مادر کمک نمي کردم. يکروز با دايي محمود در حياط نشسته بوديم .
دايي گربه اي را داشت نوازش مي کرد . من هم خواستم او را نوازش کنم ولي با چنگهاي تيزش دستم را خراش داد .
حرصم درآمد چنان گربه را به طرف ديوار پرت کردم که گربه بيچاره به شدت به ديوار برخورد کرده و بي هوش نقش زمين گرديد و ديگر به هوش نيامد .
دايي از اين کار من سخت حيرت کرده و از آن به بعد لقب قلب سنگي به من داد. چون هيچ حالت زنانه اي نداشته و خيلي خشن و عصبي بودم.
فصلها پي در پي مي گذشت و من به تدريج رشد مي کردم و از اينکه اندامم فرم ديگري مي گرفت ناراحت بودم. از بزرگ شدن بدم مي آمد
چون بايستي مانند آدمهاي بزرگ رفتار مي کردم.
رامين ماهي يک بار با ما تماس مي گرفت و مادر با او صحبت مي کرد . من هيچوقت در اين مدت با او صحبت نکرده بودم.
دايي محمود هر وقت مرا مي ديد لبخندي موزيانه مي زد و مي گفت : ديگه داري ماشاءالله براي خودت خانمي مي شوي. روز به روز هم خوشگل تر.
و من با خجالت مي گفتم : اي کاش هميشه بچه مي ماندم. بعد از کنار دايي با شرم بلند مي شدم و به آشپزخانه مي رفتم.
دايي محمود را خيلي دوست داشتم . مرد خوش قلب و مهرباني بود. خيلي هم خوش حرف بود. هميشه با من شوخي مي کرد.
يک سال ديگر نيز بايد درس مي خواندم تا ديپلمم را بگيرم. دايي محمود کمک کرد تا با نمره خوبي قبول شدم .
و از اينکه کم حرف بودم خيلي ناراحت بود و مدام مي گفت : دختر بايد کمي سرو زبون داشته باشه. تو اينقدر کم حرف هستي که بعضي مواقع
يادم مي ره که تو در اين خانه نفس مي کشي. دايي محمود هم سن و سال رامين بود. بيست و نه سال داشت ولي هنوز ازدواج نکره بود.
دايي فارغ التحصيل رشته الکترونيک بود .
تعطيلات تابستان شروع شده بود و من در سن هيجده سالگي بودم . برايم خواستگار آمد و مادر بدون مشورت با من خواستگار را که پسر جواني بود
و به تازگي تحصيلاتش را تمام کره بود رد کرده بود. و داشت براي دايي تعريف مي کرد که افسون يک خواستگار خوب داشت که ردش کردم.
چون هنوز به بزرگ شدن و عاقل شدنش اطمينان ندارم.
دايي خنده اي کرد و گفت : براي افسون جان هنوز زود است که مارا ترک کند و ادامه داد : ماشاءالله انقدر خوشگل هست که از الان دارند پاشنه در خانه
را در مي آورند.
چون دايي با رامين مکاتبه داشت به موضوع خواستگاري از من هم اشاره کرده بود. رامين ماهي يک دفعه برايم نامه مي نوشت و لي من نامه ها را بدون
اينکه بخوانم در سطل زباله مي انداختم. اينقدر از او متنفر بودم که وقتي نامه اش به دستم مي رسيد
خشم تمامي وجودم را فرا مي گرفت و نامه را در همانجا پاره مي کردم. ولي رامين دست بردار نبود و ماهي يک بار برايم نامه مي نوشت.
حتي يک بار وسوسه شدو تا يکي از نامه هاي او را بخوانم.
در يکي از روزهاي گرم تير ماه روي نيمکت داخل حياط نشسته بودم.مادر داشت گلها را آب ميداد و مسعود هم خانه نبود که تلفن زنگ زد.
