اولین باری که به ملاقات آذین رفتم همه اعمال وگفتارش برایم عجیب و غیر قابل باور بود او با رنگی پریده بر روی تخت به حالت دراز کش قرار داشت به محض اینکه چشمش به من افتاد مات وخیره نگاهش بر چهره ام پابت ماند دستش را با علاقه در دست گرفتم و چند بار پی در پی بر ان بوسه زدم به آرامی پرسیدم:حالت چطوره آذین جان؟
صدایش رساتر از همیشه بود در پاسخم فقط یک کلام گفت:خوبم.
محمود وپدر نیز احوال او را جویا شدند در پاسخ آن دو نیز همان یک کلام ادا شد بر لبه تخت کنارش نشستم.
دلم خیلی برایت تنگ شده خیال نداری به منزل برگردی؟
انگار سوال مرا نشنید چون هیچ عکس العملی در چهره اش ندیدم ناگهان پرسید آذر به لبهایت چه مالیدی؟
از سوالش سخت جا خوردم وبا حیرت گفتم:چیزی نمالیدم.
چرا حتما" به لبهایت چیزی مالیدی که اینقدر قرمز شده. نگاه متعجبم به سوی پدر برگشت او با تکان سر مرا به آرامش دعوت کرد یکبار دیگر صدای سرد اذین مرا متوجه او کرد .
به پوست صورتت هم حتما"چیزی مالیدی وگرنه اینطور برق نمی زد دستم را آرام روی دستش گذاشتم و با نوازش گفتم:من آنقدر گرفتارم که فرصت انجام این کارها را پیدا نمی کنم اما چشمان تو بقدری زیباست که همه چیز را زیبا میبیند. لحظه ای خیره نگاهم کرد سپس با همان لحن قبلی گفت:چشمهای تو زیباتر است همین چشمها باعث شد که مهرداد آنطور اسیر تو بشود به دنبال این کلام خنده صداداری سر داد از سخنان او در حضور پدر و محمود شرمگین شدم در ان لحظه فشار پنجه های پدر بر شانه ام قوت قلبی برایم بود خنده اذین به طور ناگهانی بند امد با نگاهی به محمود پرسید: در مورد آذر حقیقت را نگفتم؟
محمود مستاصل مانده بود که چه بگوید ناگهان آذین با لحن خشمگینی گفت چرا حرف نمی زنی مگر لالی؟پرسیدم چشمهای آذر زیبا نیست؟
محمود آهسته گفت:چرا زیباست. دوباره همان خنده ناراحت کننده و همراه آن گفت:دیدی محمود هم اعتراف کرد. پدر که می خواست فکر او را به موضوعی دیگر منحرف کند مقداری آب کمپوت در لیوانی ریخت و به سمت آذین گرفت. بخور برایت مفید است.
لیوان را گرفت و جرعه ای سر کشید بعد به طور غیر منتظره ای شروع به آواز خواندن کرد از تماشای این صحنه شدیدا" متعجب شدم هرگز چنین موردی سابقه نداشت خواندنش ناگاه قطع شد وبا نگاه پرسش گری از من سوال کرد:راستی مادر کجاست؟او را تازگی ها ندیدی؟
او در منزل ماند که از مهسا مواظبت کند فردا برای دیدنت می آید ضمنا" گفت که از طرف او ببوسمت.
بی اعتنا به سوی محمود برگشت و گفت:دلم برای مریم تنگ شده فردا مرا به منزل آنها ببر.
صدای محمود صبور ومحبت آمیز به گوش رسید.چشم عزیزم تو نوشیدنی ات را بخور فردا هر جا که دوست داشتی ترا می برم جرعه ای دیگر از محتویات لیوان را نوشید و دوباره شروع به آواز خواندن کرد .