مجبور شدم گوشي را خودم برداشته و گفتم الو بفرمائيد. جوابي نشنيدم. دوباره تکرار کردم : الو بفرمائيد و بعد آز آن طرف سيم کسي با صداي لرزاني گفت:
سلام. جوابش را ندادم . خيلي خشن گفتم : شما با کي کار داريد ؟ ادامه داد : شمائيد افسون خانم؟ جوابش را نداده با همان لحن گفتم :
اگر ممکن است خودتان را معرفي کنيد. و او ادامه داد مشائالله صدايتان مثل خانومها شده است. يک لحظه فکر کردم مزاحم است.
گفتم :آقا چرا مزاحم مي شويد مگر مرض داريد ؟ يکدفعه گفت: افسون خانم بايد هم نشناسي الان هفت سال است که حتي از شنيدن صداي من هم فرار مي کني
و جواب نامه هايم را نمي دهي. يکدفعه جا خوردم و شوکه شدم. قلبم داشت از سينه درمي آمد و لال شده بودم. رنگ به صورت نداشتم .
رامين بود که زنگ زده بود. ادامه داد: چيه هنوز از من کينه به دل داري؟ باز حرفي نزدم. با ناراحتي گفت: نمي خواهي با من صحبت کني؟
بريده بريده گفتم سه ...سه... سلام. با مهرباني جوابم را داد. سريع گفتم گوشي خدمتتان تا مادر را صدا بزنم.
رامين فوري گفت : نه نه افسون جان و بعد سکوت کرد . لحظه اي بعد گفت: نه افسون خانم من با مادر زياد صحبت کرده ام
و حالا بعد از هفت سال مي خواهم با شما صحبت کنم وادامه داد : ببينم ديپلم را گرفتي؟گفتم : حتما مادر به شما گفته که هنوز ديپلم نگرفته ام..
رامين جواب داد آره. مدام از مادر حالت و وضعيت درسي شما را مي پرسيدم ولي مي خواهم که از دهن خودت بشنوم.
گفتم: اگر خدا بخواهد امسال ديپلم مي گيرم . رامين با خوشحالي گفت: انشاءالله . بعد با لحني ملايم تر ادامه داد: به اميد خدا امسال چند ساله مي شوي؟
با خودم گفتم او که مي داند چند سال دارم. پس چه دليلي دارد که اين حرفها را مي زند؟
با حرص جواب دادم : بازم اگه خدا بخواهد نوزده ساله مي شوم.
رامين درحالي که لحن صدايش شيطنت آميز بود گفت: پس براي خودت خانمي شده اي و سپس گفت : خيلي دوست دارم شما و مادر را ببينم.
انگار هنوز از من متنفر هستيد؟ گفتم اين حرف را نزنيد. شما براي من و مادر خيلي مورد احترام هستيد.
رامين گفت : پس چرا جواب نامه هايم را نمي دهيد؟ سکوت کردم .
رامين گفت : خودت را ناراحت نکن. حالا بگو ببينم درسته که برات خواستگار آمده و مادر جوابش کرده؟
حدس زدم دايي محمود همه چيز را برايش در نامه نوشته است.
جواب دادم : واله من که خبر نداشتم و ادامه دادم مي بخشيد آقا رامين يکي از دوستان به ديدنم آمده و مادر هم صدام مي زنه. اگه مي شه مي خواهم خداحافظي کنم.
رامين که از صدايش مشخص بود دلخور شده اشت گفت : باشه برويد. سلام مرا به مادر و آقا مسعود برسانيد. لطفا مواظب خودت باش.
به اميد ديدار تا هفته ديگه. دوست داشتم با شما بيشتر صحبت کنم ولي انگار شما مايل نيستيد. خدا نگهدار. خيلي کوتاه خداحافظي کردم و
گوشي را محکم روي شاسي گذاشتم و به طرف حياط رفتم. مادر با ديدن من گفت : چرا رنگت پريده؟
جواب دادم چيزي نيست.
مادر با نگراني پرسيد : کي بود تلفن زد؟ چرا حرف نمي زني؟
گفتم: رامين بود.
مادر لبخندب زد و گفت : خوب بالاخره با اين پسره طفلک صحبت کردي. خوب چي گفت :نگفت کي به ايران مي آيد؟
گفتم : ازش نپرسيدم کي به ايران مي آيد.
مادر گفت : خوب تعريف کن چي گفتي و چي شنيدي؟
با ناراحتي گفتم: اصلا يادم نمي آيد چي گفتم و چي شنيدم.
مادر با نگراني گفت : نکنه اون بيچاره را ناراحت کرده باشي؟
گفتم : واي مامان چقدر نگران اون پسره بي همه چيزو هستي. . انگار يادت رفته که باعث بدبختي ما اين مرد شده است.
مادر با عصابانيت گفت : تا وقتي که رامين زن نگرفته است برايم بوي شکوفه را مي دهد. او يادگاري دختر من است و مثل مسعود دوستش دارم.
زير لب زمزمه کنان گفتم: مرده شور اين يادگاري را ببره.
مادر متوجه شد وبا خشم گفت: افسون به خدا اگر اين دفعه تکرار کني شيرم را حلالت نمي کنم و با ناراحتي به اتاق رفت.
بعد از يک هفته رامين زنگ زد و با مادر صحبت کرد. مادر خيلي خوشحال بود. وقتي گوشي را گذاشت با خوشحالي گفت :
رامين برگشته و قراره فردا همراه خانواده اش به تهران بيايند.
دلم فرو ريخت و دستم شروع به لرزيدن کرد. اصلا دوست نداشتم رامين را ببينم.
رو به مادر کرده و گفتم: مي تونم يک خواهش بکنم؟
با مهرباني گفت : چيه عزيزم؟
گفتم: اجازه مي دهي دو سه روزي برم پيش دايي محمود بمونم؟ مي خواهم برام کمي تنوع بشه. از خانه ماندن خسته شدم.
با اخم گفت : چيه حالا که فهميدي رامين مي خواد به تهران بيايد بهانه مي گيري؟ به التماس افتادم.
وقتي مادر ديد کم مانده اشکم سرازير شود با دلخوري رضايت داد .
با خوشحالي وسايلم را جمع کرده و ساعت نه صبح به طرف خانه دايي محمود راه افتادم.
ساعت پنج غروب بود که در خانه پيش دايي نشسته بودم که تلفن زنگ زد و دايي گوشي را برداشته بعد از لحظه اي متوجه شدم که رامين است.
به دايي اشاره کردم که اگر از من پرسيد بگويد که حمام هستم..دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : رامين جان افسون حمام رفته و سپس خداحافظي کرد.
دايي محمود با دلخوري نگاهي به من انداخت و گفت : بيچاره رامين خيلي ناراحت بود. صدايش خيلي گرفته بود.
لبخندي زده و گفتم :حالا چکار داشت؟
دايي با همان حالت دلخوري گفت : هيچ بيچاره گفت مگه افسون خانم نمي دانست که ما به ديدنشان مي آويم؟ اين رسم مهمان نوازي است؟
و سپس ادامه داد خيلي دوست داشتم بعد از هفت سال او را ببينم.
گفتم : دايي جون ناراحت نشي ولي اين دوست شما خيلي پرو است. نمي دانم چرا دست از سرمان بر نمي دارد. اي بابا شکوفه مرد و تمام شد.
چرا او چسبيده به خانواده ما و راحتمان نمي زاره؟
دايي به کنايه گفت : شايد فکرهايي در سر داره. شايد از تو ... حرف دايي را با اخم قطع کردم و با صداي نسبتا بلندي گفتم :
دايي خواهش مي کنم حرفش را نزن. من حتي چشم ديدن او را ندارم تا چه برسد که ... بعد سکوت کردم.
ساعت نزديک يازده شب بود که زنگ در به صدا درآمد. در حاليکه تازه به اتاق خواب رفته بودم که بخوابم جا خورده گوش ايستادم تا ببينم
که اين وقت شب چه کسي است با دايي محمود کار دارد.
تعجب کردم رامين بود که همراه مسعود به خانه دايي آمده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